نویسنده: زینالله سروری
نزدیک به پنج دهه استکه معمای جنگ افغانستان هنوز حل ناشده باقی مانده است. افغانستان یکی از معدود کشورهای جهان استکه درگیر و قربانی یکی از طولانیترین و فاجعهبارترین جنگ در نوع خود میباشد. هر چند در این حین و بین گامهایی جهت اختتام جنگ و خشونت برداشته شده، اما هرگز این جنگ ویرانگر ختم نشده، بلکه از یک حالت و مرحله به مرحله دیگر گذار کرده است.
یکی از دلایل اصلی عدم قطع جنگ و خشونت نبود یک آژندا و طرح ملی صلح در کشور میباشد. مردم و دولت افغانستان همواره در قضایای مهم کشور به ویژه در روند صلح نقش انفعالی داشته و ایده صلح از بیرون پیشکش، تحمیل و عملیاتی شده استکه طبعا مقتضیات و منافع مردم در آن مطمح بحث نبوده و یا حداقل کمرنگ بوده است. در این نبشته انواع صلح به بحث گرفته شده و در اخیر چالشهایی که در اثر نبود طرح صلح ملی به میان آمده است روی آن پرتو افگنی شده و انگشت نهاده شده است. سه الگو برای صلح در سراسر جهان وجود دارد:
الگوی اول: صلح به مثابهی هدف
در این روند دو پیشنیاز برای تحقق صلح وجود دارد که اولی اراده و خواست مردم و دومی جایگاه دولت استکه بتواند خواست مردم را اعاده و تمثیل نماید. تردیدی وجود ندارد که یکی از جدیترین خواست مردم افغانستان در درازای حداقل پنج دههی اخیر تامین امنیت و صلح سراسری در کشور بوده است، اما این خواست همچنان یک آرزو مانده است و نقدی که وجود دارد این استکه مردم افغانستان جهت اعاده این خواست و امیال شان کدام اقدام عملی را روی دست نگرفته و منتظر معجزات بیرونی جهت تحقق آن چمپاتمه زدهاند.
دومین پیشنیاز در این روند نقش و جایگاه دولت جهت تحقق این خواستها و تامین منافع شهروندان استکه ایجاب یک دولت مشروع، مقتدر و با پشتوانهی اکثریت مردم را مینماید. افغانستان از رهگذر نداشتن یک حکومت مقتدر ملی که بتواند ممثل ارادهی جمعی شهروندان باشد و از منافع آنان دفاع و حراست نماید همواره مورد گزند و آسیب قرار گرفته است. در توالی حد اقل پنج دههی اخیر تقریبا هیچ دولت مقتدر ملیای با پشتوانه حمایت گسترده شهروندان شکل نگرفته است تا بتواند از اهداف و آرمان های شهروندان دفاع نماید. در غیاب چنین یک نهاد مقتدر ملی، صلح که یکی از خواستهای اصلی شهروندان است تامین نشده و برعکس جنگهای ممتد و ادامهدار به شکل زنجیرهوار از یک مرحله وارد مرحله دیگر شده است.
الگوی دوم: صلح به مثابهی بستر
جهت رسیدن به صلح نیاز به بسترسازی وجود دارد. در این الگو صلح به دو گونه مثبت و منفی منقسم شده است. صلح منفی به صلحی گفته میشود که طرفین طبق یک پیمان و معاهده توافق به ترک مخاصمه و آتشبس کرده باشند. در صلح منفی ظاهرا جنگ ختم شده، اما این نوع صلح ناپایدار و شکننده است. در صلح منفی تنها به عوارضات توجه شده، اما ریشههای مشکلات همچنان پابرجاست و با اندکترین تحول میتواند دوباره آتش جنگ مشتعل گردد و هیچ تضمینی برای دوام و قوام آن وجود ندارد.
صلح مثبت را صلح پایدار نیز میگویند. در این روند از صلح، ریشههای مشکلات شناسایی شده و جهت حل آن اقدامات لازم صورت میگیرد. صلح مثبت را صلح عدالتگرایانه نیز مینامند چرا که یکی از اهداف اصلی آن تامین عدالت و حقوق همهی شهروندان و جوانب ذیدخل میباشد.
در صلح مثبت نقش دولت بسیار حیاتی استکه از طریق ارایه خدمات به شهروندان توسط ادارات عامه پرداخته و منتج به تولید منابع مالی و توسعه اقتصادی در سطح جامعه میگردد. در این نوع صلح، طرفهای متخاصم دست از شورشگری و خشونت برداشته و به نیروهای تولیدگر مبدل میگردد. همه طرفها جهت تامین منافع اقتصادی و توسعه کشور گام نهاده و به نیرو و محرکهی اصلی تولید مبدل شده و مجال و زمینهی شورش و اغتشاشگری از بین میرود و دیگر اصلا نیازی نیست تا طرفین دست به ماشهی اسلحه ببرند.
الگوی سوم: صلح به مثابهی ابزار و تکتیک
سومین الگوی صلح نگاه ابزاری به صلح است. این گونه صلح معمولا از بیرون توسط قدرتهای موثر و دخیل در منازعه تحمیل شده و هیچ تضمینی جهت تداوم آن وجود ندارد. معمولا قدرتهای بزرگ وقتی از تداوم جنگ به ستوه بیایند و یا دیگر ادامهی جنگ را به نفع خود شان قلمداد و ارزیابی نکنند و یا از اهمیت جنگ کاسته شود، عجالتا در استراتیژی جنگی شان تجدید نظر کرده و پیمانهای را به گونه آمرانه بر طرفین جنگ که در حقیقت ماشین جنگی و تامینکنندگان منافع شان است تحمیل نموده که منافع عامهی مردم در آن جایگاهی ندارد و منفعت مردم توسط قدرتهای بزرگ تعریف، تفسیر و سوءاستفاده میشود.
