نویسنده: عالمپور عالمی
عشق موهبتی الهی است که خداوند به بسیاری از بندگانش هدیه داده است. در واقع عشق مانند باد است نمیتوانی آن را ببینی اما میتوانی حسش کنی. زیباترین احساسی که انسان میتواند تجربه کند، عشق است. عشق یعنی گوش فرا دادن به ندای قلب و تجربهی رضایت و شادی در زندگی. همان معجزهای که به ما انگیزهی زیستن میدهد، همانی که درمانگرِ هر درد بیدرمان است و ما انسانها پیوسته به دنبال آن هستیم.
پیش از اینکه به معرفی و بررسی نمود عشق در مجموعهی شعری «نامت به شاخهی گل مریم نوشتهام» بپردازم؛ بهجا میدانم یافتهها و باورهایم را از عشق ارایه کنم؛ در ادامه، سراغِ دلشدگیهای پدیدآورندهی این مجموعه، را میگیرم…
دوست دارم همآیین مولانا باشم. آیین مولانا عشق و شیداییست و او به هیچ آیین، تا بدین غایت پایبند نبود. مولانا میگوید: عشق همهچیز را تاراج میکند و خود باقی میماند. هر شخصیکه آشنایی اندکی با این ابر انسان شاعر داشته باشد، با شنیدن نامش، شور و شیدایی در او تداعی خواهد شد.
مولانا، هممانند افلاتون، عشق را پاسخی به زیبایی میداند. عشق باید به تمام انواع زیبایی جهان حساس باشد. در مذهب مولانا، نگریستن به این کتاب و آن کتاب، برای شناختِ خدا، کار بیهودهای است؛ برایشناخت خداوند، باید به زیباییهای معشوق نگریست. کشف زیباییهای معشوق از رسالتهای عاشق است. عاشقیکه قادر به کشف زیباییهای معشوق نشود، ادعای عاشقیاش، قطعاً غلط است.
عاشقان را شد مدرس حسن دوست؛
دفتر و درس و سبقشان روی اوست.
مولانا برآنست که عشق، وصفی الهی است و هیچ انسانی نمیتواند حقیقت آن را دریابد؛ تنها با عاشقشدن میتوان طعم آن را دریافت؛ ولی هرگز توصیفپذیر نیست. از نگاه مولانا، علت پیدایشجهان عشق است؛ اگر عشق نمیبود جهانی درکار نبود. بهای آدمی نیز به اندازهی ارزش معشوق اوست، هرچه این پربهاتر باشد آن نیز ارزشمندتر خواهد بود.
شادباش ای عشق خوشسودای ما؛
ای طبیب جمله علتهای ما.
مولانا، عشق را «طبیب جمله علتهای ما» مینامد و مهمتر از آن، «عشق» را علاج خودبینی و تکبر قلمداد میکند. نگاه عاشقان به عشق، همان عشق لاهوتی و ملکوتی است؛ اما فراموشمان نشود که عشق زمینی زمینهی ملکوتی و آسمانیشدن را فراهم میکند؛ البته در صورتیکه به آن عشق، عشقبورزیم، به معنای واقعی عاشق باشیم و دلشدگی را به تجربه نشسته باشیم.
باورها و یافتههای من از عشق و عاشقانهگی، به همین حد کوتاه و به همین حد قشنگ و پرمغز و مایه است؛ از اینکه این یافتهها را، پرمغز و پرمایه میخوانم خودپنداری محض نیست؛ لااقل من به همین باور رسیدهام و با همین باور در عشق زندگی میکنم.
اکنون به معرفی مجموعهی شعری «نامت به شاخهی گل مریم نوشتهام» میپردازیم و در ادامه، به سوی عشق و به آغوش پرمهرش میرویم.
«نامت به شاخهی گل مریم نوشتهام» ششمین اثرِ شعری استاد فضلاحد احدی است که در بهار ۱۴۰۲، در هزار شمارگان، از سوی گروه فرهنگی همزبانان، در کابل چاپ شده است. «نامت به شاخهی گل مریم نوشتهام» در ۱۳۶ برگ جا افتاده است و سعادتِ پیدایشِ بعد از مجموعهی شعری «من جسم زخمخوردهی یک انتحاریام» را حاصل کرده است. انتخاب نام این دفتر شعری، بسیار هنرمندانه و مرتبط با درونمایهاش میباشد. ویراستاری و برگآرایی این دفتر را آقای اسماعیل لشکری به دوش داشته است.
