نویسنده: دکتر صابر میرزاد
انسان به گونهای عَرَضی زمانی که بر وجهی از وجوه اساسی آن نگریسته شود، اکثر اوقات عاطفی است. به همین سبب نوع نگاه انسان به ماحول و جهان پیرامونش بیشتر مهرورزانه و دوستانه بوده است. چون از بدو به فلسفهی پیدایش و شکلگیری اجتماعات انسانی بپردازیم، میبینیم که یکی از علل بسامان رسیدن آن، وجود مهرورزی متقابل در میان جوامع بشری است. اما این خاصیت مهرورزانه و صمیمانه همزمان در کنار خود نیروی ددمنشانه و نفرتگرایانهای را هم پروریده است که باعث شده با آن گروه گروه از انسانها به کام نابودی و تباهی کشیده شوند.
بنا به تعریف شریعتی: بشر از نگاه معرفتشناسی به سه دستهاند:
۱- عقلانی؛
۲- غیرعقلانی یا حیوانی؛
۳- روحانی.
نوع عقلانی به آنعده کسانی گفته میشود که به کمال رسیدهاند و به منِ برتر ویا فرامن خویش صعود کردهاند. نوع غیرعقلانی به آنانی اطلاق میگردد که در تمامی عمر به کمال نمیرسند و به جایگاه حقیقی خویش پی نمیبرند ویا از نگاه آسیبشناسی روانی، علل و اسبابی باعث میگردد که این نوع دوم انسان به وجود بیاید و نظر به آنچه علم رواندرمانی ارایه میدهد، ثابت گردیده است که از اوایل کودکی انسان الی بلوغ، نحوهای پرورش، تاثیر صد درصدی دارد. بنا به تعریف فیلسوفان اگزیستانسیالیسم همچون سارتر و که-یرکگور و اندیشمندان شرقی چون اقبال و… انسان موجودی است خودرفعتخواه و در حالِ تغییر و شدن به مسیر کمال (در اینجا به انسان روحانی نمیخواهم بپردازم).
حالا این عبارت: «در حال تغییر و شدن به مسیرکمال»، چیست؟ به قول اگزیستانسیالیستها، انسان ذاتاً و عَرضاً میل به سوی کمال دارد. همیشه در حال انتظار و امید بوده و به جهت فردای پرثمری چشم داشته است. اما اینکه بستر رشد و جادهای که حرکت در آن به سوی فضیلت و رفعت باشد را چگونه باید محیا نمود؛ مراد من این نکته است.
به یک معنا به قول افلاطون: جامعهی اخلاقی و انسانِ فضیلتمند به وسیلهی حکومت مدبر و اخلاق مدار به وجود میآید. یعنی چنین جامعه و چنین انسانی، در اثر سعی و کوشش روشمندانهی حکومتها ساخته میشود. دولتشهر یونان باستان و بعد هم روم، چنین ساختار قویِ را در زمان خودشان ایجاد کرده بودند. همچنین سالهاست ما شاهد آنگونه جوامعِ بینیاز و پرثمری که نزدیک به یک قرن میشود در غرب آغاز گردیده است، هستیم. براساس علوم انسانی جدید و به خصوص فلسفهی سیاسی و جامعهشناسی، باید فرهنگ دانشورزی و کسب فضیلت برای مردم یک جامعه را حکومت آن جامعه فراهم سازد. حکومتها باید تلاش به خرج دهند تا به مردمشان زندگی هرچه خوبتر و باسعادتتری فراهم کنند.
یکی از مهمترین مسایلی که امروزه در دنیای جدید و معاصر بر آن تاکید میگردد و کسی نسبت به آن بیتفاوت نمینشیند و باید هم ازسوی همه انسانها که در هرگوشهای از جهان میزیند؛ قابل دقت باشد، سرنوشت اجتماعی-سیاسی و فرهنگ سیاسیشان است. در جهانی که زیست مینماییم اساسیترین نکتهی مورد چانه و جدلِ آن در طول دههها این بودهاست که حق فردی و آزادی اجتماعی-سیاسی یک فرد به عنوان یک جز لاینفک در این هستی به چه میزان باید مورد توجه باشد و به خصوص، بیشتر تلاش فعالان مدنی در دنیا جهت به استقلالیت رسیدن ارزشهای انسانی در برابر هر امری در حوزهی سیاسی حکومتها بوده است و امروزه چنین بنا شده است که باید دولتها مشروعیت خویش را از ملتهایشان به دست بیاورند.
