نویسنده: دکتر ارشاد اخلاص
درآمد
دو اندیشهی ملیگرای افغانستان، «محفل انتظار» و حزب «افغان سوسیال دموکرات» بیش از نیمسده رقیب اصلی هم بوده و هنوز هم هستند. جریانی به نام محفل انتظار که از سوی رقیبش به نام «ستم ملی» شناخته شده است و حزبی به نام «افغانملت» از هر طرف که بنگریم باهم اختلاف ژرف دارند. این دو جریان سیاسی، هم دیدگاه و چشماندازشان به سیاست افغانستان تفاوت بارز دارد، هم ماموریتشان از همدیگر متفاوت است و هم استراتژیها و ابزارهای متفاوتی را بهعنوان راهحل افغانستان پیشنهاد میکنند.
حزب افغانملت که نام کامل آن حزب سوسیال دموکرات افغانستان است، در سال حوت ۱۳۴۴ هجری خورشیدی توسط غلام محمد فرهاد در کابل تاسیس شد و تا سال ۱۳۶۶ توسط فرهاد، رهبری شد. گرچه این حزب به چند شاخه تقسیم شده بود، ولی در نهایت همهی شاخهها کنگرهای را برای توحید انجام دادند که تا اندازهای موفقیتآمیز بود. امروزه انوارالحق احدی، رییس این حزب بوده و این حزب خطمش مشخصی را دنبال میکند. در مرامنامهی حزب میخوانیم: «در مجموعِ ارزشهای سیاسی، حزب افغانملت، به استقلال، تمامیت ارضی و حاکمیت ملی افغانستان، ارزش زیادی قایل بوده و در این مورد با هیچکس معامله نخواهد کرد. این حزب به هویت افغانی و اسلامی دولت افغانستان پافشاری مینماید. ما خواستار سیستم اداری واحد هستیم و طرح سیستم فدرالی را که روی فرضیهی جدایی اقوام و هویت مجزای آنها باشد، جداً رد میکنیم. حزب افغان ملت، از نقش تعیینکنندهی دین مبین اسلام در دولت و جامعه پشتیبانی کرده و در کشور از یک سیستم قضایی حمایت میکند که بر فقه حنفی استوار باشد.»
جریان محفل انتظار در ۱۳۴۷ توسط محمد طاهر بدخشی و ۲۲ تن از یارانش بنیانگذاری شد و مولانا باعث پس از نخستین کنفرانس به آن پیوست. این جریان که امروزه به سه گروه سیاسی همسو (سازمان انقلابی زحمتکشان افغانستان، حزب کنگرهی ملی، حزب آزادی، توسعه و عدالت) تقسیم شده است، مهمترین هدف خود را حل عادلانه مسالهی ملی که همانا انحصار قدرت توسط یک قوم و نابرابری طبقاتی است، میداند.
حال پرسش این است که تفاوتها و شباهتهای این دو جریان در سیاست افغانستان کدامها اند و کدام یکی نسخهی مناسب سیاست افغانستان است؟ برای پاسخگویی، ما این تفاوتها و شباهتها را در شش مورد ارزیابی مینماییم.
۱. تعریف از ملت؛ ادغامگرایی یا کثرتگرایی؟
ملت، مجموعهی افرادی را شامل میشود که «حس تعلقخاطر مشترک» داشته و خود را در سود و زیان هم شریک میدانند. زبان، تبار، نژاد، جغرافیا، دین و… عناصر قوامبخش ملت هستند. از این میان ممکن است یک عنصر نقش مرکزی ایفا نموده و ملت را تعریف نماید. مثلا اگر دین عنصر تعریفکننده باشد، ملت اسلام، مسیحی، یهودی، هندو و… خواهیم داشت. اگر تبار تعریفکننده باشد، ما ملت تاجیک، اوزبیک، هزاره و پشتون خواهیم داشت. اگر عنصر تعریفکننده جغرافیا باشد، ما افغانستانی، تاجیکستانی، پاکستانی و … خواهیم داشت.
