نویسنده: مختار شایگان
درآمد
از فاشیسم تاکنون تعریف و برداشت واحد و یکدستی نشده است و در میان سیاستگران و تیوریسنهای حوزهی سیاست و اجتماع هم توافق برسرِ آن وجود نداشته است. «ماتیو لیون» یکی از صاحبنظران علم سیاست، چند ویژگی را برای فاشیسم برشمرده است که آنها تا حدی مورد پسند خیلیها واقع شده است. از دید او فاشیسم یک ایدیولوژی راستگرایانهی افراطی بوده که براساس نژادگرایی، ملیتگرایی و افسانهسازی تاریخی استوار است. همچنان خشونتگرا، جنگطلب، ستیزهجو، اهل تبعیض و غیره است. اگر این برداشتها را معیار و ملاک داوری اندر باب فاشیسم افغانی بدانیم، آنچه نتیجه میگیریم، درست و بهجا و مبتنی بر واقعیت تاریخی و عینی کشور ماست.
فاشیسم در این کشور از افسانهسازی و جعل تاریخی شروع کرد و اینک در لباس خشونت، جنگطلبی و ستیزهگری ظاهر شده است. گذشته از تحلیلهاییکه در بارهی طالبان شده است، این جریان، فاشیسم قومی را نهتنها بازتولید کرد، بلکه لباس مذهب را بر تنِ این پدیده پوشاند و اپارتاید قومی را به نمایش گذاشته و هنوز هم از این مرکب جهالت پایین نشدهاند. بههمین ترتیب، رفتارهای ستیزهجویانه و قوممدارانهی گلبدین حکمتیار در این روزها در چارچوب فاشیسم افغانی تعبیر و تفسیر میشود.
- خاستگاه فاشیسم
فاشیسم یک پدیدهی جهانی و تاریخی بوده و روزگار درازی است که بهنامهای گوناگون در برابر ارزشهای انسانی قد علم نموده و جهان را به سوی امیال ناانسانی خویش سوق داده است. مارکسیستها باور داشتند که فاشیسم در بطن مردمسالاری زاده شده و این پدیده فرزند سرمایهداری غربی است و شماری دیگر فاشیسم را نوعی ملّیگرایی انقلابی تلقی کردهاند. مفهوم فاشیسم در قرن ۱۹ در ایتالیا باب و در قرن بیستم وارد ادبیات سیاسی جهان شد.
به هرروی، ردِ پای فاشیسم را میشود از نگاه تیوریک در اندیشههای برخی از اندیشمندان و فیلسوفان غربی جستوجو کرد. هیگل و فیخته به دلیل تحسین و تقدیس ملّت و دولت؛ نیچه به عنوان طراح ارادهی معطوف به قدرت و تحسین قهرمانگرایی و ابر انسان؛ زیگموند فروید به دلیل طراح غریزه و احساسات به عنوان منشأ رفتار آدمی در مقابل عقل و غیره، همگی زمینهسازان تیوری فاشیسم در جهان تلقی شدهاند و عملکرد موسولینی و هیتلر روی دیگری این نظریهها بود که آنها این نظریات را از ذهن به عین مبدل کردند و بدان جامهی عمل پوشاندند و مردم را بدون قید و شرط به تبعت نمودن از برنامههایی تمامیتخواهانهی خویش فراخواندند. همان کاری که دیروز اشرفغنی و امروز طالبان از شهروندان افغانستان مطالبه میکنند.
در عمل، نمایندگان کلاسیک آن را «هیتلر و موسولینی» گفته اند، با این تفاوت که هیتلر برخلاف موسولینی از کابرد این واژه اجتناب میکرد و رفتار و کردار خود را نوع انساندوستی آمیخته با رفاه و سعادت بشری میدانست. او باورمند بود که سعادت بشری و توسعهی جهان در این نهفته است که جهان را نژاد آریایی رهبری کند. چون به باور نازیسم این نژاد نسبت به سایر انسانهای دیگر برتر و شایستهتر است و آنها اند که تشخیص میدهند که چهچیز خوب است و چهچیزی بد؟ و راز پیروزی و سعادت بشر در این است که به عظمت و بزرگی این نژاد پیبرده و به آن تن دهند. زیرا غیر از تندادن و تبعیت نمودن از اینها هیچ گزینهی دیگری نیست. ولی نتیجهای که از رفتار و کردار او گرفته میشود، چیزی کمتر از «فاشسم» نبوده است.
