شیون شرق
در مورد اینکه آیا شخصیتها، رویدادها، صحنههای تراژیدی، صحنههای عاشقانه و عاطفی در داستان روی نویسندهی آن تاثیر دارد یانه، یک بحث کلان است. در این مورد زیاد واکاوی شده و پرسیده و شنیده شده که نویسندهها چیزهای گفتهاند. اینکه چه رابطهی بین داستان و نویسندهی آن وجود دارد، یک نویسنده بهتر میفهمد.
یک داستاننویس هنرمند است، هنرمند خالق است و چیزهای تازهی خلق میکند و در راه خلق آن، سختی و مشقت را متحمل میشود. یکی نوشتن و خلق کردن رویش تاثیر میگذارد و یکی هم چیزهای مثلا قصه، قصهی شکست، قصهی عاشقانه، صحنههای تراژیدی و کشندهی داستانش و همچنان موارد دیگر آن. هر مورد ذکر شده در داستان بهنوع رویش تاثیر میافگند. آنقدر که شخصیتها خون میخورند، نویسنده هم خونجگر میشود، آنقدر که دختری میافتد و با شکست و سیاهی پنجهنرم میکند، نویسنده هم چیزی شبیه کابوس میبیند. سارتر میگوید: «یک داستاننویس، خونجگر هم است». برای این گفته بود که صحنهها و شخصیتها از دل او پدید آمده و رویش تاثیر سیاه دارد، در موارد سپید، سپید.
روایتی از سارتر شده که او گفته است: «یک نویسنده بانوشتن یک داستان بارها و بارها و بارها میمیرد»، حالا پشت درستی و نادرستی این روایت نمیرویم، اما براستی چنین است؛ یک نویسنده با تراژیدی داستان خود غمگین و با لحظههای خوشی آن، خوش میشود. گاهی از خندهها داستان خندهاش میگیرد و با شکستها و تلخیها همذاتپنداری کرده، خُلقش تنگ میشود. شاید هم احساس کند کمرش شبیه شخصیت داستان شکسته شده است نویسنده با عاطفه و احساس با شخصیتها راه میرود و در قسمتیکه داستان سیاه میشود یا لحظههای تراژیدی میرسد، او هم احساس شکست میکند، در میان تراژیدیها گیر میکند؛ کاملن شبیه شخصیت داستان.
خلق داستان سخت است، برای همین است یک داستاننویس، هنرمند است. اما کپینویس هنرمند نیست، فقط یک کپینویس است. داستاننویس همه سازوبرگ داستان خود را خود خلق میکند. از طرح گرفته، تا مقدمه، دیالوکها، صحنهها، شخصیتها، آب و هوا، فضا و طبیعت و…
داستاننویسی میگفت که گریه کردن یک نویسنده بامرگ شخصیت داستاناش بعید نیست؛ زیاد اتفاق افتیده و میافتد. بسیار نویسندههای چنین سرگذشت داشته و بامرگ شخصیت داستاناش مرگ را چشیده و گاهی با مردن او بهکنج اتاقش رفته، نشسته و گریسته است.
صحنهها و رازهای که شخصیتهای داستان با آن درگیر است، روی نویسندهی تاثیر میگذارد. یک نویسنده حال شخصیت داستان را دارد، مگر اینکه خیلی سختدل باشد. حتا ادم سنگدل جلوی حرف، عاطفه و تراژیدی زانو خم میکند.
اینجا روایتهای را از داستاننویسان ذکر میکنم که دیده میشود، داستان شان روی شان تاثیر زیاد داشته است.
گابریل گارسیا مارکز یک روز مصروف نوشتن «صد سال تنهایی» بوده، زنش از خانه رفته بود بیرون. وقتی برمیگردد میبیند مارکز در گوشهای نشسته گریه میکند. برایش میگوید چه شده؟ میگوید آئورلیونو مرد، سرهنگ مرد. منظورش شخصیت داستاناش بوده است.
صادق هدایت پس از نوشتن «بوف کور» آهِ کشیده و گفته: خُب شد تمام شد ورنه خون جگر خورده هلاک میشدم.
همینطور جلال آل احمد پس از نوشتن «نون و القلم» خندیده و گفته استکه خُب آخرم چوپان شاه ایران شد.
در روایتی آمده که داستایوفسکی وقت مردن هرشخصیت داستان اش میگفته: آخ مُردم.
سیمین دانشور وقتی از نوشتن «غروب جلال» فارغ شد گفته بود: آه جلا آه؛ آه جلال؛ رفتی و من ماندم این ایران خاک شده.
شبیه اینها، زن محمود دولتآبادی میگوید، یک شب نان بردم به محمود، دیدم گریه میکند. پرسیدم برای چه؟ محمود گفت: او مرد-یکی از شخصیتهای کلیدر مرد.
از تولستوی نقل شده است که پس از مرگ شخصیت آناکارنینا چند روز در کنج خانهاش گریه میکرده و میگفته: آناکارنینا مُرد.
مثل اینها، دهها نویسندهی دیگر داریم که چنین تجربه کرده اند و بالای آنان داستان و شخصیت داستان و فضای آن تاثیر گذاشته است.
برای همین، همذاتپنداری با شخصیتهای داستان خود خیلیها اتفاق میافتد؛ تحول پذیری از داستان خود و از صحنهها و گریستن با آنها و خندیدن با آنها، برای یک نویسنده، خیلی زود اتفاق میافتد.
برای بسیار آدمها پیش میاید که با مرگ شخصیت داستان خود، مرگ را تجربه کند، شبها باخود بپیچد و روزها اشک غم بریزد.
یادم رفته از نویسندهای میگفتند که پس از مرگ دختر داستان خود، یک هفته نان نخورده، فقط گریسته و دیوانهوار هرسو میرفته و خب گریسته.
برای همین، یک رابطهی عمیق بین داستان و نویسندهاش وجود دارد. ذره ذره خطهای داستان روی نویسندهاش تاثیر دارد و حالت او را مثل حالت، فضای داستان و درون داستان میسازد.