با توجه به این مقدمه، زمانیکه به دو اندیشهی رقیب در افغانستان نگاه شود، دیده میشود که هردو جریان درک یکسانی از مفهوم ملت ندارند. «افغان ملت»، همانگونه که از نامش پیدا است، ملت را مساوی به ملتِ افغان یا ملت پشتون میداند. افغان ملت، از «افغانیزهکردن» افغانستان زیر یک هویت واحد با محورهای «افغانیت» و «اسلامیت» حمایت میکند. گرچه بنیانگذاران آن از یکسو زیر تاثیر مارکسیسم و از سوی دیگر زیر تاثیر ملیگرایی بودند، ولی هیچکدام نتواستند در برابر قومگرایی و انحصار قومی تاب آورند. پس در بهترین حالت، ملت بار تباری میگیرد و صرفا قوم پشتون را شامل میشود؛ همانگونه در عمل شاهدیم که اعضای آن همه پشتون هستند و این مساله به واگرایی سیاسی میان پشتونها با ملتهای تباری دیگر منجر شده است و امکان همگرایی سیاسی در سطح کشور از میان برده است. «سیاست حذف» ریشه در همین نگرش «پشتونوالی» دارد. در بدترین حالت ممکن، ملت مساوی است به شکل افغانیزهشدهی مردم افغانستان که در این حالت ما «سیاست ادغام» را شاهدیم. از این دید، همه باید زیر چتر یک هویت ملی که برآمده از هویت قومی پشتون است، گرد آیند. در این سیاست، هویتهای دیگر مسخشده و تنها هویت افغانی قابل پذیرش است. اگر هردو سیاست پشتونیستی را دو روی یک سکه بدانیم، اندیشهی افغان ملت، یک اندیشهی انحصاری و تبارگرا تعریف میشود.
جریان «ضد ستم ملی»، کاملا برعکسِ دیدگاه نخست، ملت را در مفهوم جغرافیایی و سرزمینی تعریف میکند که از دید اندیشگانی، مدرنتر است. زیرا، با واقعیات جهان امروز دمساز است. ملت برای ضد ستمیها، عبارت است از مجموعه افراد ساکن در یک سرزمین با گرایشهای تباری، زبانی، مذهبی و… که زیر چتر یک قانون اساسی زیست مسالمتآمیز داشته و در سود و زیان همدیگر خود را شریک میدانند. سرنوشت مشترک مهمترین وجه تعریفکننده ملت در دید این جریان است. ملت میتواند شامل هویتهای فروملی زیادی باشد که تعلق به آن هویتها پذیرفتنی، منطقی و قابل حمایت است. از همینرو اگر تعریف افغان ملت، «ادغامگرا یا «حذفگرا» است، تعریف ضد ستم از ملت، «کثرتگرا» است. زیرا، به حضور سایر اقوام و گروهها در قدرت و سیاست تاکید کرده و حضور آنها را یکی از نمودهای بارز عدالت اجتماعی و سیاسی میداند. اگر افغایت و اسلامیت ستونهای اصلی اندیشهی افغان ملت هستند، اندیشهی ضد ستم، حل عادلانهی مساله ملی را با استفاده از مبارزهی پیگیر طبقاتی و قومی، اصل اساسی خود معرفی کرده است. از دید اندیشهی ضد ستم، تا زمانی که نابرابری اقتصادی در جامعه وجود داشته باشد و یک گروه تباری گروههای دیگر را به رسمیت نشناسد ویا بخواهد آنها را در هویت پشتونی ادغام نمایند، نمیتوان ملت مدرنی ساخت و افغانستان را از گرداب بدبختی رهایی بخشید. راهحل، پذیرش اقوام و سیاست تکثرگرا است تا همه خود را مالک این سرزمین بدانند.
