نویسنده: دکتر پارسا
تکثر قومی در جغرافیای فعلی افغانستان که زمانی نقطهی اتصال ملل و تمدنهای مختلف محسوب میشده است، یک واقعیت است. اما آنچه در این میان از اهمیت شایانی برخوردار است، توجه به این نکته است که در گذشتهی تاریخی این سرزمین تحت نام خراسانزمین، پدیدهی قومیت مطرح نبوده است. اما دستهبندیهایی که امروزه تحت عناوین مختلف قومی از آن یاد میگردد، در متون جدید برجسته شده و تصویری موزاییکی ترسیم شده است. بنابراین، جا دارد که مسالهی قومیت در سرزمین مورد بحث امر، وارداتی و جدید قلمداد گردد. به نظر میرسد که با ورود استعمارگران غربی چون بریتانیا و اشغالگران افغان در دو سه قرن گذشته، این مساله برجسته و پررنگ شده باشد. هرچند نوشتار حاضر در صدد اثبات یا نفی این نظریه نیست؛ اما برای درک عمق تضاد و حساسیتهای بیمورد و موجود بین اقوام، بینیاز از یادآوری نقش تاریخی حاکمان افغان در پاشیدن تخم نفاق نمیباشد.
همچنین قابل انکار نیست که بسیاری از رویدادهای سیاسی و نظامی گذشته و حال ریشه در حس «غیریت» میان اقوام دارد و این حقیقت ریشه در تفاوتهای خردهفرهنگی و ذهنیتهای مسمومشده دارد. اما خوشبختانه این تفاوتها به پیمانهای نیست که منجر به تنشهای اجتماعی و یا فراتر از آن شده باشد. بنابراین، زمینههای همگرایی به شکل بالقوه در میان اقوام کشور به خصوص سه قوم کلان تاجیک، هزاره و اوزبیک وجود دارد.
اما سوال اصلی در اینجاست که با وجود رانده و سرکوبشدن این اقوام از سوی قوم مهاجم افغان، چرا همگرایی لازم بین سه قوم نامبرده جهت مقابله با قوم اشغالگر وجود ندارد؟
قبل از آنکه به فرضیاتی در این زمینه به عنوان پاسخ پرداخته شود؛ لازم است زمینههای همگرایی سه قوم مزبور مورد اشاره قرار گیرد تا روشن شود، آنچه سبب واگرایی آن سه گردیده است، تفاوتهای ماهوی نیستند. بدین معنا که در بین هر سه قوم مورد بحث فرهنگ کلان ملی خراسانی بازمانده از دوران شکوه و جلال گذشتهی تاریخی (زبان، دین و آیین بالنسبهی واحد) وجود دارد که زمینهی وحدت آنها را ممکن میسازد. اقوام مزبور در عین حفظ خردهفرهنگهای خاص خود به شدت علاقهمند به حفظ و تبعیت از فرهنگ خراسانی خویشتن هستند؛ به گونهای که در صورت تقابل مصالح قومی با مصالح ملی خراسانیشان، دومی را ترجیح میدهند. به طور مثال یکی از دغدغههای مشترک سه قوم مزبور حفظ و اقتدار زبان فارسی است که به عنوان محور وحدت و همگرایی در بین اقوام خراسانی عمل کرده و میکند و هرکس خراسانی است آن را به عنوان میراث نیاکان خود ارج مینهد. حاکمان اشغالگر افغان باآگاهی از چنین نقش وحدتبخش زبان فارسی است که به تقابل تاریخی علیه این زبان دست زدهاند. به گونهایکه در زمان محمدظاهرخان حمایت و پشتیبانی از زبان پشتو به عنوان نماد قوم حاکم به اوج خود رسید و تلاش گردید به زبان ملی مبدل گردد و زبان فارسی به رغم داشتن سابقهی طولانی صرفاً به دلیل تعلق داشتن به اقوام خراسانی به حاشیه رانده شد.
با این وصف واضح است که زمینههای همگرایی بین اقوام خراسانی به صورت ذاتی وجود دارد و آنچه مایهی جدایی و افتراق گردیده است عارضی بوده و اصالت ندارد. بنابراین قابل رفع و حل تلقی میشود. برای تامین این هدف لازم است که بسترهای انفصال مورد ارزیابی و بررسی قرار گیرد تا زمینهی اتصال فراهم شود. در این راستا فرضیاتی از علل واگرایی و عدم همگرایی اقوام سهگانهی تاجیک، اوزبیک و هزاره به عنوان نماد اقوام خراسانی مطرح میشود که گاهی با شواهدی نیز همراه خواهد شد.
۱- آنچه که سبب بیگانگی میگردد فاصله است. اعم از فاصلهی جغرافیایی و یا تفاوتهای فرهنگی. در نهان هردو مورد عامل اصلی پدیدهی «شناخت» قلمداد میشود. پیامد فاصلهی فیزیکی، ناآگاهی بوده و نیز تفاوتهای فرهنگی هم به معنای نبود زبان مشترک جهت درک متقابل است. در عالم واقع اگر تعمق صورت گیرد، آنچه که مایهی «واگرایی» اقوام در افغانستان محسوب میشود عدم شناخت کافی از تواناییها، ظرفیتها، ایدهها، آمال و اهداف همدیگر میباشد که خود معلول عوامل مختلفی دارد. مهمترین آن نگرش متقابل نسبت به همدیگر با پیشفرضهای ذهنی است که خود نشانگر ضعف در مراودات اجتماعی و مبادلات معرفتی-فکری است. آنچه که مایهی شکلگیری هردو گردیده است، باورهای مذهبی و متصدیان دینی است. این دیدگاه بیشتر رابطهی هزارههای شیعهمذهب با تاجیکها و اوزبیکهای سنیمذهب را مد نظر دارد. نقش منفی عالمان دینی هردو مذهب در ایجاد فاصله و دوگانگی قابل انکار نیست.
۲- یکی از تبعات وجود فاصلهی اجتماعی و تفاوتهای فرهنگی، عدم شکلگیری تصویر واحد و روشن از اهداف مشترک و چشماندازی از آینده است. عدم استقرار در موضع واحد سبب گردیده هر قومی به تعقیب اهداف غیراساسی و پیش پا افتادهی خود برآید. به طور مثال تاجیکها هدف نانوشتهی مشارکت در قدرت با افغانها را تعقیب نموده و فراتر از آن را دستنیافتنی تلقی میکنند. هزارهها هم و غم خود را روی رسمیت مذهبشان معطوف داشتهاند و اوزبیکها نیز به نقش دولتساز خود ببالند. در این میان آنچه مغفول مانده است هدف اساسی و جامع «احیای هویت و مدنیت خراسانی» است و «آزادی سرزمین و فرهنگ فارسی» به عنوان میراث جاودان خراسانزمین از دست اجانب و بیتوجهی به این حقیقت است که محور و شرط ثبات کشور بازگشت به هویت خراسانی است. فقط در اینصورت است که چون گذشته فاصلههای موزاییکی از جامعهی ما محو خواهد شد و قدرت به مردم و نمایندگان آنها باز خواهد گشت و مدینهی فاضلهی خراسانی شکل خواهد گرفت.
۳- گذشته از مسایل فرهنگی و اجتماعی، رویدادهای نظامی و سیاسی را در واگرایی سه قومِ مورد بحث نباید نادیده گرفت. منظور مخدوششدن حس اعتماد و زمینههای همگرایی به سبب تجربیات ناموفق دههی هفتاد خورشیدی است. در طی آن سالها گروههای سیاسی-نظامی که خود را نمایندگان اقوام معرفی میکردند برای تحصیل و حفظ قدرت به رویارویی نظامی پرداختند. اسباب و عوامل آن رویداد نامیمون هرچه بوده باشد اثر مخرب عمیقی روی ذهنیت اقوام که گروهایی درگیر را نمایندگان خود تلقی میکردند، گذاشت. چنانچه اثرات آن تا به امروز در گفتمانهای مختلف جامعه و حتا نخبگان هم دیده میشود.
هرچند اصل آن است که رفتار و رویههای افراد و گروهها نباید اثرات کلان اجتماعی ایجاد کند، ولی جو قومزدهی افغانستان به گونهای است که به شدت از این امور متاثر شده و بازتابهای اجتماعی و ذهنیتهای منفی بینالاقوامی ایجاد میکند که البته دلایل و عوامل خاص خود را دارد و تا حدودی محدود به جامعهی افغانستان نمیشود. اما در غیاب هدف و پیونددهندهی مشترک و مستحکم، تلاطمات اینچنینی موجب فاصلههای عمیقتر و بیشتر میگردد.
