یعقوب یسنا
شعر، شاعر، زبان و جهان خلاقترین نسبتها را باهم دارند که در جان هم رسوخ میکنند، اما سرچشمهی این رسوخ از جان شاعر جاری میشود تا در زبان و جهان سرایت کند. بنابراین در وسط زبان و جهان، مهم این است شاعر کیست و چگونه جان سیالی دارد که در جان جهان و زبان نفوذ کند. این جان سیال همان سکنای شاعرانه یا زیست شاعرانه استکه هایدگر دربارهی شاعری هولدرلین مطرح کرده بود. شعر تجربه یا سکنای همذاتپندارانهی انسان با اشیا و جهان است. این همذاتپنداری موجب میشود که انسان به خلاقیتی سیال در بین جان خود و جان اشیا دست یابد و همهچه را همزاد خود و زنده بپندارد. در این صورت نیز به اندیشهی فلسفی هایدگر میرسیم که همان درجهانبودن و درجهانبودگی است و سوژه و ابژهای درکار نیست، زیرا انسان جدا و امری برون از جهان و اشیا نیست، انسان پدیدهای در درون جهان و در کنار اشیا است. بنابراین ذات انسان و اشیا یکی است و در واقع انسان چشماندازی از آگاهی، احساس و تصور اشیا استکه فعال شده است.
در این یادداشت سخن از شاعری استکه او سکنای شاعرانه در جهان دارد و خود را برون از جهان نمیداند و از درجهانبودگیش آگاه است. اما نگاهش به جهان نومیدانه است. این نگاه نومیدانه به جهان بیارتباط به سکنای شاعرانه در جهان نیست، زیرا شاعریکه زیست شاعرانه در جهان دارد، این زیست با این درک به او دست داده استکه رابطهها همیشگی نیست، اشیا همیشگی نیست و انسان همیشگی نیست. رابطهها لحظههای هستیشناسانه و وجودیای استند که در نسبتِ معنادارِ زمان، مکان (اشیا) و انسان اتفاق میافتند و از دست میروند. خلاقیت شاعر تیزبین با این درک از رابطهی اشیا و انسان و زمان استکه فعال میشود. اما این خلاقیت، خلاقیتی نومیدانه استکه با چشمهی شعر از جان شاعر و زبان میزند برون.
عفیف باختری یکی از شاعران روزگار ما استکه در جهان سکنای شاعرانه داشت و شعرهایش بیان خلاقیتی چندسُویهی نومیدانه از رابطهی اشیا، زمان و انسان در زبان است. باختری شبان این رابطهها است، میبیند و میداند که این رابطهها چگونه پیدا، محو و ناپیدا میشوند. بنابراین او نمایندهی خلاقیتی چندسُویهی نومیدانهی جان اشیا در مناسبات زمان، مکان و انسان میشود. این نومیدی خلاق موجب میشود شاعر حضور و وجود دمدستترین اشیا را احساس و درک کند و در همذاتپندی با اشیای دمدست و تجربهی زیستهایکه با این اشیا دارد، شعر بسراید. بنابراین دنبال هیچگونه تصنع و زینتبخشی در شعر نیست و از درون اشعار پیشین، تصویر شاعرانه و ادبی برون نمیکشد. شعرش برخاسته از همذاتپنداری انسان و اشیا و زبان اشیا است. شاعر و اشیا در همذاتپنداری، بازی و همزبانی، پیداناپیدا میشوند:
«میخواستم بخوابم و در خواب گم شوم
در برف در سپیدی مهتاب گم شوم
هنگام آببازی دستت کنار حوض
انگشتر تو گردم و در آب گم شوم
تو «کیستی…؟» صدا کنی و من شتابناک
از پشت در به محض دقالباب گم شوم
بگذار مثل بوتل خالی ققل… ققل
قل… قل… قلوب! داخل گندآب گم شوم
میخواستم بخوانمت ای راگ رازناک
آنقدر «تان» زنم که در «آلاب» گم شوم
بگذار در کنار تو برفی شود هوا
در برف در سپیدی مهتاب گم شوم»
عفیف باختری برای این یکی از شاعران جدی غزلسرای معاصر در روزگار ما است که به صورت جدی در دنیا و زبان حضور دارد و با اشیا روزگار خود زندگی میکند و تجربهای خیلی شاعرانه از اشیای روزگار خود ارایه میکند:
«چه انتقام بزرگی که روزگار گرفت
اداره جان مرا پُشت میز کار گرفت
چو از تلاش من آگاه شد نظام زمان
ره گریز مرا سیم خاردار گرفت
خودش چگونه منزه از اشتباه و خطاست؟
کسی که جرم مرا یکبهیک شمار گرفت
دل آن زمان که خبر گشت از عزیمت تو
به گریه عکس تو را بهطور یادگار گرفت
قطار آمد و بلعید موج آدم را
دلم از اینهمه بلعیدن قطار گرفت
به محض دست تکان دادنت به وقت وداع
هوا شد ابری و خورشید را غبار گرفت»
این شعر و سایر شعرهای عفیف نشان میدهد که به شدت در دنیا و زبان حضور دارد؛ در دنیا و زبان روزگار خودش. زبان روزگار خود را با گرفتاریهای دنیای روزگار خود در شعر به کار میبرد. بر این اساس استکه عفیف از خیلی غزلسرایان روزگار ما معاصرتر است. غزل بنابر زیباییشناسی سنتی باپیشینهایکه دارد، خیلی از غزلسرایان را ادبیاتزده میکند؛ یعنی غزلسرا دچار زیباییشناسی سنتی غزل میشود و در غزل سنتی گم میشود. شماری از غزلسراها دچار ذوقزدگی زبانیت و پستمدرنیت و… میشوند و «آب در هاون میکوبند».
