نویسنده: ر. سپهران
مقدمه
مسعود بخشی از تاریخ ما است، آنهم پارهای درخشانی از تاریخ ما را در اختیار دارد. بر این پایه این شخصیت بزرگ تاریخی را چه بپذیریم و چه نپذیریم، چه رد بکنیم و چه تایید کنیم، چه به نیکی از آن یاد کنیم چه به بدی، چه علیه آن بیایستیم و دشمنی کنیم و چه آن را دوست داشته باشیم و ایستادن در برابر آن را گناه نابخشودنی بخوانیم، نمیتوانیم این واقعیت آفتابی و تاریخی را نادیده بگیریم.
به سخن دانشمندی، در تاریخ هر قومی، برههها و بخشهای که در آن اعتراض، شککردن علیه وضع موجود، مقاومتکردن و فراتررفتن از وضع موجود وجود داشته باشد، این برههها و بخشهای شکوهمند و درخشان در تاریخ، زندهبودن و پویایی آن ملت یا آن قوم را برنما میکند که بدن «خطر بقای وضع موجود» را می لرزاند. به سخن والتر بنیامین، یکی از نسلهای مکتب فرانکفورت و اندیشگر ویتالیست (حیاتگرا) از فاجعه پیشگیری میکند. اگر فاجعه را به سخن این اندیشگر «خطر بقای وضع موجود بدانیم.»
در تاریخ سرزمین ما برههها و بخشهای زیادی است که در آن عصیانگری، اعتراض و مقاومت و فراتررفتن از وضع موجود بهعنوان یک کنش رهاییبخش وجود داشته است. اما برجستهترین و آشکارترین آن مقاومت، اعتراض و شککردن علیه وضع موجود و فراتررفتن از آن بهعنوان یک آرمان رهاییبخش از فورمها و قالبهای متصلب و منقادکنندهی زندگی، آرمان، کار و پیکار زندهیاد فرمانده احمدشاه مسعود بوده است. برای همین مسعود و زمانهای که او میزیست و مبارزه میکرد، از هر نگاه میتوانیم بگوییم که نسبت به هر زمانهای دیگر تاریخی این کشور از امتیاز، گیرایی و بالندگی ویژهای برخوردار میباشد.
در جهان پسامسعود، یعنی در «عصر ظلمت» (اسم یکی از کتاب های هانا آرنت است که من این اسم را از آن به عاریت گرفتم) زندگی میکنیم. در برابر جهانیکه وی سالها در مواجهه با آن قرار داشت و مقاومت کرد و حالا همین ایستار لحظهای اکنون ما را برمیسازد که مسعود پنجه در پنجهی آن درآویخته بود و میجنگید که به آن، به تاسی از هانا آرنت میشود عصر ظلمت گفت.
عصری که جهان افغانستانی را متصلب کرده است، در آن شور زندگی، تپندگی، فراشوندگی، بسگانگی و فراتر رفتنها، شاخه-شاخهبودنها و شدنها منقاد شده است.
برای همین در لحظهی کنونی و در عصر ظلمت و یا در عصری که ناسیونالیسم افغانی با رادیکالیسم دینی یکجا درهمآمیخته است، میکشد، خفه میکند و از انرژی حیاتی و خون انسانها میمکد و مینوشد و به زندگی خویش ادامه میدهد. بازگشت به مسعود، سخت و بایستهترینِ نیازها است.
بنابراین، به دو دلیل میتوانیم به مسعود بیاندیشیم و آن را زنده نگهداریم و کارنامههای آن را به درون اندیشه بکشانیم.