دفتر شعری «نامت به شاخهی گل مریم نوشتهام» اختصاصیافته است به سرودههای عاشقانهی شاعر. این دفتر ۶۳ سروده را در خود جا داده است که همه در قالب غزل استند و محتوای عاشقانه دارند. «نامت به شاخهی گل مریم نوشتهام» پر از عشق است و مملو از عاشقانهگویی و عاشقانهسرایی. همانگونه که از نامش پیداست؛ عشق در سراسر این مجموعه، حرف نخست را میزند و جنبهها و نمودهای عاشقانه برجستهتر از هر نمود دیگری است.
استاد احدی مولاناگونه به عشق میپردازد و عشق را موهبت الهی میداند. خالق این سرودهها، سخن را به پای دلشدگیهایش مینشاند. همانطوری که گفتهاند: عاشق اهل نیاز و معشوق اهلِ ناز است؛ عاشق در بیان عاشقانهگیها و عشقورزیهایش همان اهلِ نیازبودن را به تصویر میکشد و از درد دوری و رنج فراق یار داد سخن سر میدهد و با زیباترین حالتِ ممکن بیان میدارد. عاشق از جنسِ بهاران است ولی اهلِ نیاز بودن او را خزان ساخته است. عاشق زرد و زار است و از شدت دردی که از زمین تا کهکشان است مینالد و حجم غمِ بیحد خود را با رودِ بیکران یکسان میپندارد.
عاشق بسیار زیرکانه و هوشمندانه به پیش رفته است و هیچ کمی و کاستیای در عشقورزیهایش نمیبیند؛ این مساله سبب میشود به فریاد آید و گوید:
ندانستم میانِ ما کجای کار میلنگد؛
ندانستم که دردی از زمین تا آسمان داری.
در ادامه به نازهای معشوق میپردازد و میگوید:
غرورت مانع حرف و کلامت شد، دهن بستی؛
ندانستم که یک حرف قشنگی در زبان داری.
در اینجا، ضمن اهل نیاز بودن، از بیخبریهای خود نیز سخن میگوید و واژهی «ندانستم» از ابتدا تا انتهای این غزل تکرار میشود. این ندانستن، ندانستن از عشق و عشقورزی نیست؛ این ندانستن، ندانستن از این است که هرچه در ذهن و ضمیر عاشق آمده است برای معشوق خود انجام داده است. این ندانستن عاشق حیرت و حیرانیاش است. حیران است و نمیداند دیگر چه بکند و چه انجام بدهد تا دل معشوق را به دست بیاورد. در قسمت مقطع غزل شاعر بازهم به توصیفگری معشوق میپردازد و چنین بیان میدارد:
علیرغمِ تمام دردهایت، تازه فهمیدم؛
چه لبخندِ قشنگی و چه قلبِ مهربان داری.
عاشق با تمامِ جاننثاریها، فداکاریها، عشقورزیها، دلدادگیها و دلشدگیهایش و با تمام سعی و تلاش به دستآوردنِ دل معشوق بازهم حسرت و افسوس میخورد و میگوید ای کاش به خاطر بودن و ماندنت یک راهحلی جستوجو میکردم. عاشق/شاعر، غافل از رسم وفاداری، مهرورزی و دل به دستآوردن نیست بلکه معشوق اهلِ ناز است و غرورش اجازه نمیدهد تا اینهمه خودگذریهای عاشق را ببیند و دلش رحم شود.
استاد احدی در سرایش عاشقانه نیز دست بلند و برتر دارد. زبان عاشقانههایش عاشقانه، صمیمی، شیرین و بلاتکلیف است. این ابرانسان شاعر، در عین زمان یک ابرعاشق است. عشق و دلدادگی و بیان عاشقانهگیهایش ما را با هنر و هنرمندیاش بیشتر مانوس میسازد. انسان عاشق شکستهنفس و فروتن و بردبار است؛ نکتهسنج و سخنشناس است. سعی میکند آنقدر نرم و لطیف سخن بگوید که دل معشوق نرنجد و اندکی هم پریشان نشود.