اما عفیف از هر دو ذوقزدگی به دور میماند، شعر خود را در دنیا و زبان روزگار خود حفظ میکند و در جهان سکنای شاعرانه دارد. در این سکنای شاعرانه او با اشیا و زبان رابطهی همذاتپندارانه پیدا میکند و هیچگونه تفکیکی بهعنوان سوژه و ابژه بین خود و اشیا احساس نمیکند، زیرا خود را پدیدهای در جهان و زبان میداند. اشیا و زبان در او تعمیم مییابند و او در اشیا و زبان تعمیم میپذیرد. در جهانبودگی غیر از این تعمیم چندسُویه نمیتواند باشد. بنابراین به تاکید میتوانم بگویم عفیف باختری بیشتر از هر شاعر روزگار ما در زبان و دنیا با شدت و تعمیمی تمام حضور و جود داشت:
«با خون خود دوباره رقم میزنم تو را
ای زندگی ساده بههم میزنم تو را
امروز اگر به کام دل خسته نگذری
فردا مگر به فرق سرم میزنم تو را
گیرم به گوش هرکه صدای تو خوش نخورد
گیتار من! برای خودم میزنم تو را
تو خوشترین فروغ حیاتی به چشم من
کی پیش آب و آینه کم میزنم تو را؟
در جذر و مد، سرود من از تو لبالب است
در ساز زیر و نغمه بم میزنم تو را
آهسته، اشپلاقزنان، درد دل کنان
در جاده صبح زود قدم میزنم تو را»
به نظرم در کار هر شاعر و اندیشمندی آنچه اهمیت دارد و خیلی مهم است، مرگاندیشی و مرگآگاهی است. اندیشمندان جدی و اصیل از سقراط تا اپیکور، نیچه، شوپنهاور، هایدگر و… نهتنها مرگاندیش و مرگآگاه اند، بلکه مرگاندیشی محور اساسی و اصلی آثار و اندیشههاشان است. حقیقت این است از نظر هستیشناسی تفاوت انسان با سایر حیوانات در مرگاندیشی و مرگآگاهی انسان است. شاعران جدی و مهم از رودکی تا فردوسی، مولانا، فروغ و… مرگاندیش و مرگآگاه اند. داستاننویسان و قصهگویان اصیل نیز مرگاندیشند. از راوی حماسهی گلگمیش که نخستین قصه و حماسهی مکتوب بشر است تا کافکا، کامو، هدایت و… همه مرگاندیش و مرگآگاه اند. پیامبران و ادیان نیز مرگاندیشاند، اما مرگاندیشی ادیان و پیامبران با مرگاندیشی فلسفی و ادبی تفاوت میکند. مرگاندیشی دینی استوار بر تبلیغ هراس و ترس از مرگ است. اما مرگاندیشی فلسفی، ادبی و شاعرانه، آگاهیبخشی و معناداری از مرگ بهعنوان واقعیت زندگی و واقعیت جان آدمی است.
تبلیغ مرگهراسی ادیان و نادیدهانگاری مرگ در روانشناسی زرد، هر دو سادهانگاری است. مرگ نه قابل نادیدهگیری است و نه قابل ترس، بلکه قابل اندیشه است تا زندگی بیشتر معنادار و احساس و درک شود. مرگ رویداد یا امری برونی نیست، مرگ همزاد افراد و رویداد و امری درونی جان انسان است. بنابراین راحتی زندگی در مرگاندیشی برای مرگآگاهی است نه در تبلیغ هراس از مرگ و در نادیدهگیری مرگ.
عفیف باختری یکی از مرگاندیشتر و مرگآگاهترین شاعران غزلسرای معاصر افغانستان است. او مرگ را همزاد خود میداند، با مرگ همذاتپنداری میکند و میخواهد در مرگ ناپیدا شود، طوریکه در بازی با اشیای دیگر میخواهد گُم شود. دیدگاه شاعر در برخی از شعرهایش دربارهی مرگ مانند دیدگاه فلسفی رواقی است. رواقیون دربارهی مرگخواهی استدلال فلسفی خود را دارند. اما عفیف مرگخواهی را شاعرانه بیان میکند: «وا میشود به روی جهان چشم دیگرم/ دروازهی اتاقم اگر میخورد کلید/ ای مرگ! سرنوشت مرا آشکار کن/ بگذار تا دوباره شوم در تو ناپدید» عفیف در یکی از شعرهایش به پدیدهی طبیعی غروب جانبخشی میکند که یادآور مرگ است و همهچه را میپوشاند و با این جانبخشی غروب میخواهد اهمیت زندگی، درک و احساس کنیم:
ناقوس مرگ را به صدا آورد غروب
پاییز را به خاطر ما آورد غروب
ایکاش جای غصه- هر اندازهایکه هست-
یکتکه خاطرات تو را آورد غروب
ای سایه نهانشده در پردههای شام
در مِه، تو را چگونه بجا آورد غروب؟
گرگ از قفا و در جلو آغوش پرتگاه
جز سوی مرگ رو به کجا آورد غروب؟
تا خواهد از جدایی تو نغمه سر کند
صد گونه پرده را به نوا آورد غروب
ای خسته از نمایش نیرنگ سرنوشت
این پرده را به روی تو تا آورد غروب