۱. اندیشیدن به مسعود در چنین زمانهای رهاییبخش است و نمیشود در این عصر تاریک، مسعود را وانهاد. ما نمیتوانیم که بدون اندیشیدن به مسعود از پس این عصر برآییم و از آن فراتر رویم و جهانمان را بهبود بخشیم. هرگونه رویکرد رهاییبخش، چه بخواهیم و چه نخواهیم و چه بپذیریم و چه نپذیریم، نمیتواند بدون برقراری نسبت وثیق با مسعود، دوره، کارنامهها و راه و اندیشه او، ره بهجای ببرد. هر رویکرد و نیروی که کارویژهاش رهاییبخشی باشد و در نقد این زندگی منقاد برآید و خیال فراتر رفتن از عصر ظلمت داشته باشد، نمیتواند به مقصد برساند. مگر اینکه نخست تکلیفش را با مسعود روشن کرده باشد. چون نخستین بار او بود که با هراسافگنی جهانی و طالبان داخلی، اعلام مقاومت و جنگ کرد. اکنون هم که میگویم مقاومتگران، هدف گروههایی اند که اکنون در برابر طالب قرار گرفتهاند و میجنگند. الگو، مش و منششان از مسعود میآید. اینها که کسی دیگری نیستند همان پیروان و رهروان زندهیاد فرمانده مسعود هستند. کسانی که خود را متعلق به جریانهای اصلی ضدطالب میدانستند، دیده شد که اینها چیزی نبودند، جز همه اهل لاف. به قول شاعری
«اهل لافی که همه رستم دستان هستند؛
کیش شلوارکشان وقتی عمل میافتند.
قاصدک دست تو را پیش خلایق رو کرد؛
خبرت بر سر هر کوی و کتل میافتد.»
۲. سخن جورجیو آگامبین است که میگوید: «تاریخ یا زمان یک جوری دارای کمر باشد. اگر این کمر تاریخ و زمان بشکند، اگر ما در آن جایگاه شکستهی تاریخ یا زمان زندگی کنیم. چه اتفاقی بر ما میافتد؟» وی میگوید: «انسان معاصر، انسانی است که در همین شکستگیهای دورانش زندگی میکند. انسان معاصر تاریخ را متداوم، خطی، پیوسته و پشت سرهم نمیبیند. انسان معاصر در گسستگیهای دورانش زندگی میکند. در این گسستگیها میماند و از آن گذر نمیکند.» آلن بدیو، به این شکستگی و گسستگی، رخداد میگوید. یکی از ویژگیهای انسان معاصر در واقع بازگشت به این رخدادهاست. از نگاه بدیو و آگامبن، انسان معاصر باید در رخدادهایش بماند، به آن بیندیشد و آن را بازخوانی کند. از نگاه بدیو، عاشقشدن در واقع یک گسست در زندگی فردی است. تعهد به همسر از نگاه بدیو این نیست که با کسی دیگر رابطهی جنسی برقرار نکنید؛ بیگمان که این یک تعهد است، طبعا شما نباید با کسی دیگر رابطهی جنسی برقرار کنید. اما تعهد واقعی این است که آن لحظهی نخستین عشق را دایماً بازخوانی کنید که در آن لحظه چه اتفاقی افتاد که تو عاشق شدی، این آدم چه بود که در آن لحظه برای تو مهم شد و آن لحظه تو عاشق آن شدی. آگامبن هم همین را میگوید که در آن لحظهی تاریخی، یعنی در آن لحظهی رخداد بیایست و همواره آن را بازخوانی کن و دربیار که این رخداد با سایر پدیدههای همعصر خود و با تاریخ چه نسبتی دارد.
تاریخ افغانستان پر از شکستگیها و گسستها است، بهویژه روزگار و دورهای که مسعود در آن کارویژهی کانونی داشت. اما شکلی از تاریخنویسی رایج در افغانستان که تاریخ را خطی، بههمپیوسته و پشت سرهم میبینند، به همین دلیل نمیتوانند لحظات و رخدادهای تاریخی این سرزمین را توضیح دهد.