شوربختانه در توالی حداقل پنج دههی اخیر در کشور گاه جسته و گریخته وقتی حرفی از صلح به میان آمده، معمولا نگاه همگان به صلح یک نگاه ابزاری و تکتیکی و گاه پروژهای بوده که منافع مردم در آن گنجانیده نشده و تداوم و پایداری نداشته و به طبع آن خوشبختی و صلح متداوم را ارمغان آور نبوده است.
صلح به مثابهی پروسه یا پروژه؟
صلح یک روند یا پروسه استکه مستلزم پیشنیازها، شرایط و اقدامات خاص میباشد. در پروسهی صلح باید حقوق همهی جوانب بهویژه شهروندان مورد نظر قرار داشته باشد و سیاست برد _ برد در آن ملاک قرار گیرد. اما شوربختانه در افغانستان از آنجاییکه همواره صلح همچون ابزاری از طرف قدرتهای بیرونی پیشکش شده است، نگاه به صلح به عنوان پروژه است. ظاهرا در برههای از زمان آتشبس و کاهش خشونت صورت گرفته، اما با گذشت زمان و آغاز تحول دیگر جرقههای جنگ دوباره زبانه کشیده و صلح به حاشیه کشانده شده است.
ضرورت ایجاد دکترین صلح ملی
در قبال شگردهای آوردن صلح در افغانستان تا هنوز نه کدام اجماعی وجود دارد و نه کدام پژوهش جامعی که از پشتوانهی علمی برخوردار باشد صورت گرفته است و نیز کدام استراتیژی مشخص جهت تحقق صلح پایدار تدوین و پیشکش نشده است. نگاه و تفکر عامهی مردم و چه بسی زمامداران و نخبگان سیاسی و علمی و دانشگاهی کشور از صلح همانا نگاه کلیشهای استکه مولفههای آتشبس و ختم خشونت است، اما اینکه چگونه به این مهم دست یافت و چگونه از آن حراست کرد و جهت تداوم آن کدام راهکاری را مد نظر قرار داد تاهنوز کدام اقدام و کاری صورت نگرفته است.
صلح مستلزم بسترسازی، اهداف پیشنیازها و اقدامات و استراتیژی خاصی میباشد که در غیرآن تحقق صلح یک رویا باقی خواهد ماند. نبود یک دیدگاه جامع و برنامهی منسجم و هدفمند به صلح باعث شده تا مجال و فرصت به قدرتهای بیرونی فراهم شود تا در غیاب یک طرح ملی صلح آنان با دید ابزاری، تکتیکی و پروژهای طرحی برای صلح و ختم خشونت ارایه کنند که نتایج مثبت در پی نداشته و در بهترین وضعیت یک صلح موقت و شکننده را به میان میآورد و ریشههای مشکلات همچنان پا برجا باقی میمانند. نه تنها در افغانستان بلکه در هیچ جایی از جهان این گونه طرحها نتایج مثبت و پایدار در قبال نداشته است.
نبود نهادهای علمی و اکادمیک معتبر در کشور، کمبود کدرهای متخصص علمی، ضعف نهادهای دولتی و بیسوادی عامهی مردم باعث شده تا در طی حداقل پنج دههی اخیر ما یک دیدگاه و دکترین ملی صلح که متضمن تامین منافع این کشور باشد نداشتهایم. در نبود یک برنامه مشخص و جامع معلومدار که از شدت و حدت جنگ و خشونت کاسته نشده، بلکه به گونههای مختلف هر ازگاهی نمود یافته است.
در پروسهی صلح دوحه، حکومت افغانستان و مذاکرهکننده گان آن هیچ برنامه و دکترین معینی برای صلح نداشتند که به طرف مقابل و جامعه جهانی ارایه نمایند و اسباب اقناع آنان را فراهم آورند و در چانتهی مخیلهی مردم افغانستان نیز کدام برنامهی راهبردی و مثبت برای صلح وجود نداشت. در غیاب چنین بیبرنامهگی بود که طرف خارجی پا پیشنهاده و طرح صلح آمریکا همچون یک تکتیک بر مردم کشور تحمیل گردید که هزینهی آنرا مردم افغانستان همه روزه پرداخت میکنند.
مخالفین سیاسی طالبان نیز کدام استراتیژی و برنامهی مشخصی برای تحقق صلح پایدار ارایه نکردهان. بنابراین میتوان گفت چشمانداز صلح دستکم در کوتاهمدت مبهم و گنگ به نظر میرسد. از طرفی توافق دوحه نتوانست صلح عمومی را تامین نماید و با گذشت هر روز گروه رقیب طالبان یعنی داعش بر شدت حملات شان میافزایند.
در اخیر با اهتمام به آنچه گفته شد، ذکر این نکته مهم مینماید که به خاطر تامین صلح پایدار در کشور باید ابتدا دکترین صلح تدوین و ایجاد شود و مالکیت صلح و ابتکار طرح آن ملی باید باشد تا به تامین منافع جمعی و تحقق صلح پایدار منتج گردد.