۴- عامل موثر دیگر در واگرایی اقوام مورد بحث تفاوت مذهبی است که نزد عوام و عناصر سنتی بسیار جدی تلقی میشود. اصولاً یکی از عواملی که تاجیکان و اوزبیکهای سنیمذهب، افغانها را به پیمانهی جدی، بیگانه تلقی نکرده و عکسالعمل مناسب در قبال حاکمیت و اشغال آنان بروز ندادهاند، مسالهی شراکت مذهبی با مهاجمان بوده است. به عبارت دیگر، عنصر مذهب در بسط سیطرهی حاکمیت به افغانها از آغاز تاکنون نقش اساسی و تسهیلکننده داده است که خود به گفتاری مستقل نیازمند است. در اینجا به ذکر این نکته بسنده میکنیم که افغانها برای کسب و تداوم اقتدارشان از دو ایده به صورت اساسی بهرهی فراوان بردهاند. اولی پدیدهی «ننگ پشتانه» است که جهت تحریک عوام پشتون برای مقابله با اقوام بومی کشور استفاده شده است. نمونهی بارز آن هجوم افغانها به کابل علیه حاکمیت حبیبالله کلکانی است. همان کسی که برای احیا و اعمال دین به منصب قدرت نشسته بود. اما افغانها آن حکومت تماماً دینی را که از جنس خودشان نبود برنتافتند با خون و خشونت علیه آن قرار گرفتند و حکومتش ساقط کردند. مفهوم دوم شعار «حفظ دیانت» است. این ایده پوششی است جهت توجیه تحرکات قدرتطالبانه و تحمیق عوام اقوام. این حربه بسیار موثر واقع شده است؛ به گونهای که بخش قابل توجهی از پیادهنظام لشکر طالبان را تاجیکان و اوزبیکهای شمال تشکیل میدهند.
علیرغم این شعار، همگان امروزه شاهدند که طالبان بیپروا از آن تخدیرشدگان اوزبیک و تاجیک سپاه خود، استراتژی تکمیل اشغال خود را با تاکیتکهای مختلف، مخفی و آشکار به پیش میبرند: قبایل افغان را جابهجا، زبان پشتو را تقویت، سلطهی اقتصادی و سرمایهی خود را بسط میدهند. با اِعمال سیاستهای مختلف مالیاتی و اخذ باجهای گسترده و با اجبار مردم به ترک روستاها و کوچهای دستهجمعی مردم را به ستوه آورده و به ترک کشور مجبور میسازند. با محرومکردن نصف جمعیت کشور از تحصیل سعی میکنند که اقوام علمدوست کشور را در سطح قبایل بدوی و گریزان از دانش افغان نگهدارند.
از سویی دیگر، عنصر مذهب برخلاف نقش تسهیلکنندهی ارتباطی آن با افغانها، موجب انسداد ارتباط با هزارههای شیعهمذهب شده و تعاملات خردهفرهنگی، اجتماعی وسیاسی را به حداقل رسانده است.
لذا میتوان مذهب را عامل مهم واگرایی به حساب آورد که در طول تاریخ این سرزمین به عنوان دیوار مستحکمی عمل کرده که موجب طرد خودی و پذیرش بیگانگان گردیده است. این حقیقت را با دقت در رویدادهای سادهی اجتماعی به خوبی رصد نمود. به طور مثال در دوران ولایت سیدحسین انوری در هرات بارها شاهد مظاهرات خیابانی علیه او با این شعار که «والی هزاره نمیخواهیم» بودهایم ولی در قبال والیهای بعد از وی که همگی افغان بودهاند، کدام عکسالعمل منفی را شاهد نبودیم.
به نظر میرسد تا زمانیکه دشمنشناسی بین مردم تعمیم نیابد و عقلانیت جای احساسات مذهبی ننشیند و دوست و دشمن از هم باز شناخته نشود، مسالهی همگرایی اقوام اصلی کشور حل نخواهد شد.
۵- ضعف در خصمشناسی، علاوه بر مسالهی پیشگفته و تلقی دشمن به جای دوست، سبب گردیده است که خصم حقیر شمرده شده و حس مقابلهی انفرادی با آن در گروهها تقویت شود و ضرورت کنارگذاشتن تفاوتها جدی تلقی نشود. واقعیتی که سبب گردیده است نیروهایی مانند جبههی مقاومت ملی تلاش جدی جهت جذب عناصر مخالف طالبان از میان سایر اقوام را انجام ندهد.
۶- عملکرد ضعیف و گاهی منفی نخبگان سیاسی را هم میتوان به عنوان عامل تشدید و تحریککننده به حساب آورد. بدین معنا که در نبود سازمان و تشکیلات مردمی، مدیریت اجتماعی و سیاسی اقوام مزبور تحت قیادت شخصیتها و نخبگانی قرار داشتهاند که با اهداف و انگیزههای متفاوتی سربرآورده بودهاند. دور از انتظار نیست که چنین افرادی آنچه برایشان اهمیت داشته منافع شخصی، خانوادگی و نهایتاً گروهی آنها بوده است. بدین معنا که مصالح قومی، میهنی و یا ملی در صورتی مورد توجه آنها قرار میگرفت که در راستای منافع یادشده قرار میداشتند. یعنی منافع کلان اجتماعی چندان جذبهای برایشان نداشته و چه بسا که در صورت تزاحم منافع فردی با منافع ملی و میهنی، دومی را قربانی اولی میکردند. نتیجهی این رویه غفلت از مدیریت کلان جامعه به شکل مثمر است و نیز گویای این حقیقت که نخبگان اقوام تاکنون نقش مثبت و موثری در بهبود سرنوشت و چشمانداز آیندهی اقوام بازی نکردهاند. حتا میتوان ادعا نمود که این قشر نقش منفی نیز علیه همگرایی اقوام به صورت عامدانه و آگاهانه بازی کردهاند تا از این رهگذر متاع خویش را بربایند. لذا به وضوح دیده شده است که با تحریک احساسات قومی و تمایزات تباری و فرهنگی و تشدید اختلافات، عدهای را گرد خود فراهم آورده و یا با جلب آرایشان به قدرت و ثروت هم رسیدهاند.
بنابراین، نخبگان گذشته از بیتوجهی و یا کمتوجهی با آمال و اهداف کلان میهنی و ملی و یا قومی نهتنها بدهکار مردماند بلکه با عملکرد منفیشان در قبال ملت نیز مسوول هستند.
لذا برای همگرایی اقوام سهگانه لازم است نخبگان اجتماعی و سیاسی، به یک بازخوانی جدی و اساسی نسبت به عملکرد گذشتهشان بپردازند و با زدودن رسوبات ذهنی ناشی از تعصبات قومی، منافع علیای میهن باستانی را مدنظر قرارداده و از منافع شخصی، گروهی و قومی به نفع ملت خراسانی دست بکشند.
۷- عملکرد و سیاست خاص حکام افغان را نیز نباید در واگرایی اقوام غیرپشتون نادیده گرفت. به خصوص به غلیان درآوردن هیجانات مذهبی اهل سنت علیه شیعیان.
در این میان، علمای ظاهربین درباری را که همکیشیشان با حاکمان سبب میگردید سیاستهای ضدخراسانی افغانها را نتوانند ببینند و با بیگانه علیه آشنا همپیمان شوند، نباید از قلم انداخت. اینگونه علمای ظاهربین که امروزه نیز کم نیستند و در خدمت اهداف قومی طالبان قول و فعل بهجا میآورند، با هدایت حاکمان به تکفیر افراد و اقوام متوسل میشدند که نمود عینی و عملی آن را در برخورد عبدالرحمن افغان با هزارهها میتوان مشاهده کرد. نامبرده در یک مورد به گواه منابع تاریخی ملایی را به نام سیدمحمد ممتحن با عالِم دیگری از اهل سنت به نام سید محمود، تشویق کرد که حکم تکفیر هزارهها را صادر نمایند. (ریاضی هروی، عین الوقایع، ۱۳۶۹: ۲۲۱).
نتیجهی چنین امری بسیج هزاران مهاجم از طوایف مختلف ساکن کشور به شوق کسب غنایم بود که نتیجهی مستقیم آن نهادینهشدن اختلاف و نفاق بین شیعه و اهل سنت بود. روحیهی تضاد مذهبی نهادینهشده از دوران عبدالرحمن افغان سبب گردید که دشمن دوست پنداشته شود و دوست دشمن. بدین ترتیب بیگانه بودن افغانِ اهل سنت، نزد عوام تاجیک و اوزبیک زایل شده و اشغالگربودنش به فراموشی سپرده شود.