مسعود جهان تاریخ و زمان افغانستانی را از سه منظر شکستاند و از همگسست:
۱. جهان پیش از مسعود؛ ۲. جهانی که او میزیست و مبارزه میکرد؛ ۳. جهان پسامسعود.
اولویت هستیشناختی تفاوت و زیستجهان افغانستانی برای مسعود
نخست احمدشاه مسعود را از چنگ دوران مدرن افغانستانی، یعنی دوران حاکمیت ایدیولوژیها و شناختشناسی عقل عصر روشنگری رها بکنیم. در واقع در دوران مدرن افغانستانی همه کارگزاران سیاست، یعنی شاهان و امیران و دیگر کارگزاران بلندپایه در فراگیرهی سیاست و دولت، اسیر گفتمان عقل بودند. با خرد روشنگری جلو میرفتند و دولت و جامعه را با این اندیشه اداره میکردند.
آدورنو در فرایند نقد و بررسی خرد، نشان داد که عقل همواره استعداد و تمایلی به تمامیتخواهی دارد. عقل مستعید خودکامگی است، چرا که همواره به نامیدن، قضاوتکردن و مفهومپردازی اشتغال دارد و در این فرایند، مفهومها عدم اینهمانی، تباین و ناهمگونی ابژهها را نادیده میگیرد. برای نمونه، مفهومی چون جامعه را که فرایند یا دینامیسمی چندوجهی و همواره در حال تغییر است، ذیل مفهومی به ظاهر منسجم و یکپارچه میگنجاند. به بیان دیگر، فرایند اطلاق مفاهیم همواره با خشونت ناگزیر همراه است، فرایندی که به واسطهی انتزاع و تقلیل نوعی از خشونت را نسبت به ابژه روا میدارد. حال، به نظر آدورنو، اندیشهای که از این معضل بنیادین معرفتشناسانه آگاه نباشد لاجرم جزمی شده و در معرض تمامیتخواهشدن قرار خواهد داشت. در واقع یکی از ابعاد پروژهی وی در دیالکتیک منفی اندیشیدن به امکان مقاومت در برابر این معضل معرفتشناسانه بود و اذعان دایمی عقل به نابسندگیاش در به چنگآوردن عنصر نااینهمان در امر جزی. دلوز هم با انگیزههای مشابه و البته در مسیر یکسره متفاوت با آدورنو، کوشید برخلاف فلسفهی سنتی بهجای امر کلی به امر تکین (نه جزی) و بهجای اینهمانی به تفاوت اولویت هستیشناختی دهد.
زندهیاد فرمانده احمدشاه مسعود بهرغم تمام سکانداران قدرت از گفتمان خرد روشنگری که میلی به خودکامگی داشت فراتر رفت و یک گسست میان خود و پیشینیانش ایجاد کرد. یکی از ویژگیهای با شکوه مسعود نسبت به زمامداران دیگر افغانستان همینجا است که او خیال خلاق داشت و به جهان غیر از جهانی که وجود داشت میاندیشید و دیگران خیال سترون داشتند و اسیر دوران خود شدند. برای همین مسعود زیر بار گفتمانها و ایدیولوژیهای هژمون دوران خود نهتنها نرفت، بلکه علیه آن جنگید.
آگامبین وقتی میخواهد به این پرسش پاسخ دهد که معاصر بودن چیست؟ این پرسش را از نیچه گرفته است. نیچه کتابی دارد زیر نام «تاملات نابهنگام»؛ در این کتاب جملهای است که آگامبین روی آن تمرکز کرده است. نیچه میگوید: «اصولاً وظیفهی هر انسان متفکر، در هر دورهای اینست که به تمام ارزشهای جامعهاش در یک مرحله بهعنوان شر نگاه کند و فکر بکند که اینها هیچ خیری برای زندگیاش نیست.» به همین دلیل از نگاه نیچه، انسان معاصر انسانی است که در واقع یکبار به ارزشهای دورانش بهمثابهی یک شر و بهمثابهی یک عامل که قرار است باعث نابودی جامعهاش شود، نگاه بکند. آگامبین، از زبان نیچه میگوید: «یکبار نگاه بکنیم و بگوییم که نکند این ارزشها برای ما شر باشند.»
