نویسنده: یعقوب یسنا
هر فرد و جامعهای خودی دارد، این خود مجموعهای از اضداد (پاردوکسیال) است، اما تناقض آن به سادگی قابل درک نیست. اگر صادقانه کنار خویش بنشینیم و روایتهای را کنار هم بگذاریم که شخصیت و خود ما را شکل دادهاند، به این نتیجه میرسیم، این روایتها چهلتکه و حتا ضد و نقیض هم اند که شخصیت ما از آنها ساخته شده است.
اما جالب این است که این روایتهای چهلتکه، روایتی را برساخته که تناقضهای خود را میپوشاند و کتمان میکند. بنابراین، هر فرد با این روایت برساخته، همذاتپنداری میکند و خود او در این همذاتپنداری شکل میگیرد.
انسان دو خود دارد: خود فردی و خود جمعی. خود فردی، روایت شخصی ما است. خود جمعی روایت دینی، مذهبی، فرهنگی و قومی ما است. خود فردی و خود جمعی ما مجموعهای از تناقضات و روایتهای چهلتکهای استند که مثل یک پازل ساخته شدهاند.
اساس همذاتپنداری استوار بر شیفتگی است. شیفتگیایکه ما را با روایتها و نسبتهای ما یگانه میسازد و وحدت میبخشد. در خود فردی، ما با پدر خویش همذاتپنداری میکنیم. از هر فردی بهویژه در کشورهاییکه دارای فرهنگ عقبمانده استند بپرسید که پدرتان چگونه فردی بود. پاسخش این است پدرم خوبترین و شریفترین انسان جهان بود. پس بد چه کسی بوده است؟ آیا بدی وجود نداشته است؟
پسر حکمتیار میگوید پدر من خوبترین انسان جهان است. دختر داکتر نجیب میگوید پدر من خوبترین انسان جهان است. پسر ملاعمر میگوید پدر من خوبترین انسان جهان است. من نیز میگویم پدر من خوبترین انسان جهان بود. چرا؟ برای اینکه از نظر هویتی دچار همذاتپنداری با پدر خود شدهام. این همذاتپنداری محور روایت هویت فردی انسان را بهویژه در فرهنگهای بدوی شکل میدهد. بنابراین، بسیار سخت است با خرد انتقادی و عقلانیت روشنگرانه با خود و هویت شخصی خود (من) روبهرو شویم. زیرا «من» هر کدام ما محوری از خودشیفتگیهای ما استکه طوری به ما تلقین میکند حق بهجانب من استم. دکارت در این باره میگوید همهی انسانها از خداوند نسبتا ناراحت اند، زیرا تصور میکنند که خداوند در تقسیم دارایی و مال و متاع دنیا به آنها سهمی کم داده است، میتوانست بیشتر از آنچه دارند، میداد. حتا پولدارترین فرد جهان نیز توقعش این است، خدا میتوانست به او بیشتر از آنچه دارد، میداد. اما در تقسیم عقل هیچکسی از خدا ناراحت نیست، زیرا هر فردی به این نظر استکه خدا بیشترین عقل را به او داده است و از نظر داشتن عقل کامل است. اینکه مردم به عقل و نظر او اعتنا نمیکنند، گناه از مردم است که عقل و نظر او را نادیده میگیرند.
انسان در روایت، هویت و خود جمعی با دین، مذهب، فرهنگ و قومیت خود دچار همذاتپنداری میشود. این همذاتپنداری موجب میشود به روایت دینی، مذهبی، قومی و فرهنگی خود هر قدر متناقض، بدوی و غیر عقلی باشد، شیفتگی پیدا کند. پشتون، تاجیک، هزاره، اوزبیک و… هر کدام شیفتهی روایت مذهبی و قومی خود استند. مثلا مردم پشتون با اتن خود چنان همذاتپنداری پیدا کرده و چنان شیفتهی آن شدهاند، با وصفیکه در روایت مذهبیشان، رقص و آواز را حرام میدانند، اما اتن را حلال میدانند.
