نویده پریانی
طالبان آدمهای بدی استند؛ اگر بد نمیبودن مکتب مارا بسته نمیکردند. پیامبر تشویق و ترغیب به درس کرده اما طالب باب درس را بسته است. این یعنی حماقت.
صنف هشتم بودم طالبان آمدند، دیگر از مکتب ماندم و از صنف ماندم، مادرم میگفت و تاهنوز میگوید:« صبر کو دخترم خدا مهربان اس، یک روز نه یک روز این سرناشستهها گم میشون، باز دوباره تو و دوباره مکتب؛ چقدر خوب میشه».
تا کی بهگپش بکنم و خود را بازی بتم؛ این طالبها که مکتب را بستند دیگر آدم شدهنی نیستند. گمان نمیرود روشن شوند، مکتب را باز میکنند. افغانستان را بردند به قرنها قبل، به قهقرا و به عصر جاهلیت.
مادرم همیشه میگه:
« دخترم صبر کو… صبرکو…یک روزی مکتب باز میشه» اما دیروز دیدم دروازه مکتب قفل است. به برادرم گفتم گپ چه باشد و برای چه قفل است، قبلا یک جمع پسران درس میخواندند. برایم گفت:
« خوار جان، مکتب را پستهی خود ساختهاند؛ آنجا میخوابند و میخورند.»
دلم گرفت. دلتنگ لحظههای سابق شدم. به خانه که آمدم خبرشدم پسران به یک مکتب دیگر فرستاده شده نه استاد خوب دارد و نه ساختمان؛ چند اتاقک نابرار و شلخته دارد و بس. دلم سرد شد. از زندگی از درس و از زیستن.
امیدم را در صنف هشت از دست دادم. رویایم آن وقت شکست و خانهام خراب شد. من صنف هشت بودم از مکتب فارغ شدم.
این طالبان مردمان بدی استند. با درس و بامردم آشتی ندارند. چهرهای نامرتب و چرکین دارند. وقتی میبینم میترسم و راه خود را از راه شان جدا میکنم.
دختران مثل من همه از سر وصورت طالبان میترسند. آدمهای نامرتب و بدخو استند. همینقدر که شلخته استند بادرس و دین آشنایی ندارند.