به قول آلموند «در فرهنگ سیاسی محدود توانایی مقایسه تغییراتی که نظام سیاسی آغاز کرده است وجود ندارد. افراد دارای فرهنگ سیاسی محدود یا دستخوش انجماد فکری، از نظام سیاسی هیچ انتظاری ندارند.» اگر دوباره بنا گردد چنانکه هماکنون در اکثر ممالک این وضیعت جریان دارد که فرد حق ابراز عقیدهی مشروع شخصی و انسانی خودش را نداشته باشد، تبعیض یکی از راهکارهای حکومت بوده باشد و به ارزشها والگوهای قوام اقوام در یک سرزمین هیچ رجحانی داده نشود، در اینصورت جامعه از دید علمای معظم جامعهشناسی در نهایت رو به افول و پا به نیستی و تباهی خواهد گذاشت و مسوول آن تنها حکومتهایی خواهند بود که زمینهی یک چنین حالتی را به وجود آوردهاند.
به باور رولان برتون: «الگوهای ملی امروزه دربسیاری موارد بیشترین فشار را بر الگوهای قومی یا منطقهای وارد میآورد. بهانهی این امر طبعاً استقرار دولت ملی و اقتدار آن است. اما باید توجه داشت که تجربهی تاریخی نشان میدهد تضعیف و از میان رفتن اقوام لزوماً به انسجام و اقتدار منجر نمیشود». یعنی بنابر دید برتون، اگر یک حکومت و یا یک قوم مقتدر، الگوهای قومی خود را بر الگوهای اقوام دیگر رجحان بدهد و در جهت نابودسازی این الگوها تلاش به خرج دهد؛ آن نظام به صورت تدریجی به طرف مرگ و یا شکست کشیده خواهد شد، نه پیروزی و پایندگی.
در افغانستان معاصر و به ویژه در افغانستانِ الی اواخر ۱۹۸۰ م ما شاهدِ این قبیل حکومتها بوده ایم که عاقبتِ آن یک افغانستان فقیر، بیسواد و بدفرهنگ از آب به درآمدهاست. اگر این حکومتها بر اصل مشارکت و رضایت به پیش میرفتند؛ بدون شک ما حالا در کنار ممالک برتر آسیا قرار میداشتیم. اگر چه بحرانِ تبعیض در بسیاری از ممالک اروپایی هم تجربه شده است. به گونهی مثال: در قرون هفده و هجده کشورهایی از قبیل انگلستان، یوگسلاوی، ترکیه و… تجربه گردید. انگلستان با قلع و قمع اسکاتلندیها، در یوگسلاوی، سربها با پراکندهسازی البانیاییها، در ترکیه، ترکها با اخراج و قتل عام ارمنیها، تبعیدِ یونانیها و کُردها، این پروسه را طی کردند؛ اما این ممالک، از پی این تجربهها در زودترین فرصت به رشد و پیشرفت دست یافتند. در افغانستان اما حاکمان کوتهاندیشی همانند: عبدالرحمن خان، امانالله خان، نادرخان، ظاهرخان و فرمانروایان کمونیسم، کراهت این اعمال را زودتر نتوانستند درک کنند و بدین وسیله این کشور در حفرهای تاریک قومگرایی و تبعیض فرهنگی باقی ماند.
مسالهی مشارکت در علم سیاست پدیدهی معاصر است که میتوان آن را از تبعات دولت ملی به حساب آورد، و هم اکنون همه رژیمها به نحوی از انحا برین مفهوم تاکید میورزند؛ زیرا امکان ندارد، در روی زمین رژیمی یافت که برای نظریات و تصمیمهای مردم به خصوص، شرکت در انتخابات، حرمت و احترامی قایل نباشد. حتا در رژیمهای نوع غیر مساواتطلب سنتی نیز به نحوی بر مساله مشارکت تاکید صورت میگیرد.
در افغانستان انواع صنعت دستی وجود داشت و همینگونه استعدادهای فراوانی در تمامی بخشهای مورد نیاز زندگی در هر برهه و زمانی از تاریخ معاصر ما در حال شگوفه کردن بودند، ولی متاسفانه تمامی این داراییها را دراثر کمتوجهی، بیتفاوتی، عیاشی و ناکارایی حکومتهایی همچون حکومت ظاهرشاه از دست دادیم و نابود شدند.