احمدشاه مسعود در تاریخ معاصر افغانستان یک پدیدهی نابهنگام بود. علیه تمام فورمهای منقادکنندهی پیشینیان و دوران خودش شک کرد و تا آخر مقاومت کرد. او علیه حکومتهای استبدادی از جمله در برابر حکومت مستبد داوودخان ایستاد، علیه اشغال شوروی اعلام جنگ کرد، علیه ایدیولوژی استالینیستی و ایدیولوژی ناسیونالیسم افغانی مبارزه کرد، علیه بازگشت ناسیونالیسم افغانی بهوسیلهی عوامل پاکستانی، یعنی نیروهای حزب اسلامی نه گفت و اسلام رادیکال او را نپذیرفت، سپس علیه هراسافگنی جهانی، امارت اسلامی طالبان و اشغال افغانستان بهوسیلهی پاکستان پیکار کرد. در واقع مسعود به تمام این مسایل به دیدهی شک نگاه میکرد و فکر میکرد که اینها شر اند و باعث سرافکندگی و نابودی ما میشوند.
برای همین نیچه میگوید: «اگر در پی خواندن زندگینامهها برمیآیی، از آن زندگینامه پرهیز کن که نامشان فلانی و دوران او است.» بهجای آنها زندگینامهای را برگزین که عنوانش چنین باشد: «فلانی جنگجوی علیه دورانش.» باید از بند دوران خود آزاد شویم و علیه آن بجنگیم. همین که ستایشگر دوران خود شویم، آزادی خود را از دست میدهیم.
مسعود بهرغم دیگران ستایشگر دوران خود نبود. همواره با دوران خود سرستیز داشت. بهرغم دیگران در اندیشه درافگندن جهان دیگری بود و افق زندگی دگرگون و گسسته از دورانش میخواست. به همین دلیل گفته میتوانیم که مسعود جنگجوی دوران خویش بود و به همین علت آزادی خود را از کف نداد و تا آخر رهاییبخش ماند و آزاده زیست. یکی از علتهای بازخوانی زندگینامه و کارنامههای مسعود، همینجا است که موضوعیت پیدا میکند.
او مثل دلوز به تفاوت اولویت هستیشناختی میداد و همانند دیگران در پی هجوم، بر زیستجهان انسانها و زیر و روکردن بافتار اجتماعی کشور و جابهجایی قومی-جمعیتی نبود و به سخن دیگر، در اندیشهی او اینهمانیکردن جامعه جای نداشت. او برای نااینهمانیبودن، بسگانگی جامعه افغانستان و هستی امر متفاوت میبایست به هستی خویش ادامه دهد، مبارزه میکرد.
در کارنامهی مسعود هیچ موردی از سرکوب دگربودگی را نمیتوان یافت. حتا یکی از بهانههای جنگ حکمتیار با زندهیاد فرمانده مسعود، وجود دگراندیشان، روشنفکران، سوسیالیستهای چپ که از حکومت فروپاشیدهی نجیب برجا مانده بود در کنار نیروهای مسعود وظیفه اجرا میکردند، بود.
