نویسنده: دکتر نورمحمد نورنیا
موانع پدیدآیی نگاه کثرتگرا
به سخن ماکس وبر، دوران جدید، دوران استورهزدایی است. در این دوران، با دریغ زندگی ما را افسانهها احاطه کرده و به پیش میبرند. خلاف سخن وبر، ما مردم افسونشده هستیم و پایمان با دامهای اوهام گوناگون گره خورده است. نه تنها امکان تلاش، جهت برگرفتن این زنجیرها محدود شده؛ بلکه همه روزه، افسانهی جدیدی بر ذهنمان سایه میافکنند.
انسان با افسانهها افسون و جادو میشود و این افسانهها همچون تارهای عنکبوتی بر دورادور ذهن او میپیچند و باور زنجیربستهای را پدید میآورند که هیچ مداخلهگری نمیتواند به آن ذهن ورود کند تا آن گلولهی عفونتکرده را درمان نماید.
ذهن افسانهباور، یک ذهن دستنخورده است؛ ذهنی که تن به تفکر نداده و فقط یکسری داده در آن انبار شده و مطابق آن حرکت میکند. دقیقاً شبیه یک ربات که برای مقصدی خاص برنامهریزی شده؛ اما تفاوتی که دارد، ربات به صورت سیستماتیک مطابق برنامهاش حرکت میکند و از ذهن افسونشده هر شری ممکن است بروز کند.
- نگاه تعصبآلود
یکی از شروری که از انسان جادوشده و بیعقلانیت به دیگران میرسد؛ دستهبندی آنان است به دیگری و خودی. اینکه چه کسی همشکل من، همرنگ من، همزبان من، همقبیلهی من و همباور من است و چه کسی از این نظرها با من سنخیتی ندارد. دستهبندی انسانها و طبقهبندی آنان به گروههای برتر و فروتر، فقط بر پایهی افسانهباوری استوار است. شاید لحاظکردن منافع گروهی که انسان به آن گروه تعلق دارد، منطقی به نظر برسد. لیکن آن هم شیوهی سنجیدهشدهای دارد که در تحقق عدالت اجتماعی بهگونهی روشن وجود دارد. دید متعصبانه، پخش و گسترش تخم کینه و نفرت است. در جایی هم که بر درگاه گفتوگو قفل زده شده باشد؛ دیر یا زود، آن درگاه شکسته خواهد شد؛ زیرا، شکیب آدمی را حدی است.
- بیسوادی
انسان افسانهباور، موجودی است که از نظر فکری در حالت انفعال قرار دارد. نقل، خوراک ذهنی اوست و آنچه از نزدیکان و همگرایانش به او رسیده، ضبط کرده و آن را سرچشمهی رفتارش برگزیده است. عقل، به گفتهی حافظ «در ولایت آنان هیچکاره» است. ساعتی تن به اندیشیدن نمیدهد و اگر اسمی از اندیشیدن بر زبان او جاری شود؛ به یادآوری دوبارهی نقلهایی است که قبلاً به خوردش داده شدهاند؛ نه تفکری دور از تعصب که هرچیز را از بیرون آن مورد بررسی قرار داده باشد و همچون پدیدهای بر آن نظر افکنده، صحت و سقمش را بسنجد.
- خودشیفتگی
از امراض دیگر انسانهای متعصب و بیسواد؛ خودشیفتگی است. خودشیفتگی به قول ملکیان، این است که کسی بگوید: «الف»، «ب» است؛ به این دلیل که من میگویم. او خودشیفتگی را دو دسته میکند: خودشیفتگی فردی و خودشیفتگی جمعی. فردیاش اینکه مثلاً زبان من بهترین زبان است؛ چرا که زبان من است. صورت جمعی خودشیفتگی هم آن است که کسی بگوید: چون من از فلان قوم و تبار هستم؛ آن تبار و قوم، بهترین تبار و قوم جهان است.
خودشیفتگی یک مرکز ایجاد میکند که خودش است و قوم و تبار و زبان و… خودش. میخواهد همهچیز را پیرامون آن مرکز جمع کند. هرکه به مرکز نزدیکتر است، در سطحی رفیعتر قرار میدهد و همینگونه حاشیهها که شبکهوار بر گرد آن مرکز تجمع کردهاند، نظر به فاصلهای که با مرکز دارند؛ به صورت هژمونیک طبقهبندی میشوند.
خودشیفته، خود را کامیاب و به مقصدرسیده میپندارد و دوست دارد که دیگران، هممسلک و هممذهب و همنظر و هممشرب او شوند تا کامیاب شوند. تنها راه کامیابی، راه خودش را میداند و راههای دیگر را راه هلاکت و انحراف مینامد.
یکی از شروری که به قول ملکیان از خودشیفتهها ساطع میشود، این است که اول کوشش میکنند دیگران را مثل خود بسازند؛ اگر دیگران نخواستند مثل آنان شوند، آنگاه میخواهند دیگران هلاک و نابود گردند. این دقیقاً همان داستان تغییر مذهب و تغییر دیانت است که در اکثر مذاهب، متفاوتبودن مذهب یا تغییر مذهب برابر است با الحاد و سزای الحاد، از دستدادن زندگی تعریف شده.