نویسنده: یعقوب یسنا
اگر بر اساس نظریه و نقد مدرن به شعرها و داستانهاییکه پسامدرن ارایه میشوند بنگریم، دم دستترین نظر دربارهی اینگونه متنها این خواهد بود که این متنها دچار لکنت معنایی، دستوری و زبانی استند. من این لکنت را به تعبیر منفی یا مثبت به کار نمیبرم. به این نظر استم که این لکنت در هستیشناسی زبان و معنا و درکل در هستیشناسی بشر معاصر، جایگاهِ هستیشناسانه دارد. واقعیت این استکه ادبیات و هنر دچار لکنت شده است. زیرا ادبیات و هنر دیگر ادبیات و هنر سدههای هژده، نوزده و حتا بیست نیستکه فاخر و باشکوه باشد و به انسان احساس فخر و شکوه ببخشد و معنا عرضه کند.
پس کارکرد ادبیات و هنر چیست؟ بهتر است به جای پرسش از چیستی کارکرد ادبیات و هنر، این را پرسید که کارکرد انسان چیست؟ زیرا به تعبیر سوفیستها (سدهی پنج پیش از میلاد) معیار همهچه انسان است. آنچه را ادیان و اساطیر کارکرد انسان تعریف کرده بودند، روشنگری، فلسفهی معاصر و علم زیر آن آب وارد کرد. به تعبیر عام کارکرد دینی و اساطیری بشر نَم کشید. روشنگری، علم و فلسفهی مدرن پس از تبدیل کلاهِ انسان، کلاهِ دیگری بر سر انسان گذاشتکه روی آن کلاه، پیشرفت، آزادی، تسلط انسان بر معضلهای بشری و طبیعت، داشتن وسیلهای ارتباطی مهم بنام زبان و… نوشته شده بود.
در دهههای پایانی سدهی بیستم با مطرحشدن معرفت و فلسفههای پسامدرن بهنوعی معلوم شد که معرفت مدرن نیز بر سر انسان کلاه گذاشته است. آنچه به انسان گفته شده چندان واقعی نه، بلکه شعار و دلخوشی بوده است. انسان درگیر جنگ بیشتر شد، خون بیشتر ریخت؛ سلاحهای کشتار جمعی بیشتر ساخته شدند؛ فقر از بین نرفت؛ مشکلات در مناسبات اجتماعی و فرهنگی انسان چه در عرصههای عمومی و چه در عرصههای فردی بیشتر شدند؛ فهمیده شد زبان کارکرد رسانهای موثق ارتباطی ندارد؛ بیماریها بیشتر شدند؛ و… . پیش از روزگار مدرن اگر تنها خشم و غضب خدا تهدیدی به جامعههای انسان بود، در روزگار کنونی صدها شهابسنگ بدون ارادهی خدا درحال آمدن به سوی زمین استند که زمین را نابود کنند. تغییر وضع آب و هوای زمین، انقراض جانوران و انسان و… مطرح است. بنابراین فهمیده شد که در این وسط انسان که چیزی نیست، حتا خانهی انسان (زمین) نیز در مناسبات کیهانی چندان جای مهم و امنی نیست.
درکل هستیشناسی کیهانی بشر دچار تهیگی و نمگشیدگی شد که سقف این هستیشناسی سوراخ شد و چکَک شروع کرد. به تعبیر عام، انسان از زیر چکَک زیر ناوه رفت. در این وسط اگر دست به کمر بگذاریم، با جدیت و ژستی حق به جانب بپرسیم کارکرد ادبیات چیست، خندهآور است. با تمسخر به پرسنده میتوانیم بگوییم کارکرد ادبیات بیان نجواهای بیمفهومی استکه جانوری بنام انسان برای پایان مرگ خویش و در تصور خود انگار سوگ میسراید. کارکرد ادبیات روایت لکنتی استکه انسان هراسزده و بلازده دچار لکنتی شدید شده است، میخواهد قصه کند که چگونه دچار لکنت شد، اما نمیتواند بدون لکنت قصه کند.
کارکرد ادبیات روایت سردرگم انسانی استکه دچار جابجایی کارکرد نشانهها، رابطهی دالها با مدلولها و سرگردان در وسط دالهای زبان شده است. کارکرد ادبیات رهایی از اسارت زبان است، اما این رهایی به لکنت و گنگی میانجامد. کارکرد ادبیات بیان عدم ارتباط نشانهها است توسط نشانههای سرگشته که این سرگشتگی نشانهها در واقع بیان را دچار عدم بیان کرده است. به اینجا میرسیم که بگوییم کارکرد ادبیات بیانِ «نابیانگری» است. یعنی ادبیاتچی میخواهد بگوید آنچه میخواهد بگوید، نمیتواند بگوید و… .
میدانم این سخنان، خندهآور است. شاید بگویید نویسندهی این متن وقت ما را «هدر» میدهد. آنچه نویسندهی این مطلب میخواست بگوید، شما گفتید: «هدر دادن وقت». پرسش نویسنده نیز این بود که وقت ما و زندگی ما هدر نیست؟ چگونه میتوان این هدر را کتمان کرد و طوری دربارهی «هدر» گفت که فهمیده نشود دربارهی هدر میگوییم و در حال گفتن اینایم که زندگی و وقت هدر است. مهمتر از همه آنچه را که میگوییم نیز هدر است و هذیان.
پس در این نابیانگری جایگاهِ نقد و منتقد کجاست؟ شعر و شاعر که دچار لکنت شدهاند، منتقد چه میخواهد بگوید؟ منتقد باید سرگشتگی نشانهها را جابجا کند و لکنت شاعر را ترجمه کند؟ اما این سرگشتگی نشانهها و لکنت شاعر، جنبههای هستیشناسانهی نابیانگری زبان است.
بنابراین در چنین وضعیتی جایگاهِ منتقد از نظر هستیشناسی و وجودی، جایگاهِ دردآوری است، زیرا این جایگاه، جایگاهی است درگیری با افسونزدگی نابیانگری. منتقد باید دربارهی نابیانگری سخن بگوید. اصلا سخن در «نابیانگری» کنار رفته است، پس ابزار منتقد که سخن است، با این ابزار با نابیانگری چه کار میخواهد بکند؟ نابیانگری شاعرانه که از سخن عبور کرده است؛ منتقد میخواهد نابیانگری شاعرانه را برگرداند به سخن؟ مضحک به نظر میرسد. در این صورت، کار منتقد حکم صادرکردن از برج عاج است. انگار این برج در شهر معلق بابل ساخته شده است، آنجا که خدا زبان انسان را مشوش کرد.