هر غزل این دفتر، سرشار از عشق و بیان عاشقانهگی است. گاهی از درد انتظار و گاهی هم از امید وصال سخن میزند و سخن را به مدارج اعلا میرساند. دلتنگی، درد، رنج و دوری در عشق تجربهکردنی است؛ شاید هیچ عاشقی در دنیا وجود نداشته باشد که این همه را تجربه و پشت سر نگذاشته باشد.
شاعر، زبانِ گویای دل و فاشگرِ اسرار طبیعت انسان است. احدی یکی از دلباختگانِ راه حقیقت و یکی از علمبرداران شعر عاشقانه است. شعر عاشقانه را به مرحلهی کمال رسانده است و پیشروِ این عرصه است. عشق را خوب شناخته است و در آن زندگی کرده است و با او ادامه میدهد. زندگی بدون عشق مرگ تدریجی بیش نیست. همهچیز عشق است و عشق همهچیز است.
زبان این عاشقانهها خیلی صمیمی است و شاعر با بیان ساده و شیوا حق سخن را ادا نموده است. شاعر دوست ندارد مخاطب خود را در تکلیف دچار کند و مبهمگویی را راه بیندازد. شاعر با زبانِ نرمتر از تنِ معشوق و لطیفتر از بدنِ معشوق به پای بیان عاشقانهگیهایش مینشیند و عشق را مقدستر میسازد. هیچگاهی از معشوق بد نمیگوید، او را سزاوار بدگویی نمیداند در حالیکه شاعران معاصر وقتی قهرشان میآید، هفت پشتِ معشوقه را هم یاد میکنند.
«شعر فارسی، هیچ وقت از حضور عشق خالی نبوده و نخواهد بود؛ در شعر معاصر هم عشق همچنان زنده است و نفس میکشد. بعضی از شاعران معاصر به آن از دریچههای تازهای نگریستهاند و به عشقی پرداختهاند که نه جسمانی و زمینی صرف است نه عرفانی و ملکوتی صرف؛ بلکه حاصل ارتباط انسان، اجتماع و فرهنگ معاصر است که این نگاه حتی در بعضی موارد میتواند به عشقی متعالی ختم شود البته چنین عشقی که با عرفان فاصلهی زیادی ندارد.»
عشق در دفتر شعری «نامت به شاخهی گلِ مریم نوشتهام» از جایگاه بلندی برخوردار است. همانطوری که گفتیم: عشق زمینی زمینهی عشق آسمانی را فراهم میکند. عاشقانههای احدی در وصف معشوق زمینیست. یکی از ویژگیهای برجستهی عاشقانهسرایی و وصفِ معشوق در شعر احدی این است که در هیچموردی معشوق نکوهش نشده است؛ با آنکه عشق در این دفتر، عشق زمینی است ولی از جایگاه بلندی برخوردار است. معشوق پیوسته به توصیفگری معشوق نشسته است و از زیباییهایش سخن گفته است؛ اما گهگاهی شکوه از دوری و فراق میکند. البته این لازمهی عشق است و عشق است که با این چیزها شعلهورتر میگردد، خواستنی و زیستنی میشود.
در این دفتر، از رقیب خبری نیست؛ اصلاً رقیبی در کار نیست. عاشق/شاعر تنها از درد دوری و تنهایی و گهگاهی بیمیلی شکوه میکند اما از معشوق به نیکویی یاد میکند. اهل نیاز بودنش را خوب تمثیل میکند؛ بینیازی را کاملاً به معشوق واگذار مینماید. «در شعر سنتی، رویکرد غالب از عشق این است که عشق از دست غیری در وجود ما پرتاب میشود و ما هدف دست غیر تیر عشق قرار میگیریم؛ به این معنا که تصورات از عشق، میتافیزیکی است. جایگاه عاشق و معشوق نیز نسبتاً مشخص است. عاشق به عنوان فاعل نفسانی مرد است و معشوق زن است که نباید فاعل نفسانی باشد. عاشق (مرد) معشوق را میخواهد؛ اما معشوق (زن) آرام و خاموش است. در کل مفهوم عاشق و معشوق از ساختار دوتایی تقابلگرایانه تابعیت میکند؛ زیرا اوصافی را که عاشق دارد معشوق برخلاف این اوصاف را دارد. یا بهتر است گفته شود که معشوق عاری از اوصافی است که عاشق آن اوصاف را دارد.
