نویسنده: شیون شرق
در پشت کوچهی تاریک قریه نازنین پرسه میزند و چشم به انتظار احمد است تا او بیاید وبرایش بگوید: «کجا بودی دیوانه ها؛ برایت دق شدم.» احمد ده روز شده از خانه برآمده به منطقهی دورتر رفته تا خبر یکی از خویشاوندان مادرش را بگیرد. ساعت هشتونیم استکه گرمی میتابد و گشتوگذار مردم بیشتر میشود. نازنین چادر سپید خود را پیچیده و بوتهای نازکش را بهپایش کرده کنار چشمهی پشت دیوار نشسته است و دو دست خود را به رخسارش گرفته و در فکر فرورفته است.
ناچار انتظاری میکشد تا احمد بیاید و برایش سلام بگوید و بفهمد سلامت برگشته است. درحالیکه نشسته در فکر فرورفته بود، ناگه از جا میپرد و چشمان خود را میکشد. بلند میشود پیش میرود بهسوی درختان میبیند که کنار آنها احمد با دختر میانهقامتِ شوخی دارد؛ گاهی دستبازی میکند و گاهی چپ و راست میبیند و گاهی هردو صورتهای خود را بهسوی هوا میگیرند یاهو میگویند. دختر میانهقامت لبان ترکیده دارد، لباس تاجیکی در تن کرده و دستانش با چوریهای هندی مزین است. چوریهای چندرنگی: سرخ سیاه و سبز. وقتی آن دختر پا میماند شرنگ شرنگ چوریهایش بلند میشود، بهگونهای که سخت دل نازنین را آب میکند.
نازنین دستانش را زیر رخسارش ستون میسازد و باحالت گرفته و دیوانهوار به آن دو میبیند و حسودی میخورد.
میبیند که احمد چگونه با دختری قامت میانه ایستاده است. چطور با میل گپ میزنند و چهزود شیرین شدهاند. دختر میانهقامت لبخند میزند و چادری خود را بهشانهاش انداخته و با پلکان خال خالاش بهسوی احمد چشمک میزند و گاهی دست تکان میدهد. چه چشمک و دستی زیبا که نازنین را دوباره به فکر فرو میبرد، بعد پیش خود تمثیل میکند تا شکلک او را بسازد ولی نمیسازد. اصلن نمیتواند مانند او چشمک بزند و پلکانش را ایسو و آنسو بکند.
بهحال خود بغض میکند و چادرش را از سرش بهگردن پایین میکند و با چشمان از غلاف بیرونزده آنهارا تماشا میکند. احمد لحظهای پشتش را خم میکند و دختر میانهقامت بهپشتش بلند میشود هی میخندد که میخندد. بعد بهشکل چارپا راه میرود؛ دختر میانهقامت در پشتش سوار میخندد و مستی میکند. بهکنار درختی میرسند احمد بهزمین میخوابد، دخترک روی پشتش هموار میشود.
بعد دستان نازکش را بهموهای احمد میرساند شروع میکند به نوازشکردن موهای او. سینهاش را بهپشت او سخت میفشارد و دست راستش را بهگردن او میبرد. احمد قامت خود را هموار میکند بهگونهی عاجزانه قرار میگیرد. یک لحظه نفس عمیق میکشد و دختر میانهقامت دستانش را بهصورت او نزدیک میکند و با شوخی گوشش را گاز میگیرد. دمیکه میخواهد صورت احمد را بهسویش بگرداند تا ببوسد، احمد با یکفشار اورا به زمین میکشاند و خود در رویش قرار میگیرد.
سپس دستان اورا میگیرد، میفشارد و لبانش را بهلبان او بخیه میزند و هردو آرام میگیرند.
ناگه دستان نازنین میلرزد، از جا میپرد میبیند هیچکس نیست و تنها دختر همسایه بالای سرش ایستاده است. چادرش را بهسرش میاندازد و با حالت ترسیده میگوید: «خوش آمدی، کژابودی؟»
دخترک میگوید: «خوش باشی؛ از کلکین خانه دیدم تنها نشستهای آمدم پیشت.»
برایش میگوید: «خوبکردی ها؛ بیا بنشین.»
باهم مینشینند.
سر نازنین شلوغ است، بهزیر چشم چارسو را میکاود نکند که احمد را دیده باشد. ولی درک کسی نیست، هیچکس دیده نمیشود. باخود میگوید ذهنم کثیف شده، هرسو میرود و هرچه نارواست خلق میکند. دوباره دستان دخترک به بازویش میخلد:
«چهشده ها بگو نه؟»
میگوید: چیزی نه، کمی سرم درد میکند!»
دخترک دوباره میگوید: «گپی است، تو بگو. چشمانت هرطرف میچرد!»
با خنده میگوید: «نه دیوانه چشمم بز نیست بچرد» سپس با لبخند ساختگی بهسوی دختر میبیند و میگوید: «بیا برویم زیر آندرخت قصهکنیم.»