۲. ساختار سیاسی متمرکز و نامتمرکز
ساختار سیاسی برای هر کشور ارزش و جایگاه ویژه دارد. هیچ کشوری نمیتواند بدون ساختار سیاسی به رفتارهای سیاسی، تعامل سیاسی، کنش سیاسی و… جهت بدهد. ساختار سیاسی رفتارهای را قاعدهمند و کنش بازیگران را پیشبینیپذیر میسازد. زمانیکه از دید ساختاری به نظام سیاسی مطلوب هر دو اندیشه نگاه میکنیم، متوجه میشویم که افغان ملت، ساختار متمرکز را پیشنهاد میکند. زیرا در ساختار متمرکز افغانیزهکردن افغانستان سادهتر اتفاق میافتد و امکان بهرهبرداری از قدرت سیاسی برای یکدست کردن جامعه وجود دارد.
اندیشهی ضد ستم، حکومت غیرمتمرکز را پیشنهاد میدهد. از دید اندیشهی ضد ستم، انحصار قدرت در یک مکان به دست عدهای منجر به سواستفاده از آن در عرصههای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی شده و امکان حضور را از مردم میگیرد. پس راهحل این است که سیستم فدرال ویا ساختار شبیه به فدرال در افغانستان روی دست گرفته شود تا از یکسو مسالهی سواستفاده را از بین ببرد و از سوی دیگر، حضور و مشارکت مردم را در حق تعیینسرنوشت شان افزایش دهد. واقعیت افغانستان در بعد جغرافیایی و هویتی چنان است که نمیتوان آن را به گونهای که افغان ملتیها میگویند سامان داد. هر جغرافیا اولویت خود را در ابعاد توسعه دارد، بنابراین میتوان به آنها خودمختاری سیاسی داد تا بهتر بتوانند زندگی خود را مدیریت نمایند.
۳. شوونیسم و ضد شوونیسم
فاشیسم برتریخواهی است که میتواند جنبههای دینی، تباری و یا هرچیزی از این قبیل داشته یاشد. زمانیکه فاشیسم به حد افراط برسد، به شوونیسم منتهی میشود. افغان ملت در سیاست افغاستان گرایش به سمت شوونیسم داشته است و تا هنوز هم دارد. زیرا، بر پایهی عصبیت قومی بنا یافته و به دنبال حذف و یا ادغام سایر اقوام است. قدرت را حق انحصاری میداند و از رسیدن دیگران به قدرت؛ حتا به قیمت مرگ خود و آنان، جلوگیری مینماید. قدرت برای پشتونیسم یا افغان ملت نهتنها یک ابزار برای مدیریت سیاسی جامعه، بلکه به مثابهی هدفی است که در صورت داشتن آن، میتوان بر هرچه خواست دست یافت. برتری اقتصادی و هژمونی قومی تنها و تنها از راه قدرت امکانپذیر است. شما مرامنامهی افغان ملت را بخوانید، به خوبی به افغانیت و اسلامیت پی میبرید که چگونه این دو زمینهی برتریخواهی را فراهم کرده و منجر به کشتار بیرحمانهی مردم افغانستان در سدههای درازی شده است. طالبان را باید نمود بارز چنین سیاستی در جهان امروز دانست.
مگر برای اندیشهی ضد ستم ملی، قدرت ابزاری برای مدیریت یک کشور است. از دید جریان ضد ستم، قدرت باید عالانه بوده و زمینهساز تکثر دیدگاهها باشد. افزون برآن، باید قدرت را ابزار سیاسی و اخلاقی در راستای مبارزه با فقر، بیعدالتی و تبعیض در نظر آورد. قدرت باید کمک نماید تا هرگونه برتریطلبی را از میان برده و زیست مسالمتآمیز و کثرتگرایانه را جاینشین آن نماییم. «حل عادلانهی مسالهی اقوام برمبنای حقوق شهروندی» که حزب کنگرهی ملی به رهبری لطیف پدرام، در انتخابات ریاست جمهوری مطرح کرد، ریشه در همین نگرش به سیاست و قدرت دارد.
۴. دین و سیاست
هردو اندیشه متاثر از مارکسیسم بودند و هردو اندیشه نگرش سکولاریستی به سیاست داشتند. با این تفاوت که افغانملت امروزه به سمت عوامگرایی و سیاست پوپلیستی گرایش یافت و اسلامیت را بهعنوان ستون سیاستورزی پذیرفت. افغانملت که در زمان بنیانگذاری نام سوسیالیسم را با خود داشت، امروزه اسلام را سرلوحه قرار داده است تا در میان توده بهتر بتواند سیاست خود را اعمال نماید. پس اگر در گذشته دین را حوزهی خصوصی افراد میدانست، امروزه دین را در متن سیاست قرار داه است و سیاست دینی را اگر رد هم نمیکند، حداقل مخالف آن هم نیست. زیرا، تبار پشتون دال مرکزی گفتمان سیاسی افغانملت است.
اندیشهی ضد ستم ملی، همانند گذشته به دین نگاه استراتژیک دارد. یعنی اینکه دین نباید از زندگی حذف شود. در کنار آن، نمیتوان جهان جدید را از دریچهی ۱۴۰۰ سال پیش شناخت. پس تنها راهحل پذیرش دین بهعنوان یک واقعیت زندگی است. مگر باید در عرصهی سیاست عملی از خرد و عقلانیت سیاسی کار گرفت. مولانا باعث میگفت خرد امور این جهانی را میفهمد و از اینرو باید در مسایل این جهان از عقل مدرن کار گرفت. دین نباید ابزار سیاست باشد و نباید امر پاک و آسمانی با غرضورزیهای سیاسی آلوده شود. میتوان دیندار خوب بود و در سیاست، عقلانی عمل کرد. پس برخلاف افغانملت، اندیشهی ضد ستم ملی از سیاست عقلانی و عدم استفاده از دین به مثابهی ابزار در سیاست تاکید میکند. در حقیقت از چهار اصل اساسی: سیاست عدم دنبالهروی، حل عالانهی مسالهی ملی، ایجاد جبههی متحد و برخورد استراتژیک با دین، اصل چهارم گویای روشنی از این موضوع است.
۵. مارکسیسم و ملیگرایی
از دید نظری در مارکسیسم؛ بهویژه مارکسسم کلاسیک، ملیگرایی تصنعی و بسیار ویرانگر است. گرچه مارکسیسم در درازنای تاریخ آن را پذیرفت و از آن به مثابهی حربهای علیه امپریالیسم استفاده کرد. ولی به طور کلی، چون طبقه کانون تحلیل مارکسیستی است، ملت در مفهوم سرزمینی قابلپذیرش نیست. زیرا، مارکیسیسم به دو ملت باور دارد: فرادست و فرودست و مبارزه میان این دو را اصل بنیادین سیاست میداند. از اینرو، پذیرش ملت در مفهوم سرزمینی و یا قومی کلمه، تحلیل را به مشکل مواجه میسازد. با این همه، هردو اندیشه ملیگرا بودند. وجه مشترک شان همین است که هم افغان ملت و هم جریان ضد ستم، در عین گرایش مارکسیستی، ملیگرا هستند. یکی از دلایلی که هردو گرایش مارکسیستی داشتند، حضور پرقدرت کمونیسم در منطقه بود. دومین دلیل این بود که مارکسیسم به حق ملتها پرداخته بود و این برای هردو جریان مهم و روشنگر به نظر میرسید. زیرا، افغان ملت حق ملت پشتون را میخواست تیوریزه نماید و آن را درکانون تحلیل خود قرار دهد. چون پشتونها در دوسوی دیورند قرار داشتند و یکجایی آنها برای حزب افغان ملت، مهم به شمار میرفت. حتا آن زمان که هنوز پاکستان وجود نداشت، دغدغهی یکجایی کلیت پشتون برای حزب افغان ملت مهم به نظر میرسید.