در شعر معاصر فارسی مفهوم عشق دچار تحول میشود، تصویر میتافیزیکی و اینکه خاستگاه عشق دست غیری باشد، اهمیتش را از دست میدهد؛ عشق امر انسانی و بشری دانسته میشود که خاستگاه آن ساخت بیولوژیک و فیزیک انسان است. عشق در شعر معاصر دیگر از آن ساختار دوتایی و تقابل پیروی نمیکند که یکطرف عاشق با اوصاف خود و طرف دیگر معشوق خلافِ آن اوصاف قرار داشته باشد.
نخستین تحولی که در مفهوم عشق در شعر معاصر رخ میدهد، زمینیشدن مفهوم عشق است و دومین تحول در مفهوم و جایگاه عاشق و معشوق است که زن میتواند در مقام عاشق و مرد در مقام معشوق قرار گیرد. هر کجا که در شعر معاصر سخن از عشق است، عشق زمینی است و هر کجا سخن از معشوق است این معشوق یک زن/مرد است که دارای جنس واقعی است نه جنس ساختاری که معشوق جایگاه زنانه داشته باشد و معشوق جایگاه مردانه.
زمینیشدن عشق نیز ارتباط به چگونگی توصیف معشوق دارد؛ زیرا عاشق در هر صورتی جایگاه زمینی و انسانی دارد. این انسان است که ابراز عشق میکند؛ بنابراین، هر انسان اهلِ زمین است. این معشوق است که آسمانی، آسمانی-زمینی یا زمینی است.
در کل، سرودههای استاد احدی از شیوایی و زیبایی خاصی برخوردار استند؛ شاعر با زبان بسیار صمیمی، با ترکیبهای تازه و با آوردن مثلها روح کلامش را پربار و سرشار از معانی میسازد. استاد احدی گرایشی به اروتیک نیز دارد؛ نمونههای بسیار لطیف و ظریفی در این مجموعه به چشم میخورند و من نمونهوار چند بیت را در پایان میآورم. نکتهی دیگر هم این است که شاعر در بومیگرایی علاقه دارد و در سرودههایش دیده میشود. احدی از قهار عاصی تاثیر پذیرفته است و نگرشهای بومیگرایی در سرودههای این شاعر نیز دیده میشود.
نمودهای عشق در دفتر «نامت به شاخهی گلِ مریم نوشتهام»
تمام سرودههای این دفتر عاشقانه است. قطعا ناممکن است نمودهای عشق و عاشقانهسرایی را از این دفتر بر بچینم چون تمام سرودههای این دفتر عاشقانه است و این دفتر به عاشقانههای شاعر اختصاص یافته است. نظر به سلیقه و ذوق خودم بیتهایی را نقل میکنم و سخنانم را با همین گزینشها به پایان میرسانم. مجددا چاپِ این دفتر شعری عاشقانه را برای استاد احدی گرامی و جامعهی ادبی و فرهنگی، خجسته و شادباش عرض میکنم.
