نویسنده: نصرتالله سکندری
به راهش ادامه میداد و گاهگاهی از شدت ترس سرش را به عقب میکشید. کابوس ناامیدی دورادورش پرسهزنان رقص میکرد و باد موهایش را از زیر چادر چارخانهی جگریرنگ روی صورت گندمیش پراگنده و به شور میآورد. زیبایی و معصومیت در چهرهاش نمایان بود.
صدای نفسهایش، ریتم ویلیوننواز دردهای پنهانش و سردی نگاهش، آتش مبارزه را در چشمانش برمیافروخت برای ادامهی زندگی.
سیوپنج روز، مسیر پیچ وخم سیدآباد قدمهایش را نظارگر بود، که چگونه برای رسیدن به معرفت در دل کوههای تاریک، روشنایی را محکوم به پنهان کاری میکردند. ترس برایش انگیزهی بیشتری برای تلاش میداد.
تعداد شان به ۲۸ نفر رسیده بود، ترس دیگر برای شان معنای چندانی نداشت. شاید خواستگاه تحول از میان مخروبههای باشد که لشکریان چنگیز چهارهزارنفر را با تیغ، قتل عام کردند وشکوه و اقتدار شهر را به خاک یکسان.
افسانههای غُلغله، خیانت را در بُعد عشق، که زندگی چهارهزار نفر را جلاد خونخوار برای انتقام نوادهاش همه را تیکه تیکه و آبادانی شهر را به خاک خون کشانید، زبانزد تمام مردم محل و دور دستهاست. شهر غُلغله نمادیست از شکوه عشق دختری که اسرار محرم زندگی یک شهر را برای عاشق خونخوارش ساده لیلام کرد. غافل از اینکه بیان این راز، بهایش مرگ تمام شهر خواهد شد. سالها گذشت وافسانههایش را هنوز میشود از زبان مردم محل شنید و متاثر شد.
گلهای سفید بتههای کچالو، کشتزار را رنگ دیگری میداد و نرگس نیز امروز همانند هر روز دیگر از میان این مزارع قدم زده به مسیرش ادامه میداد تا در دل تاریکیها روشنایی گلها مژده پیروزی دهد. چادرش را بلند کرد و با نگاه عمیقی به طرف شهر مخروبهی غلغه چشم دوخت و هزاران حرف را برای بیان داشت که با لبخند تلخی همه را در زندان گلویش زندانی ساخت اما برای چه؟
لای کتابش را باز کرد و زیرلب باخودش درس امروز را حفظ میکرد به راهش ادامه میداد، در انتهای مسیر از تپهی خاکی گذشت و از چشم ناپدید.
آسمان خشمگین بود وزمین ماتم برپا میکرد. سرهای بیتن آه و ناله کودکان، زنان و مردان در حالت مرگ، وحشت را فوجفوج در آغوش میگرفتند.
امروز اقتدار و سلطهی مرگ را میتوان اینجا دیده!؟
شهری با چهار هزار نفر درحال نابودی، همه سراسیمه و درحالت گریز و دفاع از جان!
اما درهمه جا مرگ در کمین بود و نیزهها سرهای انسان را با عصبیت و انتقام بلند میکردند بر زمین میزدند.
دود از بلندای شهر با بوی سوختگی وحشت در حال تسخیر آسمان نیلگون بود و چشمانداز کوه بابا نظارگر مرگ شهر، که با تمام آبادانیش به آتش کشیده شد و خشم چنگیزخان همه را در آغوش مرگ سپرد و لشکریان خونخوارش عظمت شهر را ویران و به آتش کشیدند.
حس برتریجویی لیلی خاتون و طعم انتقام از پدرش (جلالالدین) وی را واداشت که دست به خیانت بزند و بهای این کارش نابوی تمام شهر و نابوی و سنگسار خودش را سرانجام رقم زد.
نرگس جملات را با دقت میخواند و در دل کوه، داخل مغاره صدایش انعکاس پیدا میکند. تمام دختران با دقت به داستان وی گوش میدهند. نرگس آخرین جملات را با احساس میخواند و در پایان برای تمام صنفیهایش با چهرهی امیدوار میگوید:
_دخترا! امروز همهی تان مهمان مه هستید، برای تان «شیربرنج شور» پخته کَنَم؟
قهقه خندید و از کیف دستدوزیش که با تارهای سرخ، سبز و زرد دستدوزی شده بود، قطی را بیرون کشید و همه دختران به دورش جمع شدند و داخل مغاره باهم شوخی کردند و نان خوردند.
سرنوشت یک جمع دخترانی که در دل کوهها پنهان از چشم همه برای آیندهی روشن جمع شدند و درس میخوانند تا شکوه قدرت دختران این سرزمین را برای هم نسل شان به یادگار بگذارند.
پیکرهای زخمی صلصال و شمامه از اندوختههای بلند دختران این سرزمین به خود میبالیدند و گمان میکردند که روزی پیکرهای زخمی را درمان خواهد کرد با اندیشههای بلند.
فراتر از بلندای صلصال، نسیم ملایم تند وزید و دانههای باران شدت یافت، دستم را از روی کاغذ برداشتم و به سوی عظمت بودا نگاه کردم و آخرین جمله را از اقتدار و شجاعت دختران خراسان نوشتم: نسلی درحال شکوهمندی و فراتر از باورها درحال شکلگیری است.