هردو بهسوی درخت سپیدار که دهمتر از آنها فاصله دارد میروند. نازنین چادرش را میگیرد زیر کونشان میاندازد و هردو رویش مینشینند. لحظهی بههرسو میبیینند، به درختان که تازه رسیدهاند، به زمینها که سرسبز استند، به آسمان که گرفته است و سیاهیهای تاق تاق چارسویش پیداست. به شاخچههای سپیدار میبینند که سی چهلسال شده خشکیدهاند. بعد دخترک به شوخی میگوید:
«نازنین این درختان خشک خوب هیزم میشوند حیفکه مال مردم است، نه شخصی!»
نازنین با خندهی ساختگیاش میگوید:
«پارسال از همین شاخچهها برادرم آورده بود، آتش کردیم، بعد مریض شد… نزدیک بود بمیرد!»
دخترک باحالت شگفتزده میپرسد: «آخه چرا؟ چهمشکل دارد؟»
میگوید: «قسم کردگی است؛ قسمدادهاند هیچکس از اینها استفاده نکند!»
آهسته میگوید: «عجب است.»
نازنین چشمانش را میبندد و متوجه میشود کنار دیوار دور احمد نشسته است و دختر میانهقامت سرش را بهزانوهای او تکیه داده نفسهای آرام میکشد.
خیرهتر میشود، میبیند پنجههای احمد میان موهای او پرسه میزنند و او راحت خوابیده است. دست دختر میانهقامت را میبیند که گردن احمد را بهسویش پایین میبرد. احمد هم به آرامی لبانش را بهلبان او میبندد و بهمکیدن آغاز میکند. در همین حالت فریاد میزند: «نه نه، خاین!» از جابلند میشود دستانش را بهسرش میگیرد و چیغ میزند: «نه نه، خاین؛ خیانت نکن ها!»
دخترک کنارش تعجب میکند و از شگفتی یخ میماند. سپس از جابلند میشود نزدیک نازنین مینشیند و دستان او را تکان میدهد: «چه شده دختر؟» پاسخی نمیگیرد. اصلن فکر نازنین نمیشود. بعد جلوی چشمش میرود و میگوید: «خیرت است، کی خیانت کرده ها؟» نازنین یکهو میلرزد؛ متوجه میشود احمد نیست، هیچکس نیست، تنها است و با دختر همسایه است. به پشت میبیند یادش میآید زیر درخت نشسته بودند، قصه میگفتند.
چهرهاش سرخ میشود، دستش را بهپیشانهاش میکند و دوباره لبخند میزند و بهدختر همسایه میگوید:
«بگویی دیوانه شدیم… هاهاها…»
دختر همسایه میخندد: «گناهت نیست، عاشقی!»
با سرعت میگوید: «نه نه، نه بخدا عشق چه است»
دخترک میگوید: «معلوم است دختر…. نه نه خیانت نکن ها!» هردو خندیده دوباره بهزیر درخت مینشینند. باد آهستهآهسته میوزد، ابرها از یکجا جمع میشوند، میبینند ابرهای شاهق کوها سرخ شدهاند.
درین حالت نازنین میگوید این ابرهای سرخ نشان از آن استکه کافران را کشتهاند. اینکه بهطرف شرق میروند پیداستکه در فلسطین کشتهاند… این باور رسم است و همه مناطق چنین میپندارند؛ مردم قدیم ما یقین داشتند هروقت کافری کشته شود آسمان سرخ میشود. اما دختر همسایه میگوید: «تو غلط کردهای؛ بهما گفتهاند آسمان سرخشد برویم نماز بخوانیم، چون مسلمانها را کافران لعنتی میکشند…»
هردو اصرار میکنند گپشان درست است. سروصدایشان بلند میشود. از چارسو جیک جیک میآید. گنجشککها شور کرده بودند و جیک… جیک… جیک. یک گنجشک سرخ بالای درخت، کنارشان نشسته بود غژ… غژ… غژ میکرد. گاهی بهسوی آنها میدید و گاهی بالهای خود را باز میکرد و قصد سفرکردن را میداشت. در همین اثنا موتر سپیدی نزدیک سرک ایستاد میشود و از آن یک زن و یک مرد پایین میشوند.
چشمان نازنین بیرون زده و بهسوی آنها میبیند، دختر همسایه به نازنین خیره میشود و مات میگردد. آن دو پیش میآیند. دختر همسایه متوجه میشود نازنین چیزی میگوید. پیشتر میرود میشنود که میگوید: «خا… خا… خا… .» زبانش یاری نمیکند که ادامه بدهد. دوباره اداره فرهنگ میدهد: «یــــ یـــــ یـــــــ ی…. ن» بعد میافتد بهزمین.
بریدهای از کتاب «دختر بودا» بهزودی نشر میشود.