نویسنده: رسا بدخشی و صابر میرزاد
عینکم را کنار میگذارم، نفس عمیق میکشم و به دوروبرم نگاه میکنم، همهجا ساکت است. برگههای پراکنده مرا به سمت خود میکشند.
برگههای زردرنگ بیانگر عمر ۷۰ ساله هستند، یکبهیک آنها را بلند میکنم و دوباره عینکم را میپوشم و به «عنوان» درشت خیره میشوم «اهداف حزب جمعیت اسلامی» سپس خط های برجسته را از عینک ذرهبینیم دانهدانه میگذرانم، پرفیسور برهانالدین ربانی، رهبر حزب جمعیت اسلامی را پس از کنارهگیری غلاممحمد نیازی بر دوش گرفت. مکث میکنم. میخواهم بیشتر بدانم، به خط دیگری میروم، در سال ۱۳۱۸ هـجریشمسی در شهرستان فیضآباد، مرکز بدخشان چشم به جهان گشود.
چشمانم گرد میشوند. چهطور مرد بلندهمت و مجاهد بدخشانی را نشناختم، مگر امکان دارد؟!
خیر، نمیتوانم غافل از شناخت بزرگمرد بدخشانی باشم، مردی که از دل هندوکش قد علم کرد، مسلمانی واقعی با عزمی راسخ و اهل فرهنگ.
بازهم تکرار میکنم اهل فرهنگ و مجاهد، به دنبال واژهها، کلمهی شهید در زبانم نقش میبندد. کلمهها را با وحشت کنار هم میچینم، شهید استاد ربانی، مرد بزرگ…
کمکم میخواهم به خود تلقین کنم که این استاد بزرگ و مرد ماندگار بدخشانی دیگر زنده نیست، او را اجیران وحشی شهید کردند. میخواهم قلم بزنم، به روی اوراق سفید، نامه به فرزند راستین پارسینژاد بنویسم.
بعد از کشیدن خطخطیهای سیاه به روی اوراق، کلمات نقش میگیرند.
درود مرد مجاهد!
دورهی جهالت بر بدخشانت حکمفرمایی میکند، جوانان هنردوست بدخشی دیگر برای مبارزه قلم نمیزنند. مردان سرکش آریایینژاد، خسته شدهاند، بله خسته!
دیگر برادری و برابری در میانشان کمرنگ شده است. در رگرگشان خون آریایی خوابیده است، من شکایت دارم از تکتکشان، بدخشانم را، بدخشانت را بهدست غولهای بیسروپا سپردند.
از دختران بدخشانیات بگویم؟!
دیگر کتاب نمیخوانند، تعلیم نمیبینند، ابوجهل زمان تعلیم را ممنوع کرده است. دختران خوشرو و آزاده بدخشانیت افسردهترین زنان تاریخ شدهاند…
اسیر زنجیرهای فرهنگ قبیلهای ناسیونالیسم افغانی یا همان پشتونی شدهاند. آری! زیستن زیر چتر تاریک این تفکر عقبمانده و عقبگرا موجب حذف اساسیترین حقوقشان شده است.
قلم را کنار میگذارم و دوباره آنچه را نوشتم مرور میکنم، اگر مرد دلیر و مجاهد بود، در برابر این اشغال خاموشی اختیار نمیکرد.
خیر!
مجاهد اسلامشناس! غولهای نادان، چهرهای وحشتناک به اسلام دادهاند. نمیگذاشتی این حالوروز اتفاق بیفتد…
نامه را سخت بر دستانم میفشارم و از اتاق بیرون میشوم که با پدرم سرمیخورم.
– در دستت چیست دخترم؟
– نامهای به یک مرد مجاهد
– کدام مجاهد؟
– «شهید ربانی»
– به مرد دلیر بدخشانی خودمان نوشتی؟ مردی باخدا، دیندار، مسلماندوست، صداقتپیشه، مبارز و نترس که وحشت در دل اشغالگران شوروی انداخته بود. مردی علمدوست و قلم بهدست بدخشانی، شهید بزرگ.
مردی سینهای ستبر که با گشایش فضای سیاسی- فرهنگی توانست شخصیتهای برجستهای را در محور درخشان حزب جمعیت اسلامی گردآورد.
نامه را از دستم گرفت مرور کرد، دوباره رو به من کرد و گفت: «دقیقا اگر جناب استاد میبود هرگز به ادامهی جهالت تن نمیداد و حتمن در برابر ظالمان میایستاد، از سخنان استاد بزرگوار روشن بود که چقدر از این گروه پاپهبلند و نادان متنفر است.»
از نزدیکانش شنیده بودم که همیشه تأکید میکرد که «پشتونها میخواهند سرزمینمان را تصرف کنند، هویتمان را بگیرند.»
پارسی ما را از بین ببرند!
استاد مجاهد و همسنگران مبارزش در مقابل اشغالگران داخلی و خارجی شجاعانه میرزمیدند و از سرزمین، ناموس، دین، فرهنگ و زبان خود مردانه دفاع میکردند.
اهداف گسترده و ایمان قویش سبب شد شخصیتهای برجستهی دیگر به دورش گرد آیند.
– احمدشاه مسعود، قهرمان ملی را میشناسی؟
– مگر میشود نشناسم؟!
– قهرمان ملی در هر قدم یاریگر جناب استاد بود.
مرد بزرگ بدخشانی با حاکمان کنونی، بسیار زیاد مخالفت کرد. زنان را مثل مردان سازندهی جامعه میدانست و تاکید میکرد که حقوق تعلیم و کار را از زنان نگیرید.
نادانی مردم را به فقر و بیسوادی میکشاند و چنین داعیهای سبب مرگ وی شد.
ناگفتههای پنهان زندگی و شهادت رهبر خردمند افغانستان؛ شهید صلح استاد برهانالدین ربانی
یاداورهیی از یک فرماندۀ تاجیک در بغلان
پروفیسور برهانالدین ربانی از سیاست تا شهادت