نویسنده: عبدالله خراسانی
یکی از پدیدههایی که در روزهای پسین گفتوگو و جنجالهای رسانهای زیادی را پیرامون خود برپا کرده است، مسالهی جابهجایی گروه عظیمی پشتونتبارِ شبهنظامی و غیرنظامی پاکستانی در سرزمینهای شمال و مناطق غیرپشتوننشین افغانستان است.
تاریخ پدیدهی جابهجای جمعیتی و فرستادن گروههای افغانتبار پاکستانی و جنوبی کشور به استانهای شمال افغانستان، به پدیدآیی و فراشد گفتمان ناسیونالیسم افغانی برمیگردد.
گفتمان ناسیونالیسم افغانی نه تنها به شدت پدیدهای استعمارزده است که خود ادامه و رهاورد ایدهی استعمار است.
ایدهی استعمار پیش از آنکه بهعنوان سلطهی کشورهای جهان استعمارگر غرب بر جهان پیرامونی باشد، خود در واقع زادهای نوعی چشمانداز، شناختشناسی و شیوهی مواجهه با جهان است که به سلطه و استعمار راه میبَرد که به آن میتوانیم، شناختشناسی و چشمانداز و یک جوری مواجهه با جهان از رهگذر ساختن و مهندسیکردن بگوییم. ایدهی ساختن و مهندسیکردن یکی از بنمایههای درونماندگار مدرنیته است و رهاورد به غایترسیدن خرد عصر روشنگری است.
اگر روزی و روزگاری کشورهای اروپایی، مردمان کشورهای غیراروپایی را از یکسوی عقبافتاده، وحشی و نابهنجار میپنداشتند و از سوی دیگر به نیروی دریایی فناورانهی بزرگی دست پیدا کرده بودند که با کشتیهایشان میآمدند کشورهای غیراروپایی را مستعمرهی خود میساختند. دلیلشان هم این بود که مردم این سرزمینها را ما بهنجار و همخواند با الگوی انسان اروپایی میسازیم و وارد روند تمدن تاریخ میسازیم. این ایده را ایدهی اروپای مرکزی نیز میگویند. اروپا بهعنوان مرکز جهان و بقیه کشورهای غیراروپایی زایدهای بر استعمار و موضوع و ابژهی ساختن و مهندسیکردن استعمار بود که هنوز ادامه دارد.
استعمار با ایدهی ساختن و مهندسیکردن و تولید انسان متمدن از انسانهای وحشی، انسان بیرونافتاده از مدنیت و انسان نابهنجار به پنداشت خودشان، وارد سرزمینهای جهان غیراروپایی شد. سپس آغاز به دستکاری، مهندسی و هجوم به زیست اندیشگی و منطق فرایند مواجهه با جهان و سازوکاری تولید معنا این مردمان از سوی کشورهای اروپایی برای تولید انسان متمدن در سرزمینهای مستعمره به اصطلاح از مردمان وحشی و نابهنجار کشورهای غیرغربی و غیراروپایی کردند.
جنون و میل نهفتهای سادیسمبرانگیز در درون-بود چشمانداز و شناختشناسی استعمارگرایی در جهان غیراروپایی نماند و به درون خود اروپا نیز کشیده شد. اگر اروپا خود را برتر از سایر سرزمینهای غیراروپایی میپنداشت که در بنیاد خود، یک جور نژادپرستی را این ایده برنما میکرد.
اما اینبار این ایدهی خودشیفتگی و نژادپرستی که رهاورد همین چشمانداز و شناختشناسی ایدهی استعمار بود؛ سراسر اروپا را در مینوردید. نفوذ و چیرگی آلمان استعماری در کشورهای جهان سوم و در مرزهای دریایی گسترده نشد. آن را در مرزهای اروپا گستراند. اکنون آلمانگرایی و نژاد برتر آریایی در بالا مینشیند و سایر کشورهای اروپایی موضوع و ابژه استعمار آلمان و نژاد پاک آریایی قرار میگیرد و سایر کشورهای غیراروپایی مردمانشان نابهنجار، کژرفتار و عقبافتاده میشود.
از دل این شناختشناسی و چشمانداز استعمار پدیدهی نفرتانگیزی به اسم هلوکاست و اردوگاههای مرگ در اروپا و اردوگاههای کاری اجباری در اتحاد جماهیر شوروی درآمد.
این چشمانداز از سراسری سدهی بیستم قربانی گرفت و فاجعههای بیشماری آفرید.
دیکتاتورهای جهان سوم از خُمرهای سرخ بگیر تا قذافی، صدام، عمرالبشیر، رضاشاه، اتاترک، خمینیسم، دیکتاتورهای آمریکای جنوبی و در افغانستان عبدالرحمان خان، امانالله خان، خاندان آل یحیا، سلسلهای حزب خلق و سپس ملاعمر و امروز هم ملا هیبتالله، همه زادهای این چشمانداز بودند.
اندیشگران زیادی در مورد این چشمانداز و شناختشناسی پرداختند. بیشتر این پژوهشها در فراشد هلوکاست میچرخد. دو اندیشگر سرآمد مکتب فرانکفورت از جمله ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو در نقدهای رادیکالشان از زمینهها و پدیدآیی هولوکاست میپرسند و آنرا برمیرسند. زمانیکه کتاب دیالکتیک روشنگری این دو اندیشگر را میخوانیم. از هولوکاست به پدیدهای مهندسی، ساختن و تولیدکردن میرسیم. از نگریستنگاه این دو اندیشمند هلوکاست برآمده از دل جهان مدرن است. اساساً بدون صنعت مدرن و فرهنگ تولید در جهان مدرن هلوکاست ناتوانستنی میشد.
اندیشگر دیگری که در مورد هلوکاست پرداخته است و دکتر محمدرضا نیکفر در درسگفتارهایش در مورد هولوکاست از آن یاد میکند، زیگموند باومن است. باومن، هلوکاست را برخواسته از دل همین وضعیت مدرن مدرن میداند. وی میگوید که در درون-بود مدرنیته بنمایهای است به اسم خواستِ ساختن و مهندسیکردن که هلوکاست را توانستنی کرده است.
امانالله و تئوریسنها و دکترین ایدیولوژی افغانی همانند محمود طرزی، چنان به جامعهی افغانستان مینگریستند که انگار یک وُرنتیالیست (خاورشناس) و یا تئوریسنها و دکترین استعمار دارد به جهان غیراروپایی مینگرد.
در ایدیولوژی افغانی-امانی و یا در کردوکاری مهندسی اجتماعی-امانی، جابهجایی و فرستادن مردمان افغان پاکستانی و جنوبی کشور به شمال کشور، برای تولید یک ملت واحد به اسم «افغان» کارویژهای محوری پیدا میکند. برای همین در این دوران است که طرحوارهای نظامنامهی ناقلین برای افغانیزهکردن مردمان غیرافغان از رهگذر صنعت تولید و مهندسیکردن جامعهی غیرافغان مدون میشود که از هجوم بیامان ایدیولوژی افغانی به سازوکاری منطق فرایند معنابخشی و مواجهه با جهان مردمان غیرافغان خبر میدهد.
به سخن دیگر میخواهد به بهای قربانیسازی مردمان غیرافغان و یا این-همانیسازی نااین-همانیهای جامعه افغانستان، ملت واحد افغان را بودش دهد که بیگمان میتوانیم اسم برایند سازوکاری منطق آن را فاجعه بنامیم.
به سخن آرش حیدری اگر فاجعه معنایی داشته باشد، به معنای فروپاشی نظم زندگی و نظام معنایی سوژه در مواجهه با جهان واقعی آن است.
افغانیزهکردن و بهنجارسازی انسان افغانستان همخواند با الگویی اروپایی با واکنش تند جامعهی افغانستان مواجه شد و طومارش بهوسیلهای یک انسان عیار، بهنام امیرحبیبالله کلکانی درهم پیچید. عصیان و شورش حبیبالله خان کلکانی، عصیان و شورش علیه چشمانداز و شناختشناسی تولیدکردن، ساختن، مهندسیکردن و سرانجام علیه ایدهی استعمار که در Nashan Stat به اسم افغانستان اتفاق میافتاد، بود.
حبیبالله کلکانی، رهاورد هجوم دولت استعماری امانی به زیستجهان افغانستانیها بود. اگر حبیبالله کلکانی و واکنش جامعهی افغانستان نسبت به این کردوکاری استعماری دولت امانی نبود و یا اتفاق نمیافتاد که اتفاق افتاد؛ بیگمان که ما در تاریخ افغانستان گواه قتل عام قومیتها، کوچدادنهای اجباری قومی، زمینخواری سرزمینهای شمال کشور و در یک سخن با چیزی همانند پدیدهای هلوکاست در عصر حکومت امانی در افغانستان مواجه میشدیم.
دورهی امانالله خان سپری شد و او به سرزمینهای دولتهای استعمارگر اروپا فرار کرد. اما ایدیولوژی افغانی و گفتمان افغانیزهکردن، جابهجایی قومی و ستیز فرهنگی و زبانی با فرهنگها و زبانهای غیرافغان از جمله ستیز با فرهنگ باشکوه و زبان درخشان پارسی و یا به سخن دیگر چشمانداز و شناختشناسی و مواجههای استعماری با جهان به عنوان یک گفتمان هژمونی در این کشور برجای ماند. هربار در قالب امر متفاوت و نوپدید خود را بازتولید میکرد و به خلق فاجعههای مکرر در مکرر راه میبُرد.
گفتمان ناسیونالیسم افغانی و جابهجای قومی و جمعیتی پس از حکومت نُهماههی حبیبالله کلکانی، پس از یک گسست و ایست کوتاه و ایجاد یک پرانتیز در فرایند آن، دوباره در کادر حکومتهای سلسله آلیحیا، سپس در سلسلهی حزب خلق و پس از آن در حکومت دور نخست طالبان و سپس در حکومتهای کرزی و غنی احمدزی و اینبار در حکومت دور دوم طالبان خود را بازتولید کرد.
طالبان افزون براینکه دلباختهی کوچهها و پسکوچههای قبیلهای بنی هاشم و دلبردهی الگوهای زندگی کوههای سلیمانی باشند و یا بیشتر از آن که هیولاهای بیشاخ و دُم شگفتبرانگیز نظامهای هزارساله، پیرسالار و اعجوبههای بورخیسی هفتسدساله باشند؛ رهاورد دگردیسی گفتمان ناسیونالیسم افغانی و ادامهی امانالله خان و برایند طرحوارههای شناختی ایدهی استعمارگرایی امانالله خان میباشند. سد و اندی سال است که از مردمان این سرزمین جان میگیرد و خفه میکند. هیولای گفتمان ناسیونالیسم افغانی انگار قرار نیست که گریبان این سرزمین را رها کنند. از خون و انرژی حیاتی انسانهای این سرزمین میمکد و مینوشد و به حیات خود ادامه میدهد.
پدیدهها تاریخ دارند، اگر آن را در کانسپت تاریخی-اجتماعی و هستیشناختیاش قرار دهیم، میتوانیم توضیحپذیر بکنیم. پدیدهی ایجاد شهرک قوشتپه برای پشتونهای پاکستانی و پشتونهای جنوب، پدیدهای تاریخزدوده و هستیزدوده نیست که ما در مواجهه با آن، آن را بیرون از کانسپت تاریخی و هستیشناختیاش قرار بدهیم و بهعنوان یک پدیدهی تاریخزدوده و هستیزدوده با آن مواجه شویم و با فروکاستن آن در سطح نیت چند آدم به اسم طالب فهم بکنیم که بدون شک، برخورد با پدیدهها با یک چنین روشی، فهم پدیدهها و چیزها را ناتوانستنی میکند.
پدیدهای به اسم قوشتپه و جابهجایی جمعیتی که امروز به عنوان یک پروژهی طالبانی سر و صداهای زیادی در رسانهها ایجاد کرده است. اگر آن را در تاریخمندیها، روایتها، الگوها، دگرگونیها، بسگانگیها و تکینگیهایاش مطالعه کنیم، قوشتپه برآیند دگردیسی ناسیونالیسم افغانی است که اینبار بهعنوان یک امر متفاوت با رادیکالیسم دینی آمایش یافته و خود را دگربار به شکل تازه و در فورم دگرسان بازآفریده است.