سرانجام هیتلر در روشنترین صورت، خواست تیوری فاشیسم را جامهی عمل بپوشاند؛ جامهای که نه تنها بر تن جهان برابر نیامد، بل در نهایت مایهی مرگ او شد. برآیند گفتمان فاشیسم در اروپا منتهی به بحران و فاجعه گردید. پس از آن بود که مردم تصمیم بر بطلان آن گرفتند و آن را نافی ارزشهای انسانی و خرد بشری تلقی کردند. اما فاشیسم افغانی، به سان هیتلر از کاربرد این واژه نه تنها اجتناب میکند؛ بلکه آن را عینی «وحدت ملی»، «منافع ملی» و در نهایت«افغانیت و اسلامیت» میدانند.
- فاشیسم در افغانستان
در افغانستان روایت فاشیسم از سالهای ۱۸۸۰، زمان حاکمیت استبدادی عبدالرحمن خان شروع شد و در زمان امانالله خان و بعدها نادرخان و دورهی صدارت و ریاست جمهوری داوودخان جزو برنامههای حکومتی تعریف گردید. به این اساس محمودطرزی را پدر فاشیسم افغانی میدانند، او بود که این ایدهی غیرانسانی را از اتاترک گرفت و در این جغرافیا به منصهی اجرا درآورد. فاشیسم افغانی از همان روزگار به بعد همهچیز را قومی و قبیلهای ساخت. هویت ملی قومی شد، زبان، قومی باشد، پول قومی شد، سرود ملی قومی شد، پرچم کشور قومی شد، ارتش قومی شد، قدرت قومی شد، تاریخ قومی شد، نیمه افتخاراتی هم که وجود داشت، قومی شد و رفته رفته در زمان غنی و طالبان، همهچیز قومی شد.
وقتیکه فاشیسم افغانی تا اینجای کار به درستی پیش آمد، قدمی دوم اینها مهاجرخواندنِ اصلیترین باشندگان کشور بود. بارها از نمایندگان فاشیست افغان شنیده شده است که اگر اقوام غیرپشتون هویت افغان (پشتون) را نمیپذیرند، از کشور بیرون شوند؛ تهدید به کوچ اجباری و مهارجرخواندن اقوام، ریشهی فاشیستی و شوونیستی دارد. اما اگر به اینها بگویید که این دیدگاهِ شما فاشیستی و ضدانسانی، اسلامی و اخلاقی است، بیدرنگ میگویند که فاشیست کسی است که برنامههای ما را قبول نمیکند، ما اکثریت هستیم، پس اقلیتها نباید در برابر خواستها و برنامههای ما حساسیت نشان دهند. ولی آنچه مهم و سرنوشتساز است این است که از روی شعارها نمیشود جریانهای فاشیستی را در جهان شناخت و تکلیف آنان را روشن نمود، بهویژه در روزگار کنونی که صدای پای مردمسالاری همهجا طنینانداز است و حتا دیکتاتورترین رژیمها را واداشته است که اعمال و اندیشههای خویش را در جهان امروز دموکرات و پاسدار مردمسالاری و ارزشهای انسانی و مدنی قلمداد نمایند. ولی فاشیستها و جریانهای فاشیستی به یکسری اصول و باورها پایبنداند که آنان را میشود از روی آن شعارها شناخت. اصول و باورهای که در هیچ مکان و زمانی تغییر جهت نکرده و دنبال پیاده نمودن آن میباشند. این اصول و باورهای از این قرار است:
۱-۲ برتریخواهی
برتریجویی در همه ابعاد زندگی یکی از عمدهترین ویژهگیها و بنیاد فکری فاشیستها را در تمام بسترهای تاریخی تشکیل میدهد. فاشیسم خود و برنامههای خویش را به هر دلیلی نسبت به دیگران ترجیح داده و آنها را بالاتر از فهم دیگران میدانند. آنها دوست دارندکه خویش را نسبت به دیگران برتری داده و دیگران را کوچکتر از آن چیزی وانمود کنند که حتا برنامههای برتریجویانهی آنها را به نقد و بررسی بگیرند. نقدکردن فاشیسم در یک سرزمین یا بهپایان زندگی منتقد منتهی میشود و یا منفور و دیگرستیز و ضدمنافع ملی؛ تجربهای که در افغانستان بالای دیگر اقوام و سایر شخصیتهای عدالتگر و متنوعپذیر اجرا شد. در این سرزمین هرگاه کسی آمد و فکر برتریجویی و انحصارطلبی قومی و گروهی را بهچالش کشید، فوراً بهنام جاسوس بیگانهها و تجزیهطلب و مخالف وحدت ملی معرفی گردید/میگردد. برتریخواهی در افغانستان گاهی بهنام ایدیولوژی بهمیدان کشیده شده و گاهی به شکل قومی و قبیلهای.
تاریخ معاصر این سرزمین پُر از برتریجوییها و تفوقطلبیهای قومی و گروهی بوده است و این روند نامیمون هیچگاهی سیالیت خویش را از دست نداده و در هر زمانی بهاشکال گوناگون تبارز نموده است. گاهی تحت شعارهای کمونیستی در این کشور دنبال شد، روزی به نام جمهوریت و زمانی هم به نام شریعت ناب محمدی که اینک از سوی رژیم طالبان به شکل پرزرق و برقاش به پیش برده میشود که در تاریخ زیست بشری آن را به اپارتاید و پاکسازی قومی میشناسند، دیروز همین اندیشهی برتریخواهی تباری بهنام مردمسالاری از سوی شماری از تبارگرایان برتریطلب بهظاهر تکنوکرات عملی گردید.
مهمترین کارگردانها و بازیگران سیاسی و مهرههای کلیدی رژیم جمهوریت، زلمی خلیلزاد، حامد کرزی، اشرفغنی احمدزی، انورالحق احدی، حنیف اتمر، کریم خرم، اسماعل یون و… بودند که جز جامعهای یکدست و ساختار متمرکز قومی، چیزی دیگری را نمیپسندیدند. در این جمع زلمی خلیلزاد یکی از مهمترین چهرههای تبارگرا و برتریخواه قومی و قبیلهای بود که از آوان تشکیل حکومت موقت در بن آلمان به صورت جدی و یکجانبه در کنار چهرههای یک قوم ایستاد شد و مسیر برنامههای آمریکا را در افغانستان تغییر داد. او در زمان تدوین قانون اساسی افغانستان بهصورت غیرقانونی از نشانی ایالات متحده آمریکا به فکر نهادینهکردن ارزشهای تبارگرایانه و برتریخواهانهی قومی همت گذاشت که میشود از نظام شدیداً متمرکز، تسجیل هویت یک قوم بالای دیگران، سرود ملی، مسایل زبانی و غیره را نام برد.
انورالحق احدی رهبری حزب قومگرای «افغانملت» یکی از همین چهرههای برتریخواه قومی بود که در دولت پساطالبان نقش کلیدی و تاثیرگذار داشت. تنهاترین دغدغهی سیاسی آقای احدی در افغانستان تحمیلکردن ارزشهای یک قوم بالای تمام مردم افغانستان بود و است. او در کتاب «مسایل ملی» در حالیکه از یکسو دَم از حکومت دموکراتیک مبتنی بر پذیرش ارزشهای مدرن و مردمسالار میزند و از سوی دیگر زعامت سیاسی این کشور را تنها حق پشتونها میداند. او میگوید: «پشتون در افغانستان برادر بزرگ است و در افغانستان هیچگاه تابعیت درجه دوم را پذیرفته نمیتواند.» او در دورهی اول طالبان از آنها به صورت روشن پشتیبانی کرد و حکومت استبدادی و نفاقافگن آنان را در برابر شهروندان افغانستان نسبت به حکومت مجاهدین به رهبری استاد ربانی، قابل پذیرش اکثریت مردم افغانستان (منظور پشتونها) دانست و هنوز هم برای این گروه به صورت غیررسمی لابی میکند.
کریم خرم بازیگری همیشه در صحنهی دولت کرزی روزی رگ قبیلهگرایی و برتریخواهیاش گُل کرد و یکی از واژگان اصیل فارسی را غیرملی و اسلامی خواند و نگارستان ملی را که یک واژه فارسی بود، به گالری ملی تبدیل نمود. اسماعل یون کسی که کتاب «سقاو دوم» را که به کتابچهی فاشیسم افغانی معروف است، نوشت و یکی از چهرههای قابل اعتماد و مشاور ارشد شخص کرزی و غنی بود. برنامههای شوونیستی وتبارگرایانهی دولت کرزی نتوانست این قبیلهگرا را اقناع کند، سرانجام دست به ایجاد شبکهی تلویزونی بهنام «ژوندون» زد و از این طریق به تفرقهافگنی و دروغپردازی علیه چهرههای دیگر اقوام پرداخت. او با این کارهای تبارگرایانه و شوونیستیاش نهتنها بازخواست و منفور نشد، بل بهعنوان یک چهرهی ملیگرا و مدافع منافع ملی و وحدت ملی در میان یک قوم تبارز نمود. همین آدم چندی قبل حکومت قرون وسطایی، تبعیضآمیز و زنستیزانهی رژیم طالبان را قناعتبخش خواند و برای آنها (۹۵ نمره) داد.
2-2 انحصارطلبی
اندیشهی انحصارطلبی در یک جامعه ریشه و بنیاد فکری پیروان مکتب فاشیسم را تشکیل میدهد، پیروان اندیشهی فاشیسم بهکثرتگرایی سیاسی و توزیع عادلانهی قدرت، ثروت و معرفت باورمند نیستند و همه چیز را در یک کشور در انحصار باورها و ارزشهای قوم خویش تلقی مینمایند. انحصارطلبی یکی از مفاهیم کلاسیک و ماقبل مدرن است که به اساس تکلیفگرایی پیریزی شده است. در نگرشهای تکلیفگرایی، انسانها اصلاً صاحب حق محسوب نمیشوند، باید و نبایدهای زندگی آنان را انحصارطلبان مشخص مینمایند، بقیه انسانها در باورهای ذهنی انحصارطلبان یک حیوان مکلف و متابعتکنندهای بیش نیستند. انحصارطلبان هیچگاهی متوجه سیر تاریخی و تحول فکری و معرفتی بشر نشده و هنوز هم انسان را از عینک گذشتگان مطالعه مینمایند؛ آنها هنوز چشم به جهان دگرگونشدهی امروز نگشودهاند و نمیدانند که انسان امروز دیگر مثل گذشتگان تماشاگر میدان بازی زندگی نیستند، بل آنان بازیگراند و نمیخواهند که دیگران سرنوشت آنان را در غیابشان رقم بزنند.
در سرزمین ما از مهمترین حامیان و سخنگویان انحصارطلبان، سوگمندانه کسانیاند که دانشآموختهی جامعهی متمدن غربی بوده و آنها روزگار درازی در کشورهای غربی به سر بردهاند، ولی بطلان انحصارگرایی در غرب هیچگاه آنان را اهلی نساخته است. آنان در غرب انسانگرایی و برابری شهروندی را به چشم سر مشاهده کردند، ولی به مجردکه به کشور خود برگشتند، به دنبال انحصار همهی ارزشهای مادی و معنوی مردم افغانستان برآمدند که شماری از آنان را در بالا نام بردم.
در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۹۳ وقتی برتریطلبان و انحصارگرایان قومی متوجه شدند که پیروز انتخابات نیستند، یکی از نمایندگان اشرفغنی احمدزی گفت که «ریاست جمهوری حق اکثریتها است، حتا اگر اقلیتها و شهروندان درجه دوم برنده هم باشند، این حق را ندارند که به ریاست جمهوری این کشور برسند». این سخن تنها مالِ «یک نفر» نبود، بل این باور در دل تاریخ معاصر افغانستان پرورش یافته و ریشه دوانده است و این حرف نمایندهی غنی از درون یک گروه تبارگرا و انحصارطلب بیرون شدکه هرازگاهی بهگونههای متفاوت در هر برههای از تاریخ این کشور ظاهر میشود. در نخستین روزهای شکلگیری دولت پساطالبان همین حس انحصارطالبی قومی برنامههای غیرجانبدارانهی سازمان ملل متحد را جانبدار کردند و دورنمای کاری این نهاد بینالمللی را بر محور منافع قبیله کشاندند. باری «جان آرنو» نمایندهی سازمان ملل متحد در کابل گفته بود که «تصویری که خلیلزاد، ابراهیمی و رییسجمهور کرزی برای ما ترسیم کرده بودند، این بود که در افغانستان اکثریت مطلق را پشتونها تشکیل میدهند؛ از چند قرن بدین سو این کشور به رهبری و زعامت پشتون به طور سالم اداره میشد. کودتای کمونیستی باعث تضعیف دولت مرکزی شد و زمینه را برای اقلیتها مساعد ساخت تا مسلح شوند و با اعمال زور وارد ردههای بالای دولت گردند. حال راهحل این است که با برنامهی (DDR) آنان (اقلیتها) خلح سلاح شوند و با برنامهی (PRR) از ادارات ملکی دور ساخته شوند؛ اما پس از سه سال کار در افغانستان دریافتم که این تصویر کاملاً نادرست بوده است».
اینگونه اندیشههای ناانسانی و کارگزاران انحصارگرا و قبیلهاندیش بود که سرنوشت این کشور را بهجای رساند که نباید اینجا میبود. آنان پس از فروپاشی رژیم طالبان (۲۰۰۱) تمام توان و فکر خویش را بهکار بردند تا شماری از شهروندان عدالتپسند و آزاداندیش را به حاشیه برانند تا این کشور بستر مناسبی باشد برای یکهتازی قومی و قبیلهای خویش. به همین اساس بود که بهترین چهرههای ضداپارتاید و عدالتاندیش این سرزمین یکی پی دیگر ترور شدند تا میدان بازی فاشیسم هموار گردد.
- ضدیت با مردمسالاری
فاشیسم ذاتاً با مردمسالاری سر سازش ندارد و آن را تا جایی میپذیرد که برتریخواهی و انحصارطلبیشان را زیر پرسش نبرد. مردمسالاری به باور فاشیستم به این معنا است که مردم حق رای را دارند، اما حق حکومت کردن را ندارند. بحثهایی که در تاریخ معاصر افغانستان به قوتتمام مطرح شده و طی بیستسال پسین هم از دهان نمایندگان فاشیسم شنیده شد، با این ادبیات که حکومت حق اکثریتها است، نه اقلیتها؛ اگر اقلیتها رای اکثریت مردم را هم ببرند، نباید حکومت برایشان داده شود. به همین دلیل است که میگویند فاشیسم ذاتاً با مردمسالاری مخالف است و اگر تبارگرایان و برتریخوهان هم سخن از مردمسالاری و حکومت مردمی میزنند، هدفشان واقعاً حکومت مردمی و دموکراتیک نیست، بل پنهانکردن برنامههای شوونیستی در پشت پردهی مردمسالاری است.
اما این تمام روی فاشیسم افغانی نبود؛ روی دیگر آن، فاشیسم است که حتا دموکراسی دروغین و مملو از تقلب را هم نمیپذیرند، چون اعتراض و راهپیمایی شهروندان که حقشان تلف شده است نیز برای فاشیسم قابل توجیه نیست. بلآخره در بدترین دموکراسیهای جهان مردم حق دارند که به خیابانها بیایند و دادخواهی کنند، چه دادخواهی آنها شنیده شود و یا نشود؛ اما برای فاشیسم افغانی این هم قابل قبول نیست. فاشیسم افغانی ذاتاً از مردم مطالبهی تسلیمی مطلق را دارند، آنها باور دارند که مردم باور کنند، اطاعت کنند و تسلیم شوند، کسی خلاف آن حرفی زد و راهی دیگری را پیمود، باید مجازات شود. همین امروز به صورت روشن میبینیم که فاشیسم افغانی از راس تا قاعده، از اعمال فاشیستی رژیم طالبان حمایت میکنند و نسبت به وجود چنین رژیمی دیکتاتوری در کشور خوشحال اند. چون در رژیم فاشیستی قومی طالبان، شهروندان حتا حق اعتراض عادی را ندراند، کوچکترین نقدی منجر به مرگ آنها میشود.
- مخالفت آشکار با کثرتگرایی
فاشیسم بدون شک در مقابل کثرتگرایی و تنوع قرار میگیرد. فاشیسم در چهارچوب شعار امنیت و ثبات، یکسانسازی را در جامعه توجیه میکند. فاشیسم در راستای تحقق اهدافش میخواهد بر کُل جامعه چیرگی عام و تام پیدا نماید و میخواهد تمام گروهای قومی را بهیک گروه قومی تبدیل نماید. در جامعههای فاشیستی چون فریب، ارعاب، تکفیر، بدنامسازی و قتل چیرگی دارد. انسانها شحصیت حقوقی و پناهگاه حقوقی ندارند، لذا در جامعهی فاشیستی زمینهی شهروندیگرایی نابود میشود، قرائتهای انسانی چه در زمینهی دین و چه در قلمرو تاریخ و سیاست ریشهکن میشود، عقلانیت نفی میگردد و بهجای هیجان، روحیهی پیر و مریدی تبلیغ میشود.
دولت فاشیستی در قبال مردم خود را مسوول نمیداند و این عدم مسوولیت را در قالبهای گوناگون میریزد و به شیوههای مختلف آنرا توجیه میکند. نوعی نگاهی که در ابعاد گوناگونی در افغانستان دولت جمهوریت غنی و طالبان به چشم میخورد . همانگونه که افغانستان یکی از جمله کشورهای کثرتگرا و متنوع است که از تنوع اقوام و نژادها گرفته تا تنوع زبانی، مذهبی و فرهنگی را میشود نام برد، این تنوع هم از نقطه نظر دینی نهتنها مشکلزا و بحرانآفرین نیست، بلکه یکی از نشانهها و درسهای با همزیستن برای آدمیان محسوب میگردد. نهپذیرفتن این تنوع از سوی نیوفاشیسم (طالبان) به معنای زیر پا کردن ارزشها و امروزههای دینی هم به شمار میرود. با وجودی که دیروز تمامیتخوهان در افغانستان هم از یکسو خود را دیندار و هم از سوی دیگر خود را همآهنگ با ارزشهای جهان مدرن میدانستند، ولی پیوسته در صدد این بودند که جامعهی افغانستان را یک جامعهی یکرنگ (افغانیزه) بسازند، به همین دلیل بود که تلاش کردند تا هویت یک قوم را به هر وسیلهای که میشود، بالای دیگر اقوام تحمیل نمایند تا همه شهروندان افغانستان و اقوامی که در این کشور زندگی میکنند، دارای یک هویت تحمیلی باشند: هویت افغان.