گفتنی است که یکی از سربازان روسی بهدست نیروهای زندهیاد فرمانده مسعود اسیر میشود. معمولاً در مناطقی که نیروهای مسعود حاکمیت دارند، اسیران کمتر در بازداشتگاهها و زندانها نگهداری میشدند و بیشتر در بیرون گشت و گذار میکردند. این اسیر روسی زمانیکه متوجه رفتار، منش، اخلاق و برخوردهای مسعود با مردم فرماندهان، سربازان و با اسیران میشود. گیرایی رفتارهای مسعود او را شیفتهی احمدشاه مسعود میکند. وی میخواهد که نگهبان مسعود شود. از نزدیکان و کسانیکه با مسعود نزدیک هستند، خواهش میکند که مرا به عنوان یکی از نگهبانهای مسعود بپذیرید. نزدیکان مسعود این پیام را به مسعود میرسانند. مسعود بدون اینکه ملاحظاتی در مورد دینداری و بیدینی او داشته باشد و بدون اینکه او کیش و آیین خود را تغییر داده باشد، او را به نگهبانی خود برمیگمارد و پس از مدتی به اختیار خود مسلمان میشود و اسم خود را اسلامالدین میگذارد.
مسعود در همان روزهای نخست جهاد و مبارزه علیه اشغال و در اوج هژمونی گفتمان بنیادگرایی-دینی-اسلامی با روزنامهنگاران زن که از اروپا برای تهیهی گزارش به افغانستان نزد مسعود میآمدند، در هنگام احوالپرسی دست میداد و در آن ایرادی نمیدید.
یکی از کتابهای که ثریا بها، برادرزن دکتور نجیبالله، رییس جمهور پیشین افغانستان به اسم «رها در باد» مینویسد. وی در این کتاب داستان رفتن خود را نزد مسعود در زمان اقتدار حکومت نجیب و در زمانهی جهاد در افغانستان اینگونه بازگو میکند: «زمانیکه من با پسرم از کابل به شکل پنهانی میخواستم نزد مسعود بروم و پیش از رفتن با جبههی فرمانده مسعود تماس برقرار کرده بودم و در این سفر، نیروهای مسعود برای بیرونشدن ما از کابل به شکل امن، ما را خیلی یاری کردند. زمانیکه من به پنجشیر رسیدم و زمان دیدار با مسعود فرا رسید، من دلهره و وسواس زیادی نسبت به پوشش و لباس خود داشتم. پرسشهای در ذهنم دور میزد و ذهنم را در خود فرو برده بود، از جمله این پرسش (نشود شکل پوشش من مسعود را عصبانی بکند.) چون تا این هنگام تصویر من از مسعود یک تصویر کژ و تابدار و وارون بود که وی را مانند دیگر رهبران جهادی و جهادگران، خیلی ایدیولوژیک، سختگیر و مسلمان تندرو میپنداشتم. بنابراین، بار بار پوششم را بازنگری میکردم و چادریهای که به شکل سنتی در روستاهای افغانستان رایج بود، خود را در آن پیچاندم و وارد اتاق مسعود که به شکل مخفیگاه و موضع جنگی بود، شدم. مسعود به احوالپرسی آغاز کرد و حرف میزد و من در گوشهای با چادر که تمام تنم را پیچانده بودم و خیلی دلهره و واسواس داشتم که نشود جای از تنم با این چادر ناپوشانده مانده باشد، این دلهره و وسواس مرا رها نمیکرد. مسعود مرا ناآرام یافت، فکر کرد که این چادر به این بانو فشار وارد کرده و وی را ناآرام و دلتنگ کرده است. در همین هنگام بود که مسعود گفت: «بانوی گرامی! تو داری با این پوشش و چادر خود را خفه میکنی، اگر خودت موافق هستی این چادر و یا پوشش را از تنت پرت کن بیرون تا راحت شوی.» این سخن مسعود نگاه مرا نسبت به خودش یکسره دگرگون کرد و تمام دلهره، وسواس و دلنگرانیام فروکش کرد. چادر را از بالای پوشش کابلیام برداشتم. با همان پوشش کابلی و سر برهنه و آزاد و رها با مسعود به حرفزدن آغاز کردم. وی با چهرهی باز و گشوده با من حرف میزد.
بنابراین، از نگریستنگاه من، انگار مسعود یک انقلابی را در زمینهی مدیریت سیاسی کشور و جامعه از رهگذر کارنامههای خود ایجاد کرده است.
زمانیکه به کارنامههای شاهان و امیران و رییسجمهورهای که پیش از مسعود بودند، نگاه میکنیم، کارنامههایشان، از این پرسش آغاز میشود که هستی چیست؟ حقیقت چیست؟ این پرسش هستی چیست؟ و حقیقت چیست؟ در واقع یک پرسش بیزمان و بیمکان، انتزاعی و فروکاستگرا است که شکلی از کارنامه را بهجا میگذارد که میشود به آن فاجعه گفت. برای همین بسیاری از زمامداران مدرن از عبدالرحمان، امانالله، خاندان آلیحیا و رژیم حزب خلق تا جریانهای جهادی و سرانجام رژیم طالبان در این کادر قرار میگیرند. برای همین، این حاکمان و نیروها در ساختهای ذهنی قرار گرفتند و با شناختشناسیای با کشور و مردم برخورد کردند که با زمین زیر پایشان و هستی متعین که در آن قرار داشتند، نمیخواند. چون پرسششان از هستی و حقیقت، پرسش هستی چیست؟ و حقیقت چیست؟ بود.
زمانیکه شما پرسشتان اینگونه در مواجهه با این پرسش باشد. به پاسخی میرسید که این پاسخ برای شما جایگاه حقیقت مطلق را به خود میگیرد و به توتالیتریسم میانجامد و با در نظرنگرفتن دگرگونیها، روایتها، الگوها، بسگانگیها، تاریخمندیها و تکینگیهای حیات اجتماعی کشور. اینجا همان جای است که فاجعه از آن بیرون میزند.
زمانیکه به کارنامهی مسعود نگاه میکنیم، کارنامههایش از دیدگاه من از این پرسش آغاز میشود: هستی و حقیقت چه میتواند باشد؟ و هستی و حقیقت به چه چیزی میتواند تبدیل شود؟
زمانیکه پرسش اینگونه باشد، در واقع پرسش از هستی و حقیقت، هستیمند و تاریخمند است. به قول فوکو، اندیشه نمیتواند هیستوریکال نباشد. در این موقعیت است که دگرگونیها، روایتها، بسگانگیها و الگوهای حیات اجتماعی به شما آشکارگی پیدا میکند و شما آن را در نظر میگیرید. به سخن دیگر، در ساخت ذهنیای قرار میگیرید و با شناختشناسیای با حیات اجتماعی برخورد میکنید که این شناختشناسی با زمین زیر پاهایت و با هستی متعین که تو را در بر گرفته است، میخواند. کارنامهی مسعود با این پرسش و وضعیت همخوان است.
چنانکه در بالا هم از آن یادآوری گردید، مسعود به تفاوت و نااینهمانیها و بسگانگی و دگربودگی اولویت هستیشناختی میداد.
بنابراین، اگر در جهت بهبود جهان افغانستانی و کاهش رنج مردمان این سرزمین برمیآییم، نمیتوانیم مسعود و کارنامههای او را فراموش کنیم و در نظر نگیریم. نمیشود به تفاوت و بسگانگی و نااینهمانیها و دگربودگیها اولویت هستیشناختی نداد.
مسعود را باید از چنگ سه جریان رها کرد
زمانیکه به مسعود میپردازیم، باید با آن مواجههی دانشمندانه و دانشگاهی کرد و مسعود را از چنگ سه جریانی که دچار یک نوع شناختشناسی عوامانه و عوامزدگی است، باید رها کنیم. چون مسعود بخش درخشانی از تاریخ ما را میسازد و پارهای از تاریخ ما را در اختیار خود قرار داده است. در واقع مواجهه با مسعود نوعی مواجهه با تاریخ نیز میباشد.
