نویسنده: ر. سپهران
جوامع که اصالت و بنیاد هستیشناسانهی زندگی انسان را به ثبات، تغییرناپذیری و مطلقانگاری میداد، روح جاویدانگی داشت و هر امری در آن از پیش تعریف و مقدر شده بود. همهچیز در یک تعادل همهجانبه به سر میبرد و تصور از انسان و هویت انسانی در واقع بنمایهی ذاتی، ثابت و ایستا داشت و نیز این بنمایهی ذاتی، ثابت و ایستا از هویت انسان و اصالت تغییرناپذیری، جاویدانگی و مطلق آن نمیگذاشت که هیچگونه شک و تردیدی نسبت به آن، کمترین خللی در آن وارد نماید. در این دوره نیازی و مجالی برای طرح پرسش «من کی هستم؟» وجود نداشت؛ چون راستا و سوی انسانی کمابیش مشخص و روشن بود.
طرح پرسش «من کی هستم؟» حکایت از ویرانی سامانهی زیستی جهان پیشین است که کیستی ما را دچار پرسمان کرده است. آنچه که ما را واداشت که از خود این پرسش «من کی هستم؟» را بپرسیم که سامانهی جهان پیشین ما را فروریزاند و ما را دچار بحران هویت کرد، برآیند برخورد ما با مدرنیته و یا تمدن غربی است که این برخورد، یک تجربهی جدا و از همه جهت یکسره، دگرسان، بیمانند و استثنایی است که آنرا میتوانیم آخرین تاخت فرهنگی بر حریم ناپرسشبرانگیز هستی اجتماعی و هویت خود دانست. به سخن داریوش آشوری، «آخرین تاخت بزرگ از بیرون به ما، تاختی است که از غرب شده است.» این تاخت ماهیتی به کلی جدا از تاخت و تازهای دیگر دارد و به همین دلیل اثرها و برآیندهای آن در تاریخ ما به کلی چیز دیگری است.
این تفاوت از کجا است؟ از آنجاست که تمدن غرب ماهیتی جدا از همهی تمدنهای دیگر بر روی زمین دارد. تمدنی است که تمام ذهنیت بشر و تمامی آنچه را که بر روی زمین است و تمامی آنچه را که آسمانی است از نو ارزیابی و قالبگیری کرده است. در اثر برخورد یا تاخت تمدنهای دیگر بر ما پیش از این و در تاریخ، این ایستار و موقعیتی را که تمدن مدرن غرب بر ما ایجاد کرد، ایجاد نمی کرد؛ در خلا رها نمیشدیم و وانهاده نمیشدیم. بلکه بهجای بنیادها و هنجارهای از دسترفتهی پیشین، هنجارها و بنیادهای جدید و نو را که هممانند هنجارها و بنیادهای سخت و قطعیتآور پیشین، قطعیتآور و یقینزا بود، جایگزین میکرد؛ اما مدرنیته با تازشش هنجارها و بنیادهای سختاندیشی و استوار بر یقین سنتی را لرزاند، بیآنکه بتواند یا بخواهد هنجارها و بنیادهای به همان سختی و قطعیتباوری را جایگزین نماید.
مدرنیته، جهانی را بنیاد میگذارد که بنیادگذاشتن آن یا ناممکن مینماید یا نیازی به آن دیده نمیشود. برای همین اکنون با تاخت و برخورد ما و غرب، بهسخن خوزه ارتگای، نمیدانیم که چه دارد بر سرمان میآید، اینکه نمیدانیم چه بر سرمان میآید، درست همان است که بر سرمان میآید.
مدرنیته با برخوردش با دیگری، موقعیتهای انسانی دیگری را دستخوش تغییر بنیادین مینماید. انسان را از وطن اصلی و دیار پدری آن دور میاندازد و در موقعیتی برمیگذارد که سرزمین ناآشنا است. شناسههای بنیادین مدرنیته پرسش، شک و نگاه انتقادی است که هر دیواری ستبر را با پرسیدن، با چرا چراکردن و شککردن هممانند موریانه میخورد و برمیاندازد. به سخن مارکس، در جهان مدرن هرآنچه که سخت و صلب است، دود میشود و به آسمان می رود.
این جهان با پرسشگری بیامانش، با جویندگی بیپایانش، با ابزارها و تکنیکهایش که هرچیزی را از هم میشگافد تا درون و بیرونش را نیک بنگرد تا بداند که چیست و کجایی است و چرا هست و به چه کار میآید. این جهانی که هیچچیزی را رها نمیکند و حتا پیرترینها و خستهترینها و شکستهترینها را نیز وا نمینهد تا در گوشهی تنهایی و گمنامی خود بمیرند و بپوسند و خواب پیرترینها و خستهترینها و شکستهترینها را نیز برمیآشوبد و آنها را از هرگوشه و کنار، از دل خاک بیرون میکشد و تکهتکه به هم میچسپاند و در زیر نورافشانهای موزههای خود به نمایش میگذارد تا با همه شکسته-بستگیشان، نشان دهند که چه و کجایی بودند و به چه کار میآمدند.
برخورد ما با این پدیدهی دگردیسندهی بیامان و بیپایان بهنام غرب و یا مدرنیته، ریشهدارترین و بنیادیترین پرسمانهای هستی و ارزشی ما دستخوش دگرش و دگردیسی گردید.
تازش مدرنیته خانهی هستی ما را متزلزل کرد و پناهگاههای ما را ویران کرد و از وطن اصلی و دیار پدریمان پرت کرده، حال و روز ما را هممانند حال و روز تبعیدیان و غربتیان ساخت و پرسش «من کی هستم؟» را در ما برانگیخت و اینگونه بود که امروزه ما در اطراف این پرسش پرسه میزنیم.
آنچه که اکنون ما هستیم نه در وضعیت هستیشناسی پیشین و نه هم یکسره امروزی و مدرن، بلکه در یک موقعیت هستیشناسانهی اندرمیانی میان ظهور یک موقعیت هستیشناسانهی امروزی از یکسو و گریز موقعیت هستیشناسی پیشامدرن، معلق و گسیخته ماندهایم. این موقعیت و جایگاه و این جغرافیا، به سخن هایدگر آنی نیست که از عشق و مهربانی خدایان بهرهای ببرد و آدمیان در قرب حضور قدس بر آن سکونت نمایند، بلکه جایگاهی است وانهاده شده. این موقعیت اندرمیانی و وانهاده شده میان سنت و مدرنیته پیامد شرایط بیپیشینه است که میان دو هویت گیر مانده است که نه اینجایی و اکنونی است و نه آن پناهگاه اصلی و دیار پدری دیروزه و پیشین؛ بلکه پرتافتاده به مغاک حیرتزای عجیب، ناآشنا، بیگانه و بحرانی که به آن اصطلاحا میشود بحران هویت اطلاق کرد. این بحرانزدگی هویت، تنها مال انسان افغانستانی نیست، بلکه شامل کشورهای حوزهی فرهنگ غیرغربی میشود که در برخورد با فرهنگ غربی و یا مدرنیته دچار رخدادی به نام بحران هویت شدند. بخش بزرگی از مردمان خاورمیانه، افغانستان و بقیه کشورهاییکه در اثر تازش مدرنیته از سپهر جهان سنت برافتاده و وانهاده شده در سپهری بدون هیچ تکیهگاهی، بیریشه و تنها اند. این حس وانهادگی، بیریشگی و تنهایی ناشی از بحران هویت و بیهویتی میتواند خیلی پیامد وحشتناک داشته باشد که به سخن هانا آرنت، انسانها را در ایستارها و موقعیتهای خطرناکی برمیگذارد که بسیار زود میتوانند فریب ایدیولوژیهای پندارگرایانهی هراسناک، تندرو و توتالیتر را بخورند. برای بدرآمدن از وانهادگی و تنهایی جذب جنبشهای بنیادگرا، توتالیتر و باورهای خیالبافانه میشوند.
به عضویتدرآمدن گروههای بزرگتر و جنبشهای مهم جبار و جنایتکار، راهی به رهایی از بیمعنایی، سرگشتگی و تنهایی است که به زندگیشان جهت و معنا ببخشند و دارای هویت شوند. آرنت، میان توتالیتاریسم و تنهایی انسان پیوندی ژرف میبیند و بهویژه در پایان سرچشمههای توتالیتاریسم در این باره شرح میدهد. با غیاب سیاست در نظام توتالیتر، قلمروی برای نمود انسانها-برای همدیگر وجود ندارد-رشتهی ارتباط و تعامل انسانها با یکدیگر از همگسسته و فضای میان آن ها نیست. نظام توتالیتر به بیجهانی میانجامد. برای آرنت، توتالیتاریسم در آلمان واتحاد جماهیر شوروی، جلوهی جامعهای تودهای استوار بر «تنهایی سازماندهی شده» بود. حکومت درهای قلمرو عمومی را به روی ارتباط معنادار و مشارکت در عمل جمعی شهروندان میبست. نظام توتالیتر، بهطور سیستماتیک شهروند را تنها میکرد، ترس از بیکسی را بر سراسر روح و جسم او مستولی میداشت و سپس به پیکار با او میرفت و او را درهم میشکست. برای آرنت، توتالیتاریسم به «نااندیشندگی» وابسته است و «نااندیشندگی» خود از تجربهی تنهایی مایه میگیرد. او مینویسد: «تنهایی زمینهی مشترک ارعاب (ترور) و جوهر حکومت توتالیتر است.» در پی تجربهی وانهادهشدن از سوی همهکس و همهچیز، تنهایی شخص را از داشتن درک مشترک و جهان مشترک با دیگران محروم میکند. او را از تجربهی سخنگفتن جدی با دیگران، شنیدن صدای وجدان و شنیدن به شکلهای دیگر بازمیدارد. تخیلهای ایدیولوژیک و توتالیتر به انسانها وعده عضویتهای موهوم میدهند و انسانهای تنها در معرض باورکردن این وعدهها اند. انسان تنها از ترس فقدان امنیت، آمادهی پناهبردن به جهان باثبات و منسجمی میشود که افراطگراییهای ایدیولوژیک عرضه میکنند.
آیشمن از نظر آرنت: «انسان تنهایی بود که از حس عدم امنیت، فقدان نظم و راهنمایی برای عمل دلهره داشت و این اضطراب، دامنکشان او را به سمت سرسپردگی به حکومت و تعطیل اندیشیدن سوق داده بود؛ او میخواست عضوی از چیزی یا هویتی بزرگتر باشد و به سازمان یا گروهی بپیوندد که به زندگی او جهت و معنا ببخشد.» موجی از خشونتهای هراسافگنی، تشدید رویارویی اقوام و تبارها، نفرت مذهبی، جنایت، بزهکاری، شرارت و کشتار گروهی انسانها در کشورهای در شرف گذار به سوی مدرنیته و بهویژه در کشور خودمان (خراسان/افغانستان) نشانه و برآیندی این وانهادگی، تنهایی، بیهویتی و بحران در هویت ملی است.
پینوشتها:
۱- داریوش آشوری، ۱۳۸۴، ما و مدرنیت، چاپ دوم، تهران، نشر نی، ص ۱۴۷؛
۲- رامین جهانبگلو، ۱۳۸۷، موج چهارم، چاپ دوم، تهران، نشر نی، ص ۲۵۱؛
۳- داریوش آشوری، ۱۳۸۴، ما و مدرنیت، چاپ دوم، تهران، نشر نی، ص ۱۵۸؛
۴- هانا آرنت، خاطرات ظلمت، ترجمه مهدی خلجی، ۲۰۱۶، نشر اندیشکده توانا، صص ۲۴-۲۵.