نویسنده: دکتر نورمحمد نورنیا
مولانا جلالالدین بلخی از شاعران عارفِ مسلمان است که میگوید: وقتی با کودک سر و کارت افتاد؛ برای اینکه بتوانی با او ارتباط برقرار کنی، زبان و رفتار خود را کودکانه بساز یا سبک کودکانه را برگزین. کاریکه در روشهای تعلیمی و تربیتی امروز به ویژه در مکتبخانههای آموزش دین، خلاف آن دیده میشود.
مثنوی (کتاب مشهور مولانا) سرشار از نکات تربیتی است. کتابهای دیگر او، «فیهمافیه» مجموعه مقالات و تقریراتش است که فرزندش یا یکی از مریدانش آن را تدوین کرده و «مجالس سبعه» هم هفت سخنرانی مولاناست که در هفت مجلس ارایه شده است. دیدگاه تعلیمی و تربیتی او در این کتابها نمود یافته است.
الگوی تعلیمی مولانا، قصهگویی است که مفاهیم انتزاعی و دشواریاب را با قصهها و تمثیلها ملموس میکند و مخاطب را به همحسی و همدردی و درک متقابل وامیدارد. تمثیل، الگویی موثر برای همهفهمکردن تعلیم است که سبب همذاتپنداری میشود.
آموزش و تربیت در آثار مولوی را به دوگونه میتوان تقسیم کرد:
۱. آموزش و تربیت بامربی
دانشآموز نیازمند راهنما و آموزگار هست. در این نوع آموزش، پیشنهاد مولانا دقیقاً همان روشهایی است که در تعلیم و تربیهی امروزی متداول است. او میگوید:
چون که با کودک سر و کارت فتاد؛
هم زبان کودکان باید گشاد.
مربیای که مولانا در مثنوی از او سخن میگوید، مربیای است که با دانشآموزان خود سخن میگوید و حرف آنان را میشنود و ارتباط کلامی و انسانی برقرار میکند. حتا سخنان دانشآموزان بر مربی و معلم چنان کارگر است که موجب تغییر حال مربی میشوند.
داستان اثرگذاری حرف کودکان بر معلمشان در مثنوی
کودکان مکتبخانه از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت کردند که چگونه درس را تعطیل کنند و چند روزی از درس فرار کنند. یکی از شاگردان که از همه زیرکتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مکتب میآییم و یکی یکی به استاد میگوییم: چرا رنگ رویتان زرد است؟ مریض هستید؟ وقتی همه این حرف را بگوییم او باور میکند و خیال بیماری در او زیاد میشود. همه شاگردان حرف این کودک زیرک را پذیرفتند و با هم پیمان بستند که همه در این کار متفق باشند و کسی خبرچینی نکند.
فردا صبح کودکان با این قرار به مکتب آمدند. همه منتظر شاگرد زیرک ایستادند تا اول او داخل برود و کار را آغاز کند. او آمد و وارد شد و به استاد سلام کرد و گفت: چرا رنگ رویتان زرد است؟ استاد گفت: نه، حالم خوب است و مشکلی ندارم، برو بنشین، درسات را بخوان. اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت: چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بیشتر شد. همینطور، همه شاگردان آمدند و همه همین حرف را زدند. استاد کمکم یقین کرد که حالش خوب نیست. پاهایش سست شد و به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زن استاد گفت: چرا زود برگشتی؟ استاد با عصبانیت به همسرش گفت: رنگ زرد مرا نمیبینی؟ بیگانهها نگران من هستند و تو بدی حال مرا نمیبینی؛ مرا دوست نداری. چرا به من نگفتی که رنگ صورتم زرد است؟ زن گفت: حالت خوب است؛ بدگمان شدهای. استاد گفت: تو هنوز لجاجت میکنی و رنج و بیماری مرا نمیبینی؟ زن گفت: آیینه میآورم تا در آیینه ببینی که رنگت کاملاً عادی است. استاد فریاد زد و گفت: نه تو و نه آیینهات، هیچکدام راست نمیگویید. بستر خواب مرا آماده کن که سرم سنگین شد. زن بستر را آماده کرد و استاد روی آن دراز کشید. کودکان آنجا کنار استاد نشستند و آرامآرام درس میخواندند و خود را غمگین نشان میدادند. شاگرد زیرک به همصنفانش گفت: آرام بخوانید، صدای شما استاد را آزار میدهد. استاد گفت: راست میگوید. بروید. درد سرم را بیشتر کردید. درس امروز تعطیل است. بچهها برای سلامتی استاد دعا کردند و با شادی به سوی خانهها رفتند.
مادران با تعجب از بچهها پرسیدند: چرا به مکتب نرفتهاید؟ کودکان گفتند که: امروز استاد ما بیمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نکردند و گفتند: شما دروغ میگویید. ما فردا به مکتب میآییم تا اصل ماجرا را بدانیم. کودکان گفتند: بفرمایید، برویید تا راست و دروغ حرف ما را بدانید. بامداد فردا مادران به مکتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روی او بود؛ عرق کرده بود و ناله میکرد، مادران پرسیدند: چه شده؟ از کی درد سر دارید؟ ببخشید ما خبر نداشتیم. استاد گفت: من هم بیخبر بودم، بچهها مرا از این درد پنهان باخبر کردند. من سرگرم کارم بودم و این درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتی با جدیت به کار مشغول باشد؛ رنج و بیماری خود را نمیفهمد.
۲. خودآموزی و خودتربیتی
خودآموزی روش آموزشی است که مربوط افراد بالغ میشود و ایشان را مولوی ملزم میداند که خویشتن را به کمال آراسته کنند و تاکید میکند که این کمال هم جز به تعلیم و تربیه به دست نمیآید. از نظر مولانا، استاد و یا کسانی دیگر که معلم و مربی نیستند؛ باید با روش خودتربیتی، به ارتقای دانش و بصیرت خود بپردازند و اگر میخواهند بر دانشآموزان یا دیگران اثر بگذارند؛ خود باید الگوی خیر باشند و آنگاه حق دارند که از دیگران توقع نیکی داشته باشند.
پس آنگاه که تعلیمدهنده، دانشآموز خود را با چوب به مسیری که میخواهد رهنمایی کند، چرخهی خشونت تسلسل مییابد. این عقده که امروز از مربی بر ذهن متربی ریخته میشود؛ حتماً مجرایی برای نمود پیدا میکند و دوباره یکی دیگر را که زیردست خود میبیند، از این خشونت بهرهمند میسازد. روش آموزش چوبمحور، چه جایی برای فکر و آگاهی و تعقل باقی میگذارد؟