یعقوب یسنا
وضعیت اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، امنیتی و سیاسی بد کشور، بر مردم بهویژه بر جوانان افغانستان آسیبهای جدی اجتماعی و روانی وارد کرده است. همه در پی این استند که از وضعیت بد و ناگوار و از زندانی بنام افغانستان فرار کنند. روزانه، هزاران تن جوان، پیر، زن، مرد، پسر و دختر خود را در مسیر مهاجرت غیر قانونی و قاچاق انسان پرتاب میکنند و دل به دریا میزنند و میگویند یا به جایی مناسبتر میرسیم یا از وضعیت بد زندگی در افغانستان برای همیشه نجات پیدا میکنیم؛ یعنی وقتی راه قاچاق را انتخاب میکنند، بهگونهای جان و دل به مرگ میسپارند.
چند روز پیش با مردی بنام تمیم امامیار آشنا شدم و بحث مهاجرت و رفتن قاچاق پیش آمد، اندوهی کشید، چشمانش پر از اشک شدند، سر به زیر انداخت و چیزی نگفت. دانستم درد و رنجی به وسعت دریا دارد. بیآنکه در بارهی اندوه او بپرسم، گفتم زندگی سختی و رنج و اندوه خود را دارد، اما ما ناگزیر به تحمل رنج و درد زندگی استیم، قرار نیست زندگی کاملا بیرنج و درد و با خوشی بگذرد. خوشی و رنج دو روی سکهی زندگی است.
سر تکان داد و گفت نمیخواستم از رنج و اندوه خویش بگویم، اما حالا که سر قصه را باز کردی، میخواهم دلم را برایت خالی کنم. گفتم زندگی قصه است و معنا و تجربهی زندگی با قصه وسعت مییابد و دلهای ما با قصه پر و خالی میشوند. گفت من در ایران مهاجرم و پس از اینکه مهاجر شدم درد هر مهاجری را میدانم، اما درد من فراتر از مهاجرت است. انجینر سبزعلی دوست و اعضای خانوادهام بود؛ هم اعضای خانوادهام بود، هم برای رفتار و اخلاق خوبش دوستم داشتم و هم نام پدرم بود. پدرم در روسیه تحصیل کرده بود، پیلوت بود و در جوانی کشته شد. خانواده، نام پدرم را بر او گذاشت تا نام و یاد پدرم فراموش نشود. سبزعلی را همه دوست داشتیم و فکر میکردیم سبزعلی پدرم استکه برگشته. حقیقت این بود وجود او از نظر عاطفی جای خالی پدرم را پر کرده بود. سبزعلی که هفت ساله شد به مکتب رفت، پس از فراغت از مکتب به دانشگاه رفت و رشتهی کمپیوتر ساینس را با موفقیت خواند و تمام کرد. به کمپیوتر و علم خیلی علاقه داشت و به ما میگفت آیندهی انسان با علم کمپیوتر گره خورده است. آرزو داشت ماستری و دکترای خود را در این رشته بگیرد. همینکه او فارغ شد، طالبان از راه رسیدند و همهچه بههم خوردند و آرزوهای جوانان نقشی بر آب شدند. طالبان که آمدند بنابر مشکلات اقتصادی و… ناگزیر به مهاجرت شدم. بهار امسال (۱۴۰۲) سبزعلی نیز به ایران آمد و چند روزی خانهی من بود، گفت نتوانستم در افغانستان تاب بیاورم، در آنجا مانند یک چیز اضافی شده بودم، نه به خود کاری میتوانستم و نه به خانواده و نه به جامعه. بنابراین آمدم بروم طرف اروپا یا به اروپا میرسم یا قصهی زندگیم که فعلا چون باری اضافی بر دوشم است، پایان مییابد. با شنیدن این سخنان سبزعلی درخت جانم لرزید و درک کردم که جوانان کشور چقدر رنج میکشند. سبزعلی تازه ۲۴ ساله شده بود. روبهرویش نشسته بودم، به او نزدیک شدم، دست بر شانهاش گذاشتم و گفتم ایران باش، برایت کار پیدا میکنم، فعلا از رفتن صرفنظر کن و نرو. قبول نکرد و گفت از خانه که بیجا شدم و حرکت کردم، هیچجایی نمیایستم و در هرصورتی میروم. سبزعلی به سوی ترکیه رفت تا اروپا برود. چند روزی با قاچاقبرش در ارتباط بودم، میگفت سبزعلی در راه است، روزها گذشت و از سبزعلی خبری نرسید. سرانجام خبری را شنیدم که پیش از شنیدن آن خبر، فکر میکردم تحمل شنیدنش را ندارم و با شنیدنش مرغ روحم از کالبد تن بیرون میشود. اما آن خبر را تحمل کردم و زنده آمدم. از اینکه زنده ماندم، تعجب میکنم و با خود میگویم انسان چقدر سختجان بوده است. قصه را کوتاه کنم، سبزعلی وقتیکه وارد خاک ترکیه میشود در اثر سرما و گرسنگی جان میبازد. این را به ما گفتند. حقیقت این است، نمیدانم که او چگونه درگذشته است. چندماهی از پیکرش خبری نبود، در اثر کوشش زیاد پیکرش در یکی از سردخانههای ترکیه پیدا شد و به افغانستان انتقال دادیم و در زادگاهش، شهرستان تاله و برفکِ استان بغلان به خاک سپردیم. امید دارم روانش شاد باشد. به کسیکه بعد از مرگ پدر از نظر عاطفی دل بسته بودیم، او جوانتر از پدرم در راه و سفری رفت که دیگر برنگشت. با وصفیکه میدانم سبزعلی در ترکیه درگذشته و در افغانستان به خاک سپرده شده، اما تصور میکنم او قهرمان قصهی زندگیم است، مسافر است، در راه است، برمیگردد.
تمیم امامیار پس از این سخنان، دیگر چیزی نگفت. سر جنباندم و گفتم شاعر میگوید: “گلچین روزگار عجب خوشسلیقه است// میچیند آن گلی که به عالم نمونه است” با شنیدن این بیت به من نگاهی کرد و گفت یکبار دیگر هم بخوان. خواندم، با من تکرار کرد.