نویسنده: دکتر مهدی سعیدی
تیموتی ویکس(Timothy Weeks) در کسوت یک معلم زبان انگلیسی برای سالیان متمادی در خاورمیانه، آمریکای مرکزی و جنوبی فعالیت کرده و با چنین تجربهی گستردهای از فعالیت آموزشی، افغانستان، سرزمینی آشوبزده و ناآمن را برای تدریس و آموزش در سال ۲۰۱۶ انتخاب میکند. با این وصف بیجا نخواهد بود که پرسیده شود آیا واقعاً او در صدد آموزش زبان انگلیسی بوده یا اهداف دیگری را هم تعقیب میکرده است؟ اصولاً کارکردن در سرزمینهای ناامن و بیثبات، برای شهروندان کشورهای امن یا با انگیزهی ماجراجویانه صورت میگیرد یا مبتنی بر الزامات شغلی و مأموریتهای محوله میباشد. این مأموریتها میتواند یا جنبهی امنیتی و سیاسی داشته باشد و یا جنبهی علمی و پژوهشی.
نوشتارحاضر بر فرضیهی مأموریت پژوهشی نامبرده استوار گردیده است. بنائاً تلاش میشود با تحلیل عبارات و بیانات تیموتی ویکس فرضیهی مذکور مورد بررسی قرار گیرد.
بدین منظور لازم است مقدمتاً به تحقیقات مردمنگارانه اشاره گردد که معمولاً مبتنی بر پارادایم پدیدارشناسی انجام میگردد. بدین معنا که مردمشناس جهت توصیف عینی و ضخیم از باورها، سنتها و عنعنات یک گروه اجتماعی، ملزم است از درون جامعه به گروه مورد مطالعه بنگرد و برای درک همه جانبهی آن گروه وارد دنیای فکری، معرفتی و ایمانی آنها شود. به عبارتی این استراتیژی پژوهشی مستلزم ورود به دنیای عینی و ذهنی جامعهی هدف است تا بتواند به کُنه دیدگاههای هستیشناسانه و معرفتشناختی اعضای آنها دست یابد. البته این رویه مبتنی بر الزامات و اقتضائات دستگاه معرفتی و روششناسی پدیدارنگاری استکه بر اساس آن، انتظار میرود محقق به تجربهی زیستهی افراد توجه نموده و به مطالعهی پدیدارِ پدیدهها در اذهان افراد و گروهها بپردازد و به آنها اجازه دهد که اندیشه و نگرش خود را از یک پدیده بازگویند. بنابراین محقق در این رویکرد موظّف است بر خلاف رویکرد دکارتی فهم و دریافت خود را از مواجهه به پدیدارها رها کند و اجازه دهد درک و فهم افراد و گروههای مورد مطالعه از جهان و پدیدههای آن و مواجهههای آنها با آن انعکاس یابد. در این رویکرد محقق زبان گویای افراد و جوامع مورد مطالعه قرار میگیرد. لازمهی چنین ایدهای، تجربه نمودن تجربهی زیستهی افراد است لذا میزان موفقیت یک محقق به میزان مستغرق شدن او در جامعهی مورد مطالعه بستگی دارد.
با این توصیف نظر بر این است که ویکس تلاش ورزیده به دنیای عینی و ذهنی طالبان و جامعهی طالبخیز، با پذیرش دیانت جدید رخنه کند و با رویکرد پدیدارشناسانه، تحقیقی مردم شناسانه را رقم زند.
این ادعا مبتنی بر اظهاراتی است که بر اساس آنها، روشن میگردد که تیموتی ویکس، اسیر و گروگان طالبان ادعا میکند که دین اسلام را اختیار نموده و حتا نام خود را به جبرئیل عمر تغییر داده است و گزینش چنین نامی را نیز مرتبط به تجربهای شهودی از سوی خویش میسازد. او ادعا میکند که «نام جدید نمادی از اعتقاد او به این استکه فرشته در زمان اسارتش نزد طالبان مراقب او بوده است». البته چنین تصوری از فرشتهی محافظ بیانگر این واقعیت نیز هست که رنج و تهدید نگران کنندهای را او در طول سالهای اسارت خود تجربه کرده است. از سوی دیگر او با چنین اظهاراتی قصد دارد ایمان جدیدش را صادقانه جلوه دهد به این امید که او را به هدف نزدیکتر سازد.
هدف ویکس چنانچه اشارت رفت شناخت پدیدهی طالبانیسم و رادیکالیسم جهادی و دینی در منطقه است؛ پدیدهای جدید که کمتر مورد تفحص و بررسی قرار گرفته است. حتا آمدن او به افغانستان نیل بدین مقصود از سوی خود وی تعبیر شده است؛ چنانچه ویکس بعد از آزادی از چنگ طالبان دلیل بازگشت و آمدن مجدد خود به افغانستان را این گونه توجیه میکند که «دوباره میآیم تا سفرم را کامل کنم». برای فهم این بیان کوتاه باید به اظهارات قبلی او رجوع کرد که در سال ۲۰۱۶ اظهار داشت که به آن دلیل به افغانستان آمده بود «تا در مورد افغانستان بیاموزد».
