نویسنده: نصرالله نیکفر
ما در خواندن آفرینههای هنری پی چه چیزی استیم؟ آیا بهدنبال چیزهایی استیم که تجربه کردیم یا چیزهایی که تجربه نکردیم؟ این را نمیشود به قطعیت گفت، چون بسیاریها با خواندن داستانی یا سرودی خاطرات خویش را بهیاد آورده خوش یا غمگین میشوند. شماری بهدنبال هیجان و شماریهم پی ناشناختهها و تواناییهای متن هنری اند. مهم ایناست که متن هنری زبان داشته باشد و بتواند با خوانندهاش پیوند برقرار کند. گاهی متن هنری همهی آنچیزی را که دارد سر دست خود نگه میدارد و هرکس میتواند آنرا ببیند؛ گاهی متن هنری بیشترینِ داشتههای خود را در پستو نهان میکند و به سادگی بهدست خواننده نمیدهد ولی بویش را در دماغ خواننده نگهداشته و آنرا در فضای خود بهگونهای نگهمیدارد. خواننده از هردو لذت میبرد ولی بیشتر با دومی درگیر میماند. اینرا گفتم چون رمان «زمستان آن سال» از گونهی نخستین است.
چندی پیش رمان تازهچاپ شدهای خواندم از «فرزین فلسفی» نویسندهی جوان که نخستین آفرینهی ایشان بود. این کتاب توسط موسسهی فرهنگی-ادبی کامه با تیراژ ۱۰۰۰جلد در تابستان ۱۴۰۰ چاپ گردیدهاست. نکاتی از آن متن زیبا در ذهنم ماندکه با خود میگفتم ایکاش این را هم هنگام نوشتن پوشش میداد. بنابراین آن چند نکته را چنین یادداشت کردم:
رمان «زمستان آنسال» نگاهیآدمیاست به روستا که در شهر زیسته است و خشت باورهایش از روی شنیدههایش پایه گرفتهاست. روایتی است از حاکمیت یکریز و خودکامهی روحانیت در سایهی باورهای سنتی و محرومیت باشندگان آن که حتا آرزوهای جنسی را نیز جامهی عمل میپوشاند. نویسنده در روایتهایش زبان روان، نرم و دلپذیر دارد و ویژگیهای «جریان سیال ذهن» را بدون زیادهروی بهکار میگیرد. دست بلندی دارد در پیگیری روایتها و پیشکش کرکترهای داستان. ریزهکاریهای درونی رمان بسیار انتزاعی و پیچیده نمیشود و هریک را بدون اینکه سکتگیای بهبار بیارد مانند «پازل» کنار هم میچیند.
پردازهای شاعرانه در این رمان به زیبایی آن افزودهاست که نمیشود از آن لذت نبرد. چون غلیظ نمیشود و تا پایان به متن رمان وفادار میماند. همچنان استحالهی راوی در شخصیتهای رمان که آنرا به طرز عجیبی زیبا و سوورئالیستی کرده است؛ خواننده را درگیر میکند.
چیزی که در این رمان نیاز بود رویش بیشتر اندیشه شود، ژرفای آن و بهمیانکشیدن پرسشهای ژرف و بنیاد برانداز است. البته این را با توجه بهآنچه که نویسنده میخواهد نقدی بهسنتها داشته باشد، میتوان گفت. ازاین زاویه میتوانست پربارتر و فربهتر شود.
نکتهی دیگری که در آن بسیار جدی گرفته نشده، رخدادهای جنسیتی و کامگیری در روستا است. آنهم همبودی که در بدخشان است. بدون پیشدرآمد، پیشگام شدن یک زن یا دختر در کامبخشی و کامگیری چیزی نیست که با واقعیت موجودهی همبود یادشده سازگاری داشته باشد. حتا همبودی که خود نویسنده آنرا به تصویر میکشد. نویسنده در یک روستایی که ملا صمد برآن تسلط دارد، پرسمان روپوشی و حجاب شرعی را برای زنان بهگونهی بسیار سطحیای از نظر میاندازد که گویی این بخش در یکی از کشورهای غربی رخ داده باشد. هنگامیکه نگاه ما انتقادی است، نمیتوان آنچه را که واقعیت دارد از چشم انداخت و جای آن چیزی را گذاشت که هستی ندارد و این جاگذاریها پایهی انتقادی متن را سست میکند و حتا غیرمستقیم برآن ارزشهای مورد نقد مهر تایید میگذارد. اگر این داستان سرزمینی نمیداشت و آدمانش هویت معمول و مرسوم نمیداشتند، باز میشد این سخن را نگفت ولی داستان به مردمی و به سرزمینی گره خورده و هدف روایتهم بهگونهای نقد و اصلاح رفتارهاست یا دستکم آیینهشدن رفتارها و کردارهاست. بنابراین چیزی را که گفتم، شایان است؛ برای اینکه این رمان در کلیت روایتی دارد از مکانی در زمانی و در فرهنگی. با آنکه در درون رمان و در شکلگیری تکههای آن بعد زمانی و مکانی با توجه به ایجابات جریان«سیال ذهن» از میان برداشته شده ولی در شکل همگانی چنین نیست.
همچنان سایهروشنهای رمان «درویش پنجم» رهنورد زریاب را در داستان «نوابخان»، «سونیتا» و «سعید» و روستاشان نمیتوان که ندید و میشد روی تصویرسازی این بخش کار بیشتر و دگرگونهتری کرد گرچندکه این کارهم زیبایی خود را دارد. با آنکه این رمان رویکرد نوگرا دارد، در بیشتر جایها در نوستالوجیای پیشانوگرایی گیر کرده و کمتر توانسته خود را از سنگینی سایهی آن برهاند.
همچنان چیزی که در آغاز رمان بسیار خوب جا نیفتاده و حتا نیاز به یادآوریاش نبود، نام گرفتن از مرگ در معرفی آناست. راوی اینگونه میآید: «از زمانیکه خیلی کودک بودم سایهی نیرویی بزرگی که ورای درکم بود را احساس میکردم… نیرویی که احساس میکردم تمام مرا تسخیر کرده و نمیگذارد لحظهای نیز به آن فکر نکنم. همه جا مثل سایه به دنبالم بود… نمیتوانستم یک لحظه هم قریبالوقوع بودن آن را از ذهنم دور کنم… همه جا رد پایش را میدیدم، حتا در گوشهی امن خانهمان. با به دنیا آمدنم، تازه پدربزرگ پدریام را با خود برده بود. و به دنبال آن مادربزرگم را. آنهارا زیاد بهخاطر نمیآورم… اما اینقدر میدانم که در ربوده شدنشان دست آن نیروی پنهان دخیل بوده. آن زمان تنها کسی که از جان و دل دوستش داشتم مادربزرگ مادریام بود… اما هنوز از دیدن وی سیر نشده بودم که اوراهم با خودش برد..
با رفتن مادر بزرگ بیشتر با آن آشنا شدم. مردم در میان خودشان اسم وی را گذاشته بودند: مرگ…» (رویهی۹-۱۰) که اینجا خواننده پیش از نامبردن بهخوبی پی میبرد که مراد نویسنده «مرگ» است ولی با نامبردن از آن، آغاز رمان را با یک تکرار کلیشهای دبیرههای دیوانی همسان میسازد. بخش دیگری که در این رمان باید بررسی شود، اروتیسم است. از اینکه چیستی هنر اروتیک و همخوانی آن با پرداختهای این رمان بحث را دراز دامن میکند، از آن میگذریم.
با اینهمه رمان «زمستان آنسال» یک سر و گردن از بسیاری رمانهای نوشتهشده در این پسینهسالها بلندتر است و آغازی است نیک و خجسته که من آیندهای نویسندهاش را آفتابی میبینم و چشم بهراهِ کارهای زیباتر، ژرفتر و غافلگیرانهتر ایشان میمانم.