نمیدانم مراد و معنی محبوب یعنی چه؟
بیا بر من تو معنا کن، دلم تنگ است بیش از حد
///
یک لحظه فقط عکس مرا خوب نگاه کن
اینگونه شدم زرد، ولی از تو خبر نیست
///
زنی که سالها در ماتم تقدیر بنشستی
تو در هر لحظه با تقدیر و آب و دانه درگیری
///
میترسم از عاشقشدن، میترسم از دیوانهگی
رفتن به سوی موج، یک عمری کفِ دریا شدن
میترسم از ذهنت که درگیر کسی دیگر شود
منکر شوی از عشق و در مفهوم و در معنا شدن
///
خلوت نکرد بعد تو دل جای دیگری
پا را دگر به جادهی پر ازدحام ماند
///
پر میزدم به بام تو مثلِ کبوتری
روزی اگر که سنگ به بالم نمیزدی
///
تو گر یک لحظه مهمانِ شبِ یلدای من باشی
چه عالی میشود معشوقهی زیبای من باشی
///
بر سینهی خود سنگِ وفا میزند هر کس
جز حرف و حدیث و نظر اینجا عملی نیست
///
نیروی انتظامی شهرِ دلِ مرا
با یک نگاه نیمه به چالش کشیدهیی
///
گفتی: نیا به زندگیام، از تو نیستم
با شخص دیگر همسفرم، باورم نشد
///
مرا به باغِ تنت یک شبی اجازت ده
رهِ چشیدن سیب و انار، یعنی این
///
بر من که بوسههای پراکنده میدهی
پس بوسهای مرتب تو سهمِ دیگری
///
بوسهها را کاش پشت هم نثارت کردم و
از شیرینی دو لبهایت عسل میساختم
///
بر علیه نظام چشمانت، نقشه و طرح تازه خلق نمود
مثلِ داعش به پیش چشمانت، خویش را انتحار باید کرد
///
دگر سرد است آغوشِ من از تنهاییات؛ اما
تو از گرما سخن گفتی و از سرما نپرسیدی
///
در حومهی بازار به من بوسه بده چون
با آدم دیوانه کسی کار ندارد
///
دهن مردمِ دنیا نتوان بست ولی
عشقِ ما در گروی تهمت مردم نشود
///
بیا و چارهی کارِ مرا بکن لطفاً
که من برای حلِ راه و چاره آمدهام
///
برای وصلت مان یک طریق ساده بساز
مرا به خانه ببر عضوء خانواده بساز
///
بین من و تو فاصله هرچند زیاد است
شرمندهام اما به خدا دست خودم نیست
///
در راه عشق بر نزنی آستین خویش
با حسرت و دریغ و تأسف نمیشود
///
شهرِ دلِ مرا تو به شورش کشیدهیی
هرسو به آستان تنم کودتای توست
///
بر سرِ هر جاده وقتی سوی هر نا محرمی
یک نگاهی خیره افکندی، حسادت میکنم
///
تو ممنوعالخروجی، حق نداری تا برون آیی
و من در پشت دربِ بسته ممنوعالدخول اینجا
///
نامِ تو را به روی هزاران گلابِ تر
حس میکنم هنوز که من کم نوشتهام
///
سالها شد من کتابِ عشق را سر میزنم
من که در مفهوم و در معنا نمیبینم تو را
///
شبی به قریه و قشلاقتان گذر کردم
فضای قریه دگر گرم و شاعرانه نبود
///
من از بوسیدنت هرگز ندارم بر دلم خوفی
تو را حتی به پیش رهبر جمهور میبوسم
///
صورتت هرگونه با مهتاب دارد همسری
خود که زیبایی، دگر آرایشی در کار نیست
///
بهرِ تسخیر تو صف بستم سپاهِ تازه را
جانبِ شهرِ دلت یکباره لشکر میکشم
///
اندر نظرم بسکه تو بالا و بلندی
هر کاج و سپیدار به پایت نرسیده
///
بغلم کن بپر به آغوشم با دو دستت کمی فشار بده
چسپکی بسته کن به اندامم لحظهای بعد انفجار بده
///
گیریم آشنایی ما ختم گشته است
جنگ و جدالِ دست و گریبان چه میشود
///
یک سبد لبخند را امشب برایم هدیه کن
چیره شو در عشق، باری آستین را بر بزن
///
تا تو آیی خانه رنگِ تازه میگیرد به خود
نور خورشید از سرِ دیوار و از در میرسد
///
چادرت وقتی به روی چهره پایان میکنی
آه تا میبینمت حالم پریشان میکنی
///
دیدم که خجالتزده در پشتِ سرِ من
از چشمِ من انگار تو پنهان شده بودی
///
دستم که به کندوی عسلهای تو بردم
زنبور چه حتی مگسِ کور گزیدم
بیشتربخوانید: