نویسنده: نیروانا مهرآیین[۱]
درآمد
« مسالهی ملی » را میتوان به دو تعبیر به کار برد: یکی مسالهی فراگیر در سطح یک دولت- ملت و دوم، مسالهی بنیادینیکه مانع ملتشدن مردمان یک کشور میشوند. در هردو تعبیر، آنچه «محفل انتظار» از «مسالهی ملی» در ذهن داشت، همآهنگی کامل وجود دارد. پس «مسالهی ملی» را میتوان هم در معنای مسالهای در سطح ملی قلمداد نمود که همه افراد یک کشور را درگیر کرده است و هم میتوان آن را مسالهی کلیدی شکلدهندهی دهها مسالهی دیگر قلمداد کرد که مانعی در برابر ساخت یک ملت شده است.
«مسالهی ملی» برای طاهر بدخشی، ناشی از نبود «اندیشهی ملی» است. زمانی که اندیشهی قومی بر «اندیشهی ملی» پیشی گیرد، هرقوم منافع را در دایرهی قومی تعریف مینماید و دیگران را از این دایره به کنار مینهد. از آنجا که افغانستان سرزمین گروههای قومی متکثر است، در صورت قومیاندیشی در بارهی سیاست و فرهنگ، امکان رویارویی منافع و در نتیجه برخورد منافع به وجود میآید و این وضعیت امکان شکلگیری یک هویت فراگیر (هویت ملی) را ناممکن و یا دشوار میسازد. این نبود «اندیشهی ملی» را میتوان بار اقتصادی- طبقاتی هم بخشید. به این معنا که در صورتی که بخشِ دارای جامعهی (طبقهی فرادست) منافع را در دایرهی طبقاتی خود، یعنی طبقهی مسلط تعریف نماید، طبقات پایینتر جامعه (فرودستان) آن را بر زیان خود ارزیابی کرده و سیاست مقاومت را در شکلهای گوناگون آن به وجود خواهند آورد که نتیجهی آن دشوارشدن ساخت یک ملت- دولت در معنای امروزی آن است.
مگر امروزه، افزون بر این دو نمودِ مشخصِ «ستم ملی»، دو نمود دیگر قابل ردیابی است که ساخت دولت- ملت، یا ملت- دولت را به خطر مواجه ساخته است. این دو، ستم جنسیتی و ستم دینی- مذهبی هستند. شاید برخی با آوردن این دو به مثابهی ستون «مسالهی ملی» موافق نباشند و یا هم آن دو را به مثابه روبنا کنار بگدارند. مگر واقعیت این است که این دو در سدهی بیستویکم به اندازهای آن دوی نخست (ستم طبقاتی و ستم قومی) سبب بیعدالتی و فاجعهی انسانی شدهاند و مطرح نکردن آنها هرگونه عدالتخواهی راستین را خدشهدار میسازد.
این نوشتار در تلاش است ضمن بررسی «مسالهی ملی» افغانستانِ متناسب با اندیشههای مطرحکنندگان آن اندیشه، آن را در بستر افغانستان امروزی بازخوانی نماید و نشان دهد که امروزه بیش از هر زمان دیگری مطرحکردن «مسالهی ملی» ارزشمند و مناسب است.
۱- مسالهی ملی در زمان محفل انتظار
«مسالهی ملی» در زمان طاهر بدخشی، مولانا باعث و یارانشان دو ستون داشت: ستم طبقاتی و ستم قومی. اینگونه نبود که ستمهای دیگر در آن زمان وجود نداشتند؛ ستمهای دیگری وجود داشتند، منتها یا در آن زمان به اندازهی این دو جدی نبودند یا دغدغهی مردم آن زمان نبودند. گرچه مولانا باعث به خوبی ستم دینی را پیش کشید و آن را به عنوان ستون سوم و یا حداقل توجیهکنندهی دو ستون دیگر معرفی نمود، لیکن ستم جنسیتی در نوشتههای آنها به چشم نمیخورد.
۱-۱ ستم طبقاتی
یک نگاه کوتاه به زمان زندگی و مبارزهی مطرحکنندگان این اندیشه به ما کمک میکند تا بدانیم چرا مسالهی طبقه برای طاهر بدخشی و مولانا باعث اهمیت داشت. کافیست بدانیم که اندیشههای مارکسیستی در دورهی آنها بخشی از زندگی روشنفکرانه بود. در افغانستانِ آنزمان، اندیشههای مارکسییستی متناسب به نیاز جهانسومیها بود و آنها را سخت تحت تاثیر قرار داده بود که در این میان، بدخشی و باعث هم جزو همین روشنفکران بودند. گرچه اندیشههای اسلامی و لیبرالی در افغانستان پیروانی داشت، ولی جذابیت اندیشههای مارکسییستی را از جهت پرداختن به مسالهی نابرابری نداشتند و از همینرو، کسانی که دغدغهی تغییر وضع موجود را برای رسیدن به وضع مطلوب داشتند، به سمت مارکسیسم گرایش مییافتند. برای مارکسیستها، طبقه هم یگانه مساله بود و هم یگانه سطح مناسب تحلیل و برای رسیدن به عدالت مبارزه علیه طبقهی فرادست یک امر مهم و حیاتی بود. از همینجهت مسالهی طبقه برای «محفل انتظار» به مسالهی کانونی تبدیل شد. زیرا برای خروج افغانستان از وضع آشفتهی طبقاتی، پرداختن به آن یک امر عدالتخواهانه بود. جالب است بدانیم که هم لنین و هم مایو در بارهی «مسالهی ملی» حرف زدهاند و راهکارهای خود را ارایه دادهاند، مگر بدخشی و یارانشان مقلدان محض نبودند که از آنها پیروی کنند. پس بر مبنای این سخن مارکس که «اوضاع و شرایط مشخص، تحلیل مشخص میطلبد» در صدد تبیین مسالهی طبقاتی افغانستان با ویژگیهای مشخص اقتصادی- اجتماعی برآمدند. از اینرو، آنها ساختار اقتصادی و اجتماعی افغانستان را مطالعه و آن را به مثابهی یک «مسالهی ملی» بازشناختند که مبارزه علیه آن، عدالت اجتماعی موردنظر آنها را تامین میکرد.
پس ستم طبقاتی از اندیشهی مارکسیستی به بدخشی و دوستان مبارز ایشان رسیده بود. از دید بدخشی، از آنجا که افغانستان یک کشور فیودالی با ویژگیهای شبهسرمایهداری بود، به برخیها (یک بخش کوچکی از جامعه) این ساختار امتیاز ویژه بخشیده بود، درحالیکه بسیاریها را از امتیاز داشتن ثروت محروم کرده است. در افغانستانِ آنزمان، فقط تعداد کوچکی از افراد مالک ابزار تولید و سرمایه بودند، درحالیکه سایرین هیچگونه مالکیت خصوصی جز خانههایشان (آنهم در روستاها) نداشتند و از آنجا که مالکین ابزار تولید بیشتر از یک قوم خاص بودند، این طبقهی مسلط بیشتر از پشتونها تشکیل شده بود، تا اقوام غیرپشتون. از همینرو، مسالهی طبقاتی با مسالهی قومی گره خورده بود و برای تبیین مسالهی طبقاتی، ناگزیر باید مسلهی قومی را در تحلیل شرایط ساختاری افغانستان لحاظ کرد.
۱-۲ ستم قومی
گرچه «محفل انتظار» تنها جریان سیاسی نبود که متوجه ستم قومی شده باشد، لیکن «محفل انتظار» تنها جریانی بود که ستم قومی را در کانون تحلیل خود قرار داد و آن را با ستم طبقاتی مرتبط دانست. از دید «محفل انتظار»، ستم طبقاتی و قومی همدیگر خود را قوام میبخشند و بازتولید میکنند. در زمانی که طاهر بدخشی . بحرالدین باعث قلم میزد و مبارزه میکرد، افغانستان تقریبا توسط پشتونها اداره میشد، چنانچه امروزه در زمان گروه طالبان به همینگونه اداره میشود. گرچه آمار رسمی هنوز در دسترس نیست، ولی آنها خود را اکثریت دانسته و بر تمامی عرصههای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی چیرهاند. تلاش برای ادغام غیرپشتونها، از بینبردن نمادهای فرهنگی غیرپشتونها به ویژه تاجیکها، به حاشیهراندن زبانهای دیگر و توجه ویژه به زبان پشتو، تعمیم نمادهای پشتونها به مثابهی نمادهای کل مردم این سرزمین، جابهجایی پشتونها در شمال افغانستان، عدم توجه به خواستهای مشروع و برحق سایر اقوام و دهها امر این چنینی از نمونههای برجستهی ستم قومی در افغانستان توسط «محفل انتظار» شناخته شده است.