برعکس، اندیشهی ضد ستم از مفهوم مارکسیستی مسالهی ملی استفاده کرد تا در کنار تبیین ستم طبقاتی، ستم قومی را نیز تبیین نماید. از دید اندیشهی ضد ستم، مارکسیسم کمک میکند تا امکان شکلگیری ملتها و نیز پیوندخوردن قومیت و طبقه را به خوبی تحلیل نماییم. برای نمونه، در افغانستان یک قوم ضمن انحصار قدرت سیاسی، قدرت اقتصادی را نیز در اختیار گرفته و طبقه مسلط افغانستان نیز شده است. از اینرو، اندیشهی ضد ستم چه بخواهیم چه نخواهیم با مباحث مارکسیستی پیوند میخورد. اما، چرا جریان ضد ستم ملیگرا بود؟ زیرا، باور داشت که هرگونه گرایش ایدیولوژیک برای افغانستان زیانبار است و میتوان از دستآوردهای انقلابی مارکسیسم برای ساخت ملت مدرن استفاده کرد، بدون آنکه در ظاهر کلمات گرفتار آییم و هدف خود را فراموش نماییم. مسالهی اساسی ساخت یک دولت کثرتگرا و نامتمرکز است که میشود از هر فکری برای آن بهره برد.
۶. عدم دنبالهروی در سیاست خارجی
سیاست خارجی، رویکرد آگاهانهی یک کشور در قبال کشورهای دیگر است. سیاست خارجی از محیط داخلی (مانند نیازها) و محیط خارجی (مانند فشارها) شکل میگیرد. از اینرو، سیاست خارجی به قدرت ملی بستگی دارد. هردو اندیشه در افغانستان سیاست خارجی متفاوتی را ارایه و تجویز مینمودند. افغان ملت سیاست خارجی مداخلهجویانه را به نفع پشتونیسم رسمیت بخشید. زیرا، پشتونوالی سیاستهای او بوده، بهویژه پس از شکل گرفتن پاکستان، مداخله در امور داخلی آن کشور و «سیاست لر وبر» سرلوحهی سیاستورزی قرار گرفت. برای افغان ملت، جدایی یک قوم به دو کشور هم از دید سیاسی و هم از دید تباری ناپذیرفتنی است. بنابراین، مرز دیورند قابل تایید نیست و افغانستان بر آن ادعای مرزی و ارضی دارد. از آنجا که افغانستان قدرت لازم در اختیار ندارد، برای پشتونستانخواهی میتواند گاهی محبور به حمایت بینالمللی شود که در اینجا «سیاست دنبالهروی» و «سیاست معامله» نیز رسمیت مییابد.
برعکس، اندیشهی ضد ستم، خطوط مرزی افغانستان را نهایی دانسته و طرح عدم مداخله را ارایه داده است. از دید محفل انتظار، هیچ فردی یا گروهی حق ندارد مرزهای سیاسی را زیر پرسش برده، زمینهی مداخله همسایگان را فراهم آورد. سیاست همسایگی خوب و احترام به مرزهای سیاسی، محور سیاست خارجی افغانستان باید باشد. جریان ضد ستم، به «عدم دنبالهروی در سیاست خارجی» نیز تاکید کرده و آن را به عنوان چهارمین اصل خود پذیرفته و تجویز کرده است. از دید این اندیشه، بسیاری از مصایب و بلاهای افغانستان و بحرانهای پیدرپی محصول همین «سیاست دنبالهروی» است و باید از آن پرهیز کرد.
نتیجه
اندیشهی ضد ستم ملی و افغان ملت در شش محور عمده بررسی و مقایسه شدند. لب کلام اینکه: افغان ملت، ملت را با محور پشتونوالی تعریف کرده و در تعریف آن، بار تباری ملت بر بار سرزمینی آن میچربد. ملت در تعریف افغان ملت، «ادغامگرا و «حذفگرا» است و پلورالیسم فرهنگی و سیاسی را بر نمیتابد. در حالی که برای اندیشهی ضد ستم برعکس، ملت تعریف پلورالیستی داشته و جنبهی سرزمینی دارد. بدون «به رسمیتشناختن اقلیتهای قومی» و «حل عادلانهی مسالهی ملی»، ملت ساخته نخواهد شد و هرگونه برتریخواهی از ملت شدن افغانستان جلوگیری خواهد کرد.
در بارهی ساختار نظام هم دیدگاههای هردو مخالف هم هستند. افغان ملت، نظام سیاسی متمرکز پیشنها میدهد و توزیع قدرت را زمینهساز تجزیهی افغانستان عنوان میکند، در حالی که جریان ضد ستم، نظام سیاسی غیرمتمرکز را راهحل عادلانه توزیع قدرت میداند.
در بارهی برتریخواهی هم هردو دیدگاه رقیب هم هستند. افغان ملت بر افغانیزهکردن افغانستان باور دارد و شکلگیری افغانستان قدرتمند را در گرو پذیرش هویت افغان میداند، در حالی که جریان ضد ستم آن را شوونیسم قومی تعبیر کرده و از برابری اقوام حمایت مینماید. نسخهی آن این است که در سطح تبارها هیچ اکثریت و اقلیتی در کار نیست و همهی اقوام در این کشور اقلیت هستند. پس، باید هویت ملی فراگیر و فراقومی مطرح شود، نه اینکه ارزشهای قومی یک قوم خاص، مانند پشتون، بر دیگران اعمال شود.
در رابطهی دین و سیاست، هردو خواهان سیاست مدرن بودند، مگر افغان ملت به سمت سیاست دینی گرایش یافت و با اسلام سیاسی پیوند برقرار کرد، در حالی که جریان ضد ستم فاصله خود را حفظ نموده و دین را امر قدسی، پاک و آسمانی تعریف کرده و از آلودگی آن مردم را برحذر داشته است. عوامفریبی مهمترین وجه جداکنندهی این دو اندیشه است.
گرایش مارکسیستی در هردو اندیشه وجود داشت، مگر آهسته آهسته در افغان ملت کمرنگ شد، در حالی که برای جریان ضد ستم، مسالهی طبقاتی مسالهی حیاتی است و باید تیوری سیاسی آن را در نظر داشته باشد. هردو جریان اقتصاد مختلط را میپذیرند، و لی مسالهی اقتصادی برای اندیشهی ضد ستم برجستهتر است. در حالی که برای افغان ملت در حاشیه قرار دارد. نوشتههای مارکسیستی به افغان ملت کمک کرد به دنبال حق تعیینسرنوشت پشتونها بگردد و این افغان ملت را واداشت تا ملت را ورای مرز ملی به و به گونهی قومی تعریف نماید. در حالی که این نوشتهها به جریان ضد ستم کمک کرد، مسالهی اقوام را تیوریزه نموده و کثرتگرایی هویتی را راهحل افغانستان بداند که در کنگرهی ملی به عنوان «حل عالانهی مسالهی اقوام برمبنای حقوق شهروندی» خود را به خوبی نشان داده است.
سیاست خارجی، چهارمین تفاوت آنها است. افغان ملت سیاست خارجی مداخلهجویانه در قبال پاکستان را تجویز میکند و برای موفقیت در این کار تا مرز وابستگی سیاسی و دنبالهروی به قدرتهای بیرونی هم پیش رفته است، در حالی که اندیشهی ضد ستم، هرگونه مداخله را نفی و به سیاست همگرایی سیاسی در سطح همسایگان باور دارد. حسن همجواری و اعتمادسازی با همسایگان را مهم دانسته و پرهیز از آن را تجویز میکند. به مرزها احترام گذاشته و «عدم دنبالهروی در سیاست حارجی» را اصل بنیادین سیاست خارجی تعریف کرده است.