جمعبندی
از ۱۷۴۷ تا ۱۸۸۰ سیستم حکومتداری در افغانستان مرکز-پیروان بود، یعنی قبایل پشتون در مرکز و حکومت در خدمت آنها قرار داشت. برخی از قبایل پشتون همیشه از دادن مالیات و سربازی معاف بودند، اما عبدالرحمن خان (۱۸۸۰ -۱۹۰۱) بنا به مشورهی گماشتهگان و جاسوسان انگلیس، این معادله را تغییر داد؛ او قوم پشتون/افغان را در مرکز و حکومت را در خدمت آنها تعریف کرد. روایت قومگرایی در ادبیات سیاسی افغانستان دقیقاً از همین دوره آغاز میشود و در زمان امانالله خان، مفهوم فاشیستی «برادر بزرگ» وارد ادبیات سیاسی افغانستان میشود. پس از آن هرچه نظامهایی که در افغانستان تغییر و تبدیل شد، اما روایت قومی همچنان حکمفرما بود، به استثنای حکومت حزب دموکراتیک خلق که آنها «ایدیولوژی» را در مرکز و حکومت را در خدمت آن تعریف کردند و همچنان حکومت مجاهدین که شریعت اسلامی را در مرکز و حکومت را در خدمت آن میدانستند، اما هیچکدام اینها نتوانست جلو روایت قومی را بگیرد. حزب دموکراتیک خلق در نهایت منتهی به قومگرایی شد و مجاهدین که خود را برادران دینی و مذهبی هم میدانستند، پس از پیروزی به جان هم افتادند و گلبدین حکمتیار یک هفته نگذاشت که برادران دینیاش در کابل به فکر آرام حکومت کنند. او با انگیزههای قومی و تباری جنگ را علیه دولت استاد ربانی و احمدشاه مسعود به راه انداخت و جان صدهاهزار انسان این کشور را گرفت. وقتی حکومتی با حمایت جامعهی جهانی در افغانستانِ پسا ۲۰۰۱ شکل گرفت، باورها براین بود که دیگر روایت قومی کنار رفته و جای آن را حقوق شهروندی و مردمسالاری خواهد گرفت، اما غافل از اینکه بدترین چهرههای تبارگرا و فاشیست در تبانی با آمریکا از غرب به افغانستان برگشتند و به روی هرچه کثرتگرایی و دموکراسی بود، خندیدند. آبروی دموکراسی در افغانستان زمانی کاملاً ریخت و سرنوشت آن نقش برآب شد که جان کری، وزیر خارجه آمریکا تاج سلطنت را بر سر اشرفغنی احمدزی گذاشت. او از همان روزی که به قدرت رسید تا تسلیمدهی قدرت به گروه فاشیستی طالبان جز دروغ و تطبیق برنامههای قومگرایی، خاطرهی نیکی از خویش به یاد گار نگذاشت.
رفتارهای قومگرایانهی غنی جامعه افغانستان را پارچه پارچه ساخت و بر گسستهای قومی و قبیلهای افزود. یکی از برنامههاییکه باعث نفاق قومی شد، بحث شناسنامهی برقی و درج واژهی «افغان» به عنوان هویت ملی بود. اگر کلهی غنی بوی فاشیسم نمیداد، هیچ نیازی نبود که جنجال شناسنامه را تا جایی بکشاند که رای و نظر مجلس نمایندگان نادیده گرفته شود. پارلمان افغانستان در سال ۱۳۹۳ فیصله کرد که شناسنامه باید بدون درج نام اقوام توزیع شود. گونهای که در کشورهای دیگر جهان وجود دارد؛ اما غنی به فیصلهی پارلمان کشور پشت پا زد و حرف یک مشت آدمهای فاشیست را شنید. آخر یک مرد که سالها در غرب زندگی کرده است و از فضای لیبرالیسم غربی تنفس کرده است، چطوری میتواند در برابر کثرت و تنوع شهروندی و قومی بیایستد؟ این وضعیت نشان میداد که فاشیسم افغانی در قامت آن تکنوکراتهای خودرای، داشت افغانستان را میبلعید. باوجود اینکه رژیم جمهوریت سهنفرهی غنی فروپاشید؛ اما برنامههای فاشیستها همچنان ادامه دارد. این بار طالبان، این گروه قومگرایی مزدور بیگانگان به جای اینکه شرعی باشد و برداشتهای دینی خویش را به نام «شریعت ناب محمدی» تطبیق نمایند، آنها مجری برنامههای فاشیسم افغانی شده و کشور را به سوی پشتونیزه کردن پیش میبرند. در این برنامه، طالبان تنها نیستند، از فاشیستهای حلقهی غنی، کرزی و خلقیها گرفته تا استخبارات جهانی آنها را همراهی میکنند. در نهایت روزی طالبان میروند، اما روایت فاشیسم به شکل دیگری بازتولید خواهد شد. برای اینکه شهروندان و گروههای عدالتگرا از شر تکرار فاجعهبار تاریخ در آینده فاصله بگیرند، باید بهجای معلول، علت فاجعه (روایت پشتونیسم) را هدف قرار دهند تا بار بار شاهد تکرار تاریخ خونین در کشورمان نشویم.
بیشتر بخوانید: