نویسنده: پرویز کامروز
یکم
در زمان حکومت مجاهدین، صنف چهارم مکتب بودم. همیشه درسهای مکتب از تاریخ دهم حمل شروع میشد. در فصل بهار هوای شهرستان اشکاشم ابری و بارانی بود، حتا گاهی پیش میآمد که در این فصل برف نیز ببارد.
بچههای روستا باید صبح وقت بیدار میشدند، من نیز گوسپندهایم را پیش چوپان روستا میبردم، بعد خانه میآمدم و «شورچای» را با نان گرم نوش جان میکردم و لباسهای مکتب را پوشیده، «تبراق یا بکس» را که مادرم برایم از تکه دوخته بود، از میخ خانه بر میداشتم و کمی نان در داخل« تبراق» میگذاشتم و از خانه بیرون میشدم.
در راه مکتب با دولت و انور یکجا میشدم، از سر کوچهی آهنگرده به سمت مکتب که در روستای قاضیده قرار داشت، حرکت میکردیم. راهی را که از خانه تا مکتب میرفتیم گلآلود بود. ما به سختی از گل و لای میگذشتیم و میرسیدیم به مکتب. مکتب پسرانه و دخترانه در آن زمان پهلوی هم قرار داشتند.
در پنج-شش ساعت درسی، یگان ساعت درس میخواندیم و بس. چون در آن سالها معلمان معاش ناچیزی داشتند؛ کسی حاضر نمیشد در شهرستان دورافتادهای مثل اشکاشم معلم شود. با همکلاسهایم در صنف بر خاک مینشستیم و درس میخواندیم. چوکی نداشتیم و همچنان دیوارهای صنفهایمان چپه شده بودند؛ از یک صنف به صنف دیگر از بین دیوارهای فروریخته و مخروبه رفتوآمد میکردیم. معلمان تختههای سیاه را در ریختهگیها و سوراخهای بزرگ دیوارها جابهجا میکردند تا دانشآموزان از یک صنف به صنف دیگر رفت و آمد نکنند.
معلمانیکه در «لیسهی ذکور اشکاشم» درس میدادند، تعدادشان را رسم بر این بود که دانشآموزان را لت کنند و کتک بزنند، بارها با صنفیهایم کتک خوردم و بسیاری از بچهها و صنفیهایم و همسایههایم مکتب را ترک کردند؛ مانند دولت، قربانبیک، نظر، نورمحمد، ناظمبیک و دهها نفر دیگر.
یکی از معلمان که به دانشآموزان مضمون «عربی» را تدریس میکرد، بچهها را میگفت باید درس را یاد بگیرید و فردا در صنف آمدید مثل قاری قرآن تکرار کنید و کسانی که درس نمیخواندند در «دهان»شان بوتهایشان را میگذاشت و در صحن مدرسه ایستادشان میکرد تا همه ببینند. تعداد زیادی بهخاطر این کار زشت معلم، مکتب را ترک کردند.
همینگونه خودم تجربهی کتکخوردن و ترک مکتب را داشتم. بیستم حمل بود، معلمان لیسهی «ذکور اشکاشم» در حال آمادگی درسها و توزیع کتابها برای دانشآموزان صنف اول و دوم بودند. یکی از بچههای همسایهمان به نام اکبر، مرا صدا کرد و گفت بیا چند دقیقه قدم بزنیم. تمام دانشآموزان در حویلی مکتب پایین و بالا میرفتند، من و اکبر نیز بیرون رفتیم. هوا بارانی بود، دانههای باران آهستهآهسته به زمین مینشستند، ما در زیر باران قدم میزدیم و میخندیدیم و به طرف جویی که در نزدیک مکتبمان قرار داشت، میرفتیم که صدای یکی از همکلاسهایم را شنیدم که صدا میزد: پرویز پرویز… برگشتم، دیدم مامون است. گفتم خیرت باشد، مامون؟ گفت: بیایید مدیر صاحب لیسه، نورعلی خان به دانشآموزان کدام گفتنی دارد و خودش خنده کرده رفت داخل مکتب. مامون یکی از همصنفهای شوخ و عزیز ما بود، همیشه بچهها را سر کار میگذاشت.