زمانی که در یک جامعه، حاکمان و دولتمردان آن نه تنها در زمینه رشد که برای نابودی ارزشها و ذهنیتهای اقوامِ غیرحاکم تلاش به خرج دهند؛ آن جامعه و اجتماع رو به عقبگرد، فقر و بیسوادی گسترده خواهد آورد و در نتیجه فرهنگ سیاسی محدودی خواهد داشت و فرهنگ سیاسی محدود، زمینهی بقای حکومتهای خودکامه و مستبد را مهیا میکند.
اینک (۱۴۰۲ه)، که افغانستان برای بار دوم شاهد حکمروایی مستبدانه و خشونتورزانهی گروه جاهل و بیسواد طالبان است؛ بدون شک فرهنگ سیاسی به جای رفتن به سمت اعتدال و تکثرگرایی، برعکس، به سوی هرچه محدودترشدن روان است. چنین وضعی از نظرِ کُنشگران جامعهشناسی، جز به انحتاط و آشوب به راه دیگری ختم نخواهد شد.
حالا پرسش اینجاست که چرا حکومتهای پشتونی و قبیلهگرایان، در افغانستان هیچگاهی به نفع ملیتهای ساکن در این کشور نبوده اند؟ پاسخ این است که پشتونها به روالِ عادت، جز به قوم خویش و تلاش برای باداری بر دیگر اقوام، به چیز دیگری فکر نکردهاند. از بردهگیری و سعی برای نابودی کامل هزارهها گرفته تا تلاش برای سرکوبسازی تاجیکها و کوششهای فراوان جهت تضعیف زبان فارسی. از انتقال دادن کوچیها و منگلیهای چادرنشین به قصد اسکاندادن آنها به بهترین مناطق پرآب و علف شمال، و بخشیدن صدها و هزاران هکتار زمینهای زراعتی دولتی به این مهمانان ناخوانده و همچنان بادار ساختن آنها بر مردم شمال.
این مهمانان ناخواندهی جنوبی از همان آغاز تا هم اکنون، جز باعث عقبمانی، جنگ و ناامنی، دزدی و ایجاد فتنه و شر در شمال، هیچ خیر دیگر از ایشان ساخته نبوده است. از طرفی، حتا در زمان نیمهی نخست حکمرانی ظاهرشاه که کاکاهایش حاکمان اصلی بودند، ضمن اجباری ساختن آموزش زبان پشتو، حتا برای شش ماه کاملاً زبان فارسی را فاقد رسمیت نمودند تا مردم مجبور به یادگیری زبان پشتو گردند؛ اما افزایش نارضایتیها و خیزشها سبب گردید تا دولت دوباره از تصمیم خویش مبنی بر غیررسمی بودن زبان فارسی عقبنشینی کند.
اینک در قرن بیست و یکم، طالبان آمده اند تا به قول استاد واصف باختری: تمام برنامههای شرربار و ناخجستهی عبدالرحمانی و نادرخانی خویش را پیاده نمایند؛ از ملی اعلان نمودنِ فقط زبان پشتو، تا پشتوسازی تمام لوایح ادارات و بسیاری از مکتوبات اداری و همچنان کوچدادن یک شمار مردم غیرپشتون در شمال از سرِ خانهها و زمینهای حاصلخیز و بخشیدن آن به کوچیها.
مردم شمال، مرکز، شرق و غربِ افغانستان به شدت مخالف حضور نحس طالبان در مناطق خویش استند و در انتظار کوچکترین فرصت برای راندن طالبان و سرکوب آنان نشسته اند. زیرا طالبان با رفتار حسادتمآبانه و با به نمایشگذاشتنِ فرهنگِ زشت و ناپسندشان، به زودی موجب خیزشهای سراسری و فرسایشی خواهند شد. اگرچه مقاومتها در دامنههای هندوکش و استانهایی چون: پنجشیر، بغلان، بدخشان، نورستان، تخار و در نقاطی از سراسر افغانستان به چشم دیده میشود و هر روز آماری از حملات و کشتههای طالبان به دست میرسد. خلاصهی کلام اینکه، طالبان به رفتار و روش این چنینی در افغانستان، هرگز موفق به ایجاد یک دولت مقتدر نخواهند شد و به زودی شاهد زوال قطعی طالبان خواهیم بود.
بسا اهلِ دولت بهبازی نشست؛
که دولت بهبازی برفتش ز دست.
سعدی