نویسنده: مصطفی عاقلی[۱]
درآمد
افغانستان معاصر از دورهی عبدالرحمان خان تا امروز (۱۸۸۰- ۲۰۲۳) گواه الگوهای متفاوت و گاه متضاد حکومتداری بوده است. در یکونیم سدهی گذشته، این کشور پادشاهی مطلقه و استبدادی، پادشاهی مشروطه، جمهوری استبدادی، جمهوریهای مارکسیستی، رژیمهای اسلامی و جمهوری لبرالدموکراسی را تجربه کرده است. هریک از این الگوها با پشتیبانی یک دولت خارجی (عمدتا قدرتهای بزرگ) رویکار آمده و در افغانستان به آزمون گرفته شدهاند.
با بررسی این الگوها به این نتیجه میرسیم که ویژگی اصلی و مشترک آنها سه چیز بوده است: ۱) با حمایت خارجیها رویکار آمده و سپس اعمال شدهاند؛ ۲) سبب سرخوردگی داخلی شده و در نتیجه، واکنش داخلی را تقویت کردهاند که سبب فروپاشیشان شده است و ۳) به گونهی بنیادین تغییر کردهاند و الگوی متضادی رویکار آمده است و این وضعیت همچنان ادامه داشته است. یعنی ما دور باطلی از جابهجایی نظامها را داشتهایم؛ بدون اینکه ثبات و تعادل در جامعهی ما به وجود بیاید.
این نوشتار میکوشد به این سوال اساسی پاسخ گوید که چرا الگوهای نظام سیاسی در افغانستان فرومیپاشند؟ در پاسخ به این پرسش تلاش میشود سه دلیل بررسی شود: نبود ایدهی دولت، بیگانگی الگوهای سیاسی با واقعیات عینی افغانستان و جدایی نهاد علم از نهاد سیاست.
۱. نبود ایدهی دولت
از میان دلایل زیادی که برای فروپاشی نظامهای سیاسی در افغانستان مطرح شده است، نبود ایدهی دولت مهمترین عامل تاثیرگذار به شمار میرود. زیرا، در این کشور تفکر ملیِ سراغ نداریم که یک تصور از دولت مدرن در آن وجود داشته باشد. اگر بخواهم روراست باشم، این کشور با تفکر ملی و اندیشهی دولت بیگانه است و هیچ تصویر روشنی از شکل ایدهآل یک دولت ندارد. آنگونه بوزان باور دارد، مهمترین چیز در بررسیهای مربوط به سیاست و امنیت ایدهی دولت است، چون هر کشوری تصور خاصی از دولت و ایدهی دولت ملی دارد. افغانستان به چند دلیل از چنین امتیازی برخوردار نشده است: ۱) فکر دولت، غربی است و در نتیجه برآمده از تجربهی عینی افغانستان نیست؛ ۲) در میان گونههای منطقهای میان قدرتهایی با الگوهای متضاد بود و یک گونهی خاصی از دولت را درونی نکرد؛ ۳) دیگران منافع خود را در این موضوع دیدند که افغانستان صاحب دولت با چشمانداز خودش نداشته باشد تا بتوانند در این کشور همیشه جای پا داشته باشند؛ و ۴) ما به انقطاع تاریخی دچار شدیم و پیوند خود را با متون کلاسیک مان از دست دادیم که در نتیجهی آن، برداشت خودی جای خود را به برداشت غیرخودی دادهاست.
۲. بیگانگی الگو با واقعیت
زمانیکه به تاریخ افغانستان رجوع نماییم، میبینیم که الگوهای پیادهشده در افغانستان، محصول شرایط تاریخی و جامعهشناختی این کشور نبوده و از بالا توسط بازیگران قدرتمند بر افغانستان تحمیل شدهاند. برای نمونه، کافیست بحث دولتسازی را در افغانستان ردیابی نماییم: به رغم اینکه الگوهای سیاسی دورهی عبدالرحمان خان، امانالله خان، جمهوری اول (داوود خان)، رژیمهای چپ، اسلامگرایان (شامل مجاهدین و گروه طالبان)، جمهوری چهارم (لیبرالدموکراسی)، ویژگیهای متفاوتی داشتند، هیچکدام محصول افغانستان نبوده و افغانستان در تولید آنها کوچکترین نقشی نداشته است. مخرج مشترک همهی آنها این است که هیچکدام مبتنی بر نیازهای افغانستان طراحی نشده و در نتیجه، گفتمان و یا الگوی ضدخود را تقویت کرده است. برای نمونه، دولت استبدادی عبدالرحمان خان و حبیبالله خان، منجر به ساخت پادشاهی مشروطه (البته نه در عمل) در افغانستان توسط امانالله خان شد. دولتسازی غربی امانالله خان، اسلامگرایی حبیبالله کلکانی را در پی داشت. گونهای خاصی از دولتداری حبیبالله خان، دولتداری استبدادی نادر و برادران او را تا دورهی دموکراسی ظاهرخان در پی داشت. دموکراسیخواهی ظاهرخان، استبدادگرایی داودد خان را در پی داشت که خود منجر به رژیمهای ایدیولوژیک در افغانستان شد. محتوا و روش استالینیستی نظام سیاسی جمهوری دوم (خلق و پرچم)، حکومتهای اسلامی را روی قدرت آورد که خود منجر به شکلگیری رژیم لیبرالدموکراسی غربی شد. در نهایت لیبرالدموکراسی غربی نیز توسط رژیم اسلامی دیگری جابهجا شد. این خلاصهی تاریخ ما از ۱۸۸۰ تا ۲۰۲۱ است. زمانیکه به همهی اینها نگاه شود، دیده میشود که هیچیک با واقعیتهای جامعهی ما سازگار نبودند؛ یعنی این الگوها برخی جنبهها را برجسته میکردند و برخی جنبههای دیگر را نادیده میگرفتند.