ما برگشتیم؛ در دروازهی مکتب یک درخت بید کلان در لب جو قرار داشت. طرف صحن مکتب را دیدم، هیچ گپی نبود. پشتم را تکیه دادم به درخت و به طرف دروازهی چوبی مکتب نگاه کردم و با اکبر گپ میزدم که جاوید همکلاسیم از مکتب طرف دروازه آمد. پرسان کردم، جاوید چه گپ است؟ مامون گفت: مدیر صاحب گفته بچهها باید سر لین حاضر باشند. جاوید خنده کرد و گفت: از شوخی و مزاق مامون خبر نداری، خودت میفهمی گپهای مامون نمازی نیست.
دیدم در جمعِ کتابهای مکتب، اکبر یک جلد کتاب با پوش سیاه هم در دستش است، میخواستم در مورد کتاب بپرسم که صدای یکی از معلمان را شنیدم به طرف دروازه در حال آمدن بود. اکبر متوجه معلم شد و فهمید که معلم گرامی، اگر کتاب را در دستش ببیند، برش جنجال جور میشود. اکبر، کتاب را به دست من داد. کتاب را گرفتم در دستم به پوش کتاب نگاه کردم، عکس یک جوان قشنگ با چشمان گشاده و سیاه با شقیقههای دراز روی پوش کتاب بود. با سلام اکبر متوجه شدم، معلم صاحب در پیشمان رسیده است. سلام دادم، معلم صاحب متوجه کتابی که در دستم بود، شد و پرسید: پرویز کتاب چیست؟ کتاب را از دستم گرفت با صدای بلند خودش خواند: یادنامهی محمدطاهر بدخشی. اول بار بود نام طاهر بدخشی را میشنیدم. معلم گرامی چیزی نگفت، خنده کرد و کتاب را پس برایم داد و از دیدن کتاب خونش به جوش آمده بود، ولی چیزی نگفت. اکبر گفت کتاب را پسان از تو میگیرم. وقتی از مدرسه رخصت شدیم، اکبر کتاب را گرفت.
فردا وقت از خواب بلند شدم، گوسپندها را بردم پیش چوپان روستا و برگشتم. مادرم نان گرم پخته بود، با شورچای نوش جان کردم و کمی نان را در تبراقم گذاشتم و آفتاب هم تمام روستا را پوشانده بود، به طرف مکتب همرای دوستهایم حرکت کردم.
در دروازهی مکتب رسیدم، دیدم معلم عزیز و گرامی با یک چوب بید در دروازه ایستاده است. سلام کردم، گفت بچهی خان همی وقت آمدن است! چیزی نگفتم. گفت پیش بیا! نرفتم. معلمصاحب حمله کرد و با چوبی که در دست داشت به سر و صورتم کوفت. درد تمام جانم را فرا گرفت و جای چوب در گردن و صورتم باقی ماند. معلم گرامی دشمنی را از صنف چهار با دیدن یک کتاب آغاز کرد و تا صنف هشت به بهانههای مختلف لت و کوبم میکرد؛ به خاطر اینکه کتاب یادنامهی طاهر بدخشی را در دستم دیده بود.