«محفل انتظار»، «سیاست داخلی ادغام و حذف» و «سیاست خارجی دنبالهروی» را نکوهش و گذر از آن را مهمترین اقدام برای ساخت دولت- ملت دانست. افزون برآن، کثرتگرایی سیاسی و فرهنگی را عنصر مهم و ابزار کارامد برای حل بحران هویت در افغانستان شناسایی کرد و همدیگرپذیری را شرط مهم کاهش فاصلهی قومی مطرح کرد.
پس، میتوان گفت که ستم قومی در کنار ستم طبقاتی دومین ستون و ای بسا، مهمترین ستون «مسالهی ملی» در افغانستان توسط «محفل انتظار» شناخته شده است. از دید این جریان، تا زمانی که افغانستان این دو مسالهی مرتبط بههم را نتواند حل نماید، قادر نخواهد بود «اندیشهی ملی» برای ساخت دولت تولید نماید. «اندیشهی ملی» مورد نظر باید برآمده از فرهنگ کثرتگرایی سیاسی و هویتی باشد و بتواند آیینهی تمامنمای ارزشهای متکثر جامعهی افغانستان باشد.
۲- مسالهی ملی در زمان ما
گرچه «مسالهی ملی» در دوران بدخشی و باعث و یاران مبارزشان دو ستون طبقاتی (متاثیر از مارکسیسم) و ملی (متاثیر از ملیگرایی امپریالیسمستیزانه) داشت، مگر امروزه در سدهی بیستویکم و تجربههای برآمده از تحولات جدید، مسالهی ملی در افغانستان با چهار ستون مشخص میشود: ستم طبقاتی، ستم قومی، ستم دینی- مذهبی و ستم جنسیتی. دو ستون نخست که به عنوان ستم طبقاتی و قومی شناخته شدهاند، در عنوان اولی توضیح یافتند. اکنون تلاش میشود، تا دو ستم جدید با اقتضای زمان اضافه شده و توضیح یابند.
۲-۱ ستم دینی- مذهبی
ستم دینی- مذهبی از گذشتههای دور در افغانستان وجود داشته است و سابقهی آن با تکفیر بزرگان خرد در تمدن خراسان میرسد، مگر هیچگاه این ستم به مثابهی یک ستون اصلی «مسالهی ملی» تعریف نشده است. مولانا بحرالدین باعث در دهههای چهل و پنجاه آن را به مثابهی یکی از محوریترین مسایل قلمداد کرد تا جایی که دین موجود را «یونانیمآب» دانست و بر ضرورت بازخوانی آن تاکید کرد، ولی با تحولات پس از مرگ آن، این موضوع به فراموشی سپرده شد.
امروزه پس از حضور طالبان برای بار دوم، این مساله بیش از هر زمان دیگری نیاز به بررسی دارد. مسالهی دینی به همان اندازهای دو مسالهی اول (طبقاتی و قومی) مانعی برای همگرایی داخلی میان گروههای مذهبی و غیرمذهبی است. برای نمونه به همان میزانی که یک قوم به دنبال ایجاد سلطه بر سایرین است، یک روایت خاصی از اسلام نیز چنین خواستی دارد. افزون برآن، آنهایی که مسلمان نیستند (مانند مسیحیان، یهودیان، هندوها و..) یا دیگراندیش هستند، یا سکولار و یاهم لایک هستند، در افغانستان برچسب منفی زده شده و تبعیض نظاممند بر آنها روا داشته شده است.
گرچه در دههی ۶۰ و ۷۰ خورشیدی بحث جنگ مذهبی در این کشور رواج داشت، مگر امروزه با حضور گروههای تکفیری رنگ و بوی تازهای یافته است. این ستم را نباید دستِکم گرفت، زیرا به ستم فکری و اندیشگانی میانجامد و امکان تولید فکر را از نخبگان علمی میگیرد. از سوییهم، حضور نخبگان علمی را در کشور به دشواری مواجه ساخته و زمینهی پیشرفت علمی را از کشور سلب میکند. این موضوع زمانی جدیتر میشود که نخبگان فکری به کشورهای دیگری برای تولید اندیشه پناه ببرند و در خود جامعه افغانستان از ترس تکفیر چیزی ننوشته و نشر ننمایند.
این موضوع را میتوان در نظریه «مارپیچ سکوت» به خوبی توضیح داد که چگونه نواندیشان از ترس متفاوت به نظر رسیدن و برچسب منفی خوردن سکوت میکنند. از دید من، در افغانستان کنونی این سومین و خطرناکترین ستون ستم در افغانستان است. چرا ستم دینی، «ستم ملی» است؟ چون امکان همدیگرپذیری را برای ساخت ملت از ما میگیرد و احساس بیگانگی اجتماعی- فرهنگی را در ما تقویت میکند و افزون برآن، ستم دینی، یک ستم سراسری است. یعنی اینگونه سام، از مرکز تا روستاهای هر استانی را شامل میشود.
