نویسنده: مهرپور
دیروز در یک یادداشت کوتاه از ساحتی در تمامیت هستی انسان یاد کردم که دور از سلطهی قدرت است و اپاراتوس قدرت نمیتواند آنجا را دستکاری کند و قدرت برسازندگی خود را بر آن ساحت اعمال کند. چون چنین ساحت استعلایی در نفس آدمی وجود دارد، آن را بنابر استعلایی بودنش ساحت الاهی نفس آدمی خواندم.
عدهای از دوستان این مفهوم را به متافیزیک ربط داده و باور به آن را متاثر از عرفان و اسطوره خواندند. اما چرا چنین است؟ چرا انسان مدرن امروزی ساحت الاهی وجود خود را متعلق به خود نمیداند و آن را از خود جدا و بیگانه میداند؟
مسئلهی از خود بیگانگی انسان تا جاییکه من اطلاع دارم به ایدهآلیسم آلمانی و هگل میرسد. هگل در پدیدارشناسی روح (Phänomenologie des Geistes) از روح/ذهن(گایست) مطلق و فراگیری یاد میکند که تاریخ بشر عرصهی عینیتیابی آن است. در باور هگل اذهان منفرد انسانی، اجزاء و تجلی همان گایست کلی اند. اما از آنجاییکه گایستهای فردی نسبت به سرشت بنیادین خویش آگاه نیستند، هر ذهن منفرد، ذهن دیگری را بیگانه و جدا از خود تلقی میکند. این بیگانگی تلقی کردن «دیگری» سبب میشود تا انسانها دچار از خودبیگانگی شوند. نتیجه این از-خودبیگانگی در باور هگل به پدید آمدن تشنج و تضاد میانجامد و جهان عرصه جنگ دیالکتیکی بین تزها و انتیتزها میشود. اما گایست کلی یا همان روح جهانی که بسوی عینیتیابی به پیش میرود، پیوسته با عملکرد رفعکنندگی خود، تزها و انتیتزها را در یک سنتیز ترکیب میکند. این تعامل در عرصه تاریخ تا بدانجا به پیش میرود که تمامی تزها و انتیتزها رفع شوند و سنتیز نهایی پدید آید. پدید آمدن سنتیز نهایی پایان تاریخ را رقم خواهد زد که در آن پایان تاریخ گایست جهانی عینیت خواهد یافت و انسانها از تضاد و سلطه ارباب-بندگی رهایی یافته و آزادی انسانها تحقق مییابد. همانگونه که میدانید فوکویاما در کتاب پایان تاریخ و واپسین انسان، تحقق جهانی نظام لیبرال دموکراسی را بر مبنای همین خوانش هگلی از حرکت گایست در تاریخ، پایان تاریخ اعلان کرد و به باور عدهای از فلاسفه سیاسی، کتاب او مانیفست سیاست خارجی آمریکا را بین سالهای ۱۹۹۰ تا ۲۰۱۰ تشکیل داد.
اما در دیدگاه هگل تا زمانیکه گایست جهانی عینیت نیابد و انسانها از سرشت بنیادی خویش آگاه نشوند، در وضعیت از خودبیگانگی بسر میبرند.
به تعقیب هگل ایدهآلیست، فویرباخ ماتریالیست آمد. او در کتاب گوهر مسیحیت نوشت که آقا نا-آگاهی ما از گایست کلی موجب از خود بیگانگی ما نشده است، بلکه وجود دین و انگاره خدا سبب شده است تا انسانها دچار از خودبیگانگی شوند. در باور فویرباخ ساحت قدسی خدا نیز ساحت وجود آدمیان است. ولی آدمیان آن ساحت الاهی خویش را از خود جدا و مستقل دانسته و صفات والای انسانی خویش را به آن ساحت مقدس که اینک آن را نسبت به خود استعلایی، جدا و بیگانه میدانند فرافگنی میکنند. این امر سبب شده است تا بخشی از وجود خود را بیگانه از خود تلقی کرده و دچار از خود بیگانگی شوند.
به تعقیب او کارل مارکس آمد و به تحلیل از خود بیگانگی انسان ها نشست. من در این یادداشت به تحلیل مارکس از مفهوم از خودبیگانگی نمیپردازم و بلکه با یک اشاره کوتاه عبور میکنم و آن اینکه مارکس باور داشت که دین نه، بلکه روابط تولید در نظام اقتصادی کاپیتالیزم است که سبب از خود بیگانگی انسان ها شده است.
سپس پستمدرنها و در راسشان هایدگر از یکطرف و روانشناسان اعماق و در راسشان کارل گوستاویونگ از طرف دیگر آمدند. هایدگر تلویحاً گفت اساساً آنچه ما را از خود بیگانه ساخته است، نگاه نادرست ما به هستی انسان است. این نگاه نادرست از آنجا پدید آمد که دکارت در تأملات خویش و کانت در نقد عقل محض، انسان را به عوض آن دازاین بدانند، زاین دانستند و این فهم نادرست از چیستی هستی آدمی سبب جدایی سوژه و ابژه شد که پستمدرنها آن را سرطان تفکر غربی میدانند. من در این یادداشت به هستیشناسی بنیادین هایدگر که آن را در هستی و زمان طرح ریخت، نیز اشاره نمیپردازم. بلکه به روانشناسی اعماق یونگی اشاره کرده و از خود بیگانگی انسان را از منظر آن بررسی میکنم.
کارل گوستاویونگ بعد از آنکه از فروید جدا شد، به این دریافت رسید که انسان مدرن کلاً خود را منحصر به ایگوی خود میداند. انسان مدرن از سکوی ایگو به جهان و به خویشتن نگاه کرده و هستی را در نسبت با ایگوی خود بررسی میکند. اما در باور یونگ انسان اینهمان با ایگو نیست. ایگوی انسان یک ساحت و یک بخش خیلی کوچک و متناهی از تمامیت هستی اوست. در باور یونگ تمامیت هستی انسانی دارای ساحت نامتناهی و اقیانوس بیکرانی نیز هست که به نام «خود» و یا self یاد میشود. این ساحت پهناور و بیکران خود محل هستیدن ناخودآگاه جمعی بشر و محل زندگی ارکیاتیپهای گوناگون است. ارکیتایپ خدا، ارکیتایپ شیطان، ارکیتایپ پدر، ارکیتایپ مادر، ارکیتایپ پیر فرزانه، همه در همین ساحت self بسر میبرند.این ساحت self جدا و مستقل از تمامیت هستی آدمی نیست. بلکه جزء لاینفک نفس آدمیست. اما از آنجاییکه انسان مدرن تمامیت هستی خود را محدود به ایگوی خویش میداند، از یکطرف دچار توهم هستیشناسانه و معرفتشناختی شده و از سوی دیگر آن بخشهای هستی انسانی خویش را که جزء لاینفک نفس اوست و نسبت به تمامیت وجودش درونماندگار(immanent) است، جدا از خود و بیگانه از خود تلقی کرده و آن را نسبت به تمامیت وجود خود استعلایی(Transcendental) میداند. در باور یونگ آنچه ما را از ساحات استعلایی ما بیگانه ساخته و سبب شده تا دچار از خود بیگانگی شویم، توهم خودشناختی ماست. یونگ میگوید اما این از خودبیگانگی گریزناپذیر نیست، بلکه انسان میتواند با گوش دادن به self و آشتی کردن با سایه و نیمه تاریک وجود خویش، به فردیت(individuality) دست یابد و از وضعیت از خودبیگانگی رهایی یابد.
بر مبنای دیدگاه یونگ، اگر به سوالات فوق پاسخ دهیم، ما به این دلیل از ساحت الاهی نفس خود، بیگانه شدهایم که شناخت نادرست از خویشتن خویش داریم. ولی اگر به فرمان پیشگوی معبد دلفی که ما را به خودشناسی دعوت میکرد (خودت را بشناس) گوش دهیم و به معرفت درست از خویشتن خویش نایل آییم آنگاه از یکطرف به شناخت خدا نایل خواهیم آمد و از سوی دیگر ساحت الاهی وجودی خویش را بیگانه از خود نخواهیم دانست.