یعنی هیچ روز نبود که از دست معلم صاحب، کتک نخورده باشم. هیچگاه جرات نکردم این مساله را به پدرم بگویم. چون میترسیدم، اگر پدرم خبر شود، سرم قهر خواهد شد. تا اینکه یکی از معلم صاحبان متوجه این مساله شد و برش گفت چرا حق و ناق پرویز را لت میکنی؟ معلم صاحب لبخند زد و گفت بسیار شوخ است و درس نمیخواند. آن معلم گفت اکثریت دانشآموزان شوخ هستند و درس نمیخوانند… در جریان گفتوگوی شان، من از ترس داخل صنف شدم، از پنجرهی صنف به صدایشان گوش دادم. گفت در مکتب کتابهای بدخشی را میآورد و میخواهد بچهها را ستمیکند. معلم از من دفاع میکرد و میگفت پرویز این گپها را هنوز نمیفهمد و این کاری که خودت میکنی، درست نیست. با شنیدن نام ستمی حیران شدم، با خود میگفتم ستمی یعنی چه و چرا من و خانوادهام را ستمی میگویند؟
رفتم خانه، از مادرم پرسیدم، مادر! چرا به ما در مکتب ستمی میگویند؟ مادرم گفت نمیدانم، از پدرت بپرس. من جرات نمیکردم از پدرم پرسان کنم. تا اینکه چاشت روز پنجشنبه،کاکا رستمخان با کاکا نظربیک به خانهی ما آمدند، ساعت یازدهونیم دروازه تکتک شد، رفتم دروازه را باز کردم دیدم، کاکا رستم خان با کاکا نظربیک در پشت دروازه قرار داشتند. سلام دادم، کاکا رستم خان لبخندی زد و گفت بچهام کیست در خانه؟ گفتم کسی نیست، کاکا بفرمایید داخل. هردوشان انسان بزرگ و نازنینی بودند. زندهیاد کاکا رستمخان مرد بزرگی بود. کاکا نظربیک هنوز حیات است، عمرش دراز باد. هردو خانه آمدند. مادرم برشان «قروتی»پخته کرد، آب بردم تا دستهای شان را بشویند و نان بخورند. کاکا نظربیک به مادرم گفت: خواهر بچهات را زن ندادی، مه شرمیدم، چهرهام سرخ شد و کاکا رستم خان گفت پرویز هنوز خورد است باید درس بخواند.
مادرم گفت: یکی از معلمان در مکتب به بچهام ستمیگفته است. کاکا رستم خان لبخند زد و گفت بچهام! چه کسی برت ستمی میگوید و چرا؟ نام معلم را گرفتم، در فکر فرو رفت، بعد از مکث کوتاهی، آهی کشید و گفت: بدخشی برای مردم مبارزه کرد، زندانی و شکنجه شد و بالاخره جان خود را برای همین مردم فدا کرد. اما این مردم هنوز قدرش را نمیدانند. ادامه داد و گفت که طاهر بدخشی ریشههای اصلی مشکلاتیکه جامعه با آن مواجهه بود را میدانست و میبایست علیه آن مبارزه میکرد، تا جاییکه با رهبران خلق و پرچم اختلافنظر شدید پیدا کرد. بدخشی صاحب معتقد بود که قوم حاکم پشتون علیه دیگر اقوام ستم روا میدارد و آنچه در افغانستان جریان دارد، ستم ملی است.
کاکا رستم خان گفت: بچهام، کتاب بخوان و در مورد بدخشی و سازمان زحمتکشان معلوماتت را تکمیل کن، مطمینم یک روز راهی را که من و پدرت با رفیقهای ما انتخاب کردیم به آن افتخار میکنی.
حکومت انتقالی به وجود آمد، کاکا رستم خان ما را در جلسههای حزب آزادگان دعوت میکرد، میرفتیم و به پای حرفهاشان مینشستیم، تا اینکه کاکا رستم خان در حادثهی سالنگ جان را به جانآفرین داد.
یکی از ویژگیهای انسان، شناختن این است که ما اشیا و پدیدههای پیرامون خود را شناسایی میکنیم و از طریق این شناخت با آنها ارتباط بر قرار میکنیم.
دوم
مکتب را تمام کردم و در امتحان کانکور در دانشگاه بدخشان کامیاب شدم. در دانشگاه بدخشان به خاطر اینکه پدرم ستمی بود، بارها تلاش کردند سرم کلمه بخوانند و یک اسماعیلیه که پدرش ستمی است را مسلمان کنند. در نخستین روزهاییکه تازه از روستا به دانشگاه بدخشان راه یافته بودم به دانشجویان میگفتند، اگر عضویت حزب اسلامی را نگیرید، درس خواندن در این دانشگاه برای تان بسیار سخت و دشوار خواهد شد.