پس، تنها راهحل برای برونرفت از این وضعیت، تولید فکر بومی و در نتیجه، ساخت الگو و نظام در عرصههای سیاسی و اقتصادی بر مبنای نظام اجتماعی و اخلاقی جامعهی افغانستان است، تا باشد در فعالیتهای گوناگون برمبنای ارزشهای بومی رفتار کرده باشیم و آن ارزشها اقدامات ما را در عرصهی سیاست و اقتصاد حمایت نمایند.
۳. جدایی نظر و عمل
زمانیکه به تجربهی بشر در دورادور جهان نگاه شود، میبینیم که کامیابیها و ناکامیهای بشر تا اندازهی زیادی به نزدیکی نظر و عمل بستگی دارد. صرفنظر از برداشت مارکسیستی و رهاییبخش که در مکتبهای انتقادی از آن به عنوان دیالیکتیک نظر- عمل یاد میشود، در تعبیر بسیار سادهی آن میتوان گفت، به هر میزانی که فاصله میان جهان سیاست و جهان علم نزدیک باشد، موفقیت افزایش خواهد یافت و برعکس، در صورتی که فاصله میان دانشگاه و سیاست زیاد شود، کامیابیها در عرصهی تصمیمسازی و سیاستگذاری از یکسو و در عرصهی اجرای تصمیم از سوی دیگر کاهش خواهد یافت.
زمانیکه به موفقیت غرب، آمریکا و بسیاری از کشورهای دیگر (مانند چین، سنگاپور، جاپان و کوریا) نگاه شود، دیده میشود که در سیاستگذاریهای سطح بالا، از اتاقهای فکر، دانشگاهها، مراکز تحقیقاتی و پروفیسورهایشان، استفادهی خوبی صورت میگیرد. کافیست به نقش کسینجر، کنان، واتسون و صدها تن دیگر در سیاستگذاریهای امنیتی و خارجی آمریکا و انگلیس توجه شود.
با نگاهی به تاریخ افغانستان میبینیم که از قدرت سیاسی این کشور، تمام روشنفکران و استادان دانشگاه، از حوزهی تصمیمسازی و مشاورتهای کلان حذف شدند و جای آنها را افراد فرصتطلب، جاپلوس و بلهگو پر کردند که یکی از دلایل شکست پیدرپی نظامهای سیاسی کشور است. تاریخ شاهد کشتار، زندانی، شکنجه و تبعید افراد تحصیلکرده به دلیل گفتن حقیقت و سهمگیری آنان در پیشرفت کشور بوده است.
نتیجه
با بررسی تاریخ سیاسی افغانستان از چشمانداز تحلیلی، میتوان به دلیل شکست نظامها در افغانستان اشاره کرد. نبود ایدهی دولت، بیگانگی الگو با واقعیت عینی افغانستان و جدایی نظر از عمل، سه دلیل کلیدی شکست الگوهای سیاسی بودند.
نتایج بررسی نشان میدهند که ما مردم افغانستان گواه تخریب از پی تخریب بودهایم و هیچگاهی پس از تخریب نتوانستهایم مبتنی بر فکر بومی دست به تولید الگو زده و افغانستان را براساس آن الگو بازسازی نماییم. در یک کلام، ما در افغانستان در پی تخریب بودهایم، نه در پی ساخت و آبادی.
در نتیجه میتوان گفت، تا زمانیکه هرسه مورد را معکوس نکنیم، امکان ساخت و آبادی افغانستان وجود نخواهد داشت. اما منظور از معکوسکردن سه مورد چیست؟ ۱) چون ایدهی دولت نداریم، نخست باید صاحب ایدهی دولت شویم. بسیاری از بزرگان میگویند که ایدهی دولت برای هر سرزمینی ویژهی آن سرزمین است، از اینرو این ایده باید به وجود بیاید. ۲) چون الگوهای سیاسی بیگانه هستند و نمیتوانند واقعیات افغانستان را توضیح دهند، ما باید الگوهای بومی خود را تولید نماییم.۳) چون فکر و عمل از همدیگر در تاریخ این کشور فاصله داشتهاند، ما باید بتوانیم این دو حوزه را باهم نزدیک سازیم، یعنی سیاست افغانستان را با استفاده از حضور اندیشمندان سیاسی در عرصهی تصمیمسازی و تصمیمگیری، علمی نماییم. در یک سخن، باید کنش ما در سیاست مبتنی بر تیوری و تیوری ما برآمده از دل واقعیات جامعهی افغانستان باشد.
[۱] پژوهشگر مهمان در دانشگاه علامه طباطبایی