بازگشت مجدد او بعد از سپری نمودن دوران پر محنت اسارت فقط با قصد تکمیل مأموریت قبلی او قابل توجیه است. به ویژه که زبان پشتو را آموخته و از لحاظ دینی خود را به طالبان نزدیکتر ساخته و زمینهی نفوذ در جامعهی هدفش را بیش از پیش فراهم میبیند. به عبارت دیگر مقدمات اولیه و ضروری یک مطالعهی مردمشناسانه مهیا دیده میشود و واضح است که آن دو را به سادگی به چنگ نیاورده تا به سهولت از آنها چشمپوشی کند. لذا تیموتی ویکس انزجار عمومی ناشی از پیوستن مجدد با گروگانگیرانی چون طالبان را به جان میخرد و مجدد به آنها میپیوندد و شناسایی خصم، هر نوع بدبینی و بدگوییهای عمومی را برای او قابل تحمل و توجیه میسازد.
بنابراین پروسهای را که او تعقیب میکند میتوان در ذیل تحقیقات مردمشناسانه قرار داد که با رویکرد پدیدارشناسی تعقیب میشود.
در یکی از مصاحبههایش ویکس مدعی است که طالبان را «به گونهای دیده استکه هیچکس قادر به دیدن آن نبوده است». به عبارت دیگر او در طی مدت اسارت خود به این نتیجه رسیده استکه بهترین راه شناخت طالبان تماس از درون با آنهاست.
او پس از آزادی در شهر سیدنی ابراز داشت «زمانیکه به عنوان گروگان با طالبان گذراندم تأثیر عمیق و غیر قابل تصوری بر من گذاشتند». وی مدعی است «از یافتن واژهای که این تأثیر تغییربخش را نشان دهد عاجز است». البته محتوای تأثیرات را باز نمیکند. آیا او از تماس نزدیک با طالبان و ورود به دنیای درونی و رفتاریشان متاثر و متغیر گشته بود یا فاصلهی فروریخته بین او به عنوان یک انسان غربی مسیحی و طالبان و گشوده شدن چشماندازی نوین از امکان شناخت دنیای خاص طالبان او را متأثر و متغیر ساخته بود؟
اما آنچه این دنیای جدید را در مقابل دیدگان او گشوده بود رنج و محنتی بود که امید به حیات را در او تقلیل داده بود:« احساس میکردم که مرگم نزدیک است و دیگر هرگز برای دیدن کسانیکه دوستشان داشتم بر نخواهم گشت». این تعبیر اوج ناامیدی او را نشان میدهد. در چنین شرایطی بدیهی و طبیعی است که تلاش ورزد تا راهی برای فرار از این مخمصه بیابد. یکی از راهها، رفتار مطابق فرهنگ و رسوم طالبان استکه خود ویکس در این زمینه میگوید: «من احساسات بسیار متفاوتی داشتم اما از همان ابتدا میدانستم تنها راهیکه میتـوانم آنها را وادار کنم تا با من رفتاری انسانی داشته باشند و مرا به عنوان یک انسان ببینند، داشتن رابطهی خوب با آنها بود. تلاش میکردم مؤدب باشم؛ وقتی وارد اتاق میشدند همیشه به آنها «سلام علیکم» میگفتم. تا حد امکان سعی میکردم زبان پشتو را یاد بگیرم تا بتوانم با آنها صحبت کنم…».
سرانجام ویکس راه اصلی را برای نجات از مرگ و امکان دیدار عزیزانش را مییابد و از رفتار الهامگونهی محافظانش پیمیبرد که راه نجاتش«ایمان» است؛ به تعبیر خود ویکس «ایمان غیرقابل درک و تزلزل ناپذیر». لذا بیدرنگ اسلام میآورد. به آن امید که وضعیت تغییر کند. «فکر میکردم محافظان بسیار خوشحال خواهند شد. اما در عوض مرا تهدید به قتل کردند». این بیان آشکارا نشان میدهد که اسلام آوردن او برای نجات بوده است؛ نه ایمانی ناشی از تحقیق و معرفت. پس عملاً ایمانی شکل نگرفته است. این میتواند دلیل بد رفتاری اولیهی محافظان طالب با او بعد از اسلام آوردنش باشد.
اما اسلام آوردن او روی طالبان ظاهرا بیتأثیر نبوده و وضعیت را برایش روز به روز قابل تحملتر ساخته بوده است. پذیرش اسلام نه تنها او را از رنج رهانیده بود که در کنار زبان پشتو فاصلهی او را با طالبان کمتر کرده بود. بنابراین دورهی اسارت، او را به هدفش که شناخت افغانستان بود نزدیک ساخته و به طرز غیر منتظرهای برایش مفید واقع شده بود. این گونه شد که رابطهی خود را با جامعهی مورد هدف نهتنها بعد از آزادی ترک نکرد که او را مصمم به ادامهی مطالعه در صحنهای متفاوت و با رویهای جدید که ورود به دنیای ذهنی و عینی پدیدهی طالبانیسم باشد نمود. تأثیر عمیقیکه او از آن یاد میکند همان تغییر در روش مطالعه و ورود مستقیم به میدان تحقیق میباشد.