من در رشتهی خبرنگاری دانشکدهی زبان و ادبیات کامیاب شده بودم، اما رییس دانشگاه قبول نمیکرد تا من خبرنگاری بخوانم، میگفت اول باید فورم حزب اسلامی را خانهپری کنم، بعد حق دارم که در صنف ژورنالیزم اشتراک کنم. کسانی که فورم حزب اسلامی را پر میکردند، نمرات خوب برایشان میدادند و حتا وعده این را برای شان میدادند در دانشگاه استاد شوند و چنین هم میشد.
جنرال نذیرمحمد رفیق پدرم بود، به کمک او به بسیار سختی و جنجال شامل رشتهی خبرنگاری دانشگاه بدخشان شدم. درحالیکه در این رشته کامیاب شده بودم، اما رییس دانشگاه و افراد حزب اسلامی اجازه نمیدادند ثبت نام شوم. آنانیکه به خواست رییس دانشگاه، قدیر مهان تن نمیدادند، مهان یا ناکامشان میکرد یا تبدیل میکرد به یگان ولایت یا دانشگاه دیگر.
سوم
رهبران افغانستان خودشان را گول میزنند و هنوز هم جرات گفتن حقیقت را ندارند. حتا وقت لوح دانشگاه بلخ را دانشجویان دانشگاه بلخ بلند میکردند، شام همان روز عطامحمد نور در مصاحبهاش به طلوع نیوز با افتخار گفت کار تعدادی از ستمیها است، جلوشان را باید بگیریم. درحالیکه مبارزات بدخشی صاحب نسبت به گروه دیگر در صفحات تاریخ روشن است. بدخشی اولین نقطهی عطف تاریخ تمام اقوام است. سالهای دراز است به بدخشی و یارانش برچسبهای گوناگون میزنند که همهی برچسپها بیاساس و دور از واقعیت است، آفتاب را نمیشود با دو انگشت پنهان کرد.
محمدطاهر بدخشی به اهمیت این مساله باور کامل داشت، میگفت صدای عدالتخواهی که امروز ضعیف به نظر میرسد، فردا به غرش سهمگینی مبدل خواهد شد. همانگونه شد و این غرش سهمگین بیشتر و بیشتر میشود.
رهبران کلاهبردار سالهای درازی از نام قوم و مردم استفاده کردند و در چوکیهای بلند تکیه زدند، پول گرفتند و پیش پشتونها میرفتند و میگفتند اگر ما جلوی ستمیها را نگیریم، افغانستان را تجزیه میکنند. اما خودشان با سرنوشت مردم افغانستان بازی کردند. یک تعداد دیگر، خود را در بین مردم پیروان طاهر بدخشی معرفی کرده بودند و به خاطر وظیفه به کسانی که راه و روششان را تمسخر میکردند، فرزند دانای بلخ میگفتند و حتا در یک سخنرانی و نوشتههایشان مولانا جلاالدین بلخی و ناصر خسرو را فرزند دانای بلخ نگفتند و به حزب آزادگان و بدخشی صاحب خیانت کردند، ولی امروز از دور با افتخار در مورد بدخشی صاحب نوشته میکنند و خود را پیرو بدخشی میدانند.
هشت عقرب سال ۱۳۵۸ خورشیدی، روز شهادت زندهیاد محمدطاهر بدخشی است. بدخشی در تمام سالهای رزم و پیکار وطنپرستانهاش به آزادی، منافع ملی و تمامیت ارضی کشور، عدالت اجتماعی، دموکراسی، برابری مردمان باهم برادر خراسان باورمند و وفادار ماند و برای تحقق و آرمانهای ولای انسانی تا پای جان مبارزه کرده و وفا دار ماند. روح محمدطاهر بدخشی شاد و یادش جاویدان باد!