یادداشت را کوتاه کنم، اینکه در این روزها چند روایت مذهبی، فرهنگی و قومی را فقط نقل کردم، اما متوجه شدم برداشت فردی و جمعی ما آنقدر غیرعقلی استکه هیچگونه توان روبهرویی با خود فردی و جمعی خویش را نداریم و از هرگونه روبهرویی عقلانی و انتقادی با خود فردی و جمعی خویش دچار ترس و هراس ایم. این ترس و هراس از روبهرویی با خود فردی و جمعی، بیانگر بدویت فکری، فرهنگی و نادانی عمومی ما است. بنابراین، ما در بارهی خود فردی و جمعی خود به خودآگاهی نرسیدهایم که بتوانیم و بخواهیم هویت فردی و هویت جمعی خود را بشناسیم و انتقاد کنیم.
برخورد ما با هویت خودی و جمعی ما برخورد میمونوار با کردارشان است. دانشمندان کیلهای (موز) را در قفسی بزرگ بالای قفس بستند و میمونی را وارد کردند. آن میمون که خواست کیله را بگیرد، او را به قدر کافی جزا دادند. میمون به این نتیجه رسید، گرفتن کیله بد است. میمون دوم را وارد قفس کردند. میمون دوم خواست کیله را بگیرد، میمون اول او را به قدر کافی زد. میمون دوم به این نتیجه رسید گرفتن کیله بد است. میمون سوم را وارد کردند. میمون سوم اقدام به گرفتن کیله کرد. دو میمون قبلی به اندازهی لازم میمون سوم را زدند. سرانجام دست نزدن به کیله به قانون جمعی تبدیل شد و دستزدن و گرفتن کیله گناه و بد دانسته شد. اما هیچ میمونی نمیدانست خاستگاه این بدی و گناه چیست. ما نیز در مناسبات فرهنگی، اجتماعی، مذهبی و دینی خود بدی و گناه زیاد داریم، اما نمیدانیم خاستگاه این گناه و بدی چیست و از گناهان فرهنگی و مذهبی (تابوها) خود نمیتوانیم با خرد انتقادی روشنگری ارایه کنیم.
خاستگاه اعتقادی ما دربارهی گناهان اینکه این و آن کردار بد و گناه است، براساس همین رفتار میمونوار و مقلدانه شکل گرفته است. مثلا میگوییم روی و کل بدن زنان باید پوشیده باشد و زنان آموزش نبینند و شغل نداشته باشند. اگر کل بدن و روی زنان پوشیده نباشد، زنان دچار بدی و گناه فردی میشوند و جامعه دچار بدی و گناه جمعی میشوند. اما نپرسیدهایم چرا؟ خاستگاه این باورها چیست و این باورها از کجا میآیند؟ فقط شنیدهایم و به ما گفته شده بد است و گناه دارد. همان قصهی مولانا در مثنوی استکه فردی برای گذراندن شب پیش صوفیان ماند. این فرد خری داشت. صوفیان خر او را فروختند و شروع کردند به گفتن اینکه خر برفت و خر برفت. آن فرد تصور کرد خر برفت و خر برفت سرودی است، او نیز با صوفیان تکرار کرد خر برفت و خر برفت. فردا که برخاست تا برود، دید خرش نیست. پرسید خرم کجا است؟ صوفیان گفتند ما گفتیم خر برفت، شما نیز تکرار کردید خر برفت و خر برفت. فکر کردیم اطلاع دارید و از رفتن خر راضی استید.
اگر بخواهیم خود مقلدانهی فردی و جمعی نداشته باشیم، بایستی به خود فردی و جمعی ما دید انتقادی و روشنگرانه پیدا کنیم تا بتوانیم خود مقلد ما را مورد انتقاد قرار بدهیم و به خودی نسبتا عقلانی و انتقادپذیر تبدیل کنیم. طبعا این کار وقتی میتواند صورت گیرد که نصاب آموزشی به صورت علمی و با دید انتقادی ارایه و تدوین شود تا کودکان از نظر آموزشی با این چهار اصل آموزش مدرن پرورش یابند: تفکر انتقادی، گفتوگو، همکاری و خلاقیت.