۱. جریانی که متشکل از یاران و همراهان و طرفداران که هرساله در هفتهی شهید در تالاری نشستهای بزرگ (لویهجرگه) گردهم میآمدند و در مورد مسعود سخنرانی میکردند که برای من این سخنان یاران و همسنگرانش در مورد مسعود خیلی چندشآور و مهوع اند که حال آدم را بههم میزند.
۲. یکی از جریانهایی که شامل مخالفان و بیزاران مسعود میشوند، جریان سفت و سخت روشنفکرمآبانه، یعنی کسانیکه اکت و ادای روشنفکری درمیآورند.
جریان روشنفکرمآبانه به این دلیل از مسعود بیزار است که مسعود بخش بزرگ فرهنگ این سرزمین، یعنی اسلام را به عنوان یک مسلمان پاس میداشت و به آن سخت احترام داشت. این جریان بسگانگی، تکنیکی، الگوها و گفتمانهای گروههای جهادی در افغانستان را نمیتوانند ببینند. برای همین مسعود را با گلبدین، طالب و داعش یکسان میدانند. زمانیکه طالب و گلبدین و داعش را با مسعود مقایسه میکنید، نمیتوانید جنگ و مقاومت مسعود را در برابر گلبدین و طالب فهم بکنید. بنابراین، در توضیح آن در میمانید. از سوی دیگر، پروژهی مسعود باز است و میشود ادامه داد. چون گفتمانی که مسعود در برابر گروه طالبان درافگنده بود، هنوز این گفتمان زنده است. چون طالب هنوز حضور دارد و بار دیگر طالبان به افغانستان برگشتند و هر روز فاجعه میآفرینند. میشود به کمک گفتمان مسعود علیه طالب ایستاد و از فاجعههای بعدی طالب در افغانستان پیشگیری کرد. در حالیکه پروژهی گلبدین و طالب تمام شده است و نمیتوان ادامه داد. اگر ادامه داده شود، رهاورد آن فاجعه است. همانگونه که امروز ادامه دارد و همهروزه فاجعههای مکرر در مکرر را میآفریند. اگر پروژهی مسعود را ادامه بدهیم، در واقع به نحوی از کشور فاجعهزدایی میکنیم.
۳. جریان ناسیونالیستهای افغانی شامل یک شمار از قوم پشتون میباشند که روی دو دلیل از مسعود بیزارند:
الف- مسعود روی ایدیولوژی آنها پای گذاشت و برای مدتی فرایند تحقق آرمانشهر (اوتوپیایی) آنها را در پرانتز گذاشت؛
ب- یکی از مواردی که در کانون ایدیولوژی ناسیونالیسم افغانی قرار دارد، شخص نخست و رییسجمهور بودن در این کشور را حق بنیادین و انکارناپذیر قوم پشتون میداند. فرمانده مسعود و استاد برهانالدین ربانی که از تبار تاجیک بودند و پس از حبیبالله کلکانی برای باری دیگر این حق، از سوی مسعود و استاد برهانالدین ربانی از نزد پشتونها گرفته شد و در اختیار تاجیکان قرار گرفت.
این دو جریان مخالف (روشنفکرمآبانه وناسیونالیستهای افغانی)، جریانهای هستند که از مسعود و کارنامهی او سخت بیزار هستند. حتا خوش ندارند که اسم مسعود را بشنوند و میخواهند مسعود را در اعماق تاریخ دفن کنند که در آنصورت تاریخ سرکوب میشود. سرکوب تاریخ در واقع سرکوب زندگی در لحظهای اکنون است. آنهایی که میخواهند شخصیتهای را که پارهای از تاریخ را در اختیار دارند، به گورستان تاریخ ببرند و دفن کنند در واقع به نحوی دشمن زندگی هستند و یک گونه به شکل دانسته و نادانسته، خواسته و ناخواسته خود را در موقعیت مرگباوری و یا مرگدوستداری قرار میدهند؛ همانند گروههای طالب و داعش و غیره ایدیولوژیهای که گورستانی و مرگآفرین اند.