۲-۲ ستم جنسیتی
ستم جنسیتی در جهان پیشینهی درازی دارد و در افغانستان نیز میتوان پیشینهی آن را تا دوران حضور اسلام ردیابی کرد. مگر با شکلگیری گروههای بنیادگرا در افغانستان این ستم شکل نظامندتری به خود گرفت. تا جایی که با حضور طالبان (در دور اول و دوم) شاهد ستم سیستماتیک علیه زنان بودهایم. زیرا طالبان زنان را تا سطح ابزار لذت و فرزندآوری فروکاهیده و حقوق اساسی (حق زندگی اجتماعی، حق آموزش، حق کار و…) آنها را سلب کردهاند. ستم جنسیتی در افغانستان نمودهای عینی زیادی دارد: از جلوگیری حق تحصل آنها گرفته تا حضور آنها در اجتماع را شامل میشود. از زنان افغانستان، تحصیل، کار، فعالیت در سازمانهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی گرفته شده است و آنها را تبدیل به بردگان مردان کردهاند. حتا در شخصیترین مسایل آنها که همان پوشش و آرایش آنها است دستدرازی کرده و از آنها انسانیتزدایی کردهاند. شاید سوالی مطرح باشد که آیا این «ستم ملی» است، یعنی در سراسر افغانستان جریان دارد؟ از دو نظر پاسخ بله است. یکی اینکه دامنهی آن بسیار فراگیر است و تقریبا ۶۰ درصد جامعه را که همان زنان باشند، متاثیر میسازد (گرچه مردان نیز متاثر میشوند). از سویی هم مانع شکلگیری فکر و «اندیشهی ملی» میشود. «اندیشهی ملی» نمیتواند مسالهی زن را از قلم بیندازد و صرفا برای مرد فکر تولید نماید. پس ستم بر زنان به راستی یک «ستم ملی» است.
ما نمونههای زیادی از این ستم داریم و روز به روز هم گواه نمونههای عینی آن هستیم. اما آنچه این ستم را وحشیانه مینماید، نه صرفا حضور زنان در قدرت و اجتماع است که انسانیتزدایی از آنها توسط ابزارهای دینی است که این ستم را با ستم دینی گره میزند. یعنی دقیقا همانگونه که ستم طبقاتی با ستم قومی و بالعکس گره خورده بود و آن دو همدیگر را بازتولید میکردند، ستم دینی و جنسیتی نیز همدیگر خود را قوام میبخشند و به گونهی چرخهای همدیگر خود را باز تولید میکنند.
پایان
افغانستان امروزه با چهارگونه ستم دست به گریبان است که هرچهارگونه ستم، «مسالهی ملی» را در سدهی بیستویکم میسازند. گرچه ستمهای دیگری نیز در این کشور وجود دارند و لی این چهار ستم به راستی ملیاند. هم از این نظر که مسالهای سراسریاند و همه مردمان این کشور را تحت تاثیر قرار میدهند (پشتون- غیرپشتون، دارا- نادار، مسلمان- غیرمسلمان/ مذهبی- سکولار و مرد- زن) و هم از این نظر که این چهار ستم مانع شکلگیری «اندیشهی ملی» و در نتیجه مانع تولد یک ملت به صورت امروزی کلمه میشوند. پس، تیوری ملت- دولتسازانهی ما میبایست این چهار مساله را به عنوان ستونهای «مسالهی ملی» لحاظ نموده و «اندیشهی ملی» تولید نماید. این «اندیشهی ملی» میبایست به لحاظ هستیشناسی تکثرگرا، به لحاظ معرفتشناسی ضد مبناگرا و به لحاظ روششناسی نیز متکثر باشد تا باشد زمینهی شکلگیری یک ملت فراهم شود.
تا زمانی که این ستمها در کلیه اشکال آن توسط رهبران سیاسی و نخبگان فکری تعریف نشوند و علیه آن مبارزهی دوامدار صورت نگیرد، ساخت یک دولت مدرن که بتواند نیازهای اساسی مردم (پشتون- غیرپشتون، دارا- نادار، مسلمان- غیرمسلمان/مذهبی- سکولار و مرد- زن) را در عرصههای مهم زندگی برطرف نماید، وجود نخواهد داشت.
[۱] پژوهشگر فلسفه و سیاست
بیشتر بخوانید: