نویسنده: دکتر ارشاد اخلاص
درآمد
بیش از دوسال میشود که جریان نظامی-سیاسی زیر نام مقاومت در افغانستان شکل گرفته است. گرچه این جریان اصول تعریفشدهای که بتوان عناصر هستیشناسی آن را بازشناخت، ندارد؛ با اینحال به مثابهی یک جریان ضد طالبانی در افغانستان حضور دارد. در آغاز شکلگیری این جریان، خوشبینیهای زیادی مبنی بر فراگیرشدن و ملیشدن آن وجود داشت، مگر آهستهآهسته این خوشبینیها رنگ باخت و جنگ از حالت تهاجمی به حالت تدافعی تغییر موضع داد. شکی نیست که این جبهه و جبهههای همسو (مانند جبههی آزادی) برای به چالشکشیدن طالب ارزشمند هستند، مگر کارایی آنها زمانی وجود خواهد داشت که بتوانند بر واگراییهای ریشهدار محلی و تباری نایل آیند. تجربهی زیستهی مردم افغانستان نشان داده است که شکلگرفتن جریانهای اینچنینی زمانی سودمند و قابل حمایت است که بتواند اعتماد مردم را به دست بیاورند. اعتماد مردم زمانی به دست میآید که مردم از طیفهای متفاوت حضور خود را در آن حس نمایند.
به سخن کوتاه، جبههی مقاومت باید بتواند در سه سطح مسایل خود را حل نماید. در سطح نخبگان سیاسی که در این سطح میبایست همگرایی سیاسی در سطح درونتباری و بینتباری حل شود و بر بیاعتمادیهای شکلگرفته فایق آید. زیرا، نخبگان به راستی بر واگرایی دامن زده و مشکلات زیادی را برای تصمیمگیری در سطح مقاومت فراهم مینمایند. دوم در سطح نخبگان علمی و مدنی که باید این جبهه بتواند حمایت آنها را از راه اقناع و داشتن برنامههای استراتژیک علمی برطرف نماید. زیرا، کسانی در این جبهه حضور دارند که با طالب تفاوت ندارند و در بدبختی افغانستان عملا دست داشتند. سوم سطح تودهها که در این مورد هم بیاعتمادی زیادی وجود دارد، مبنی بر اینکه در صورت پیروزی جبهه، باز سود آن را فرزندان چند سیاستپیشه خواهند برد. پس چرا باید جنگید!؟
حال باتوجه به سه مسالهی کلیدی مطرحشده در بالا، سوال اصلی این است که مهمترین مسایل در سطح نخبگان و رهبری جبههی مقاومت کداماند که سبب شدهاند مقاومت فراگیر شکل نگیرد؟ فرض این مقاله این است که از میان علتهای گوناگون، سه علت، علتهای ریشهای این مساله هستند.
۱. برتریخواهی
اگر برتریخواهی را روشی بدانیم که در آن یک فرد خود را از دیگران، بنابر دلایل غیرعلمی و غیرمنطقی برتر میپندارد، در آنصورت برتریخواهی یکی از ویژگیهای شخصیتی رهبران سیاسی افغانستان، بهویژه رهبران تاجیک است. تجربهی سیاسی افغانستان از ۲۰۰۱ تا ۲۰۲۱ نشان داد که نخبگان این کشور (چه نخبگان سیاسی و چه نخبگان علمی و مدنی) از بیماری برتریخواهی رنج میبرند و آن را بازتولید کرده و به رهبران جوان نیز منتقل مینمایند. احتمالا کمتر کشوری در دنیا وجود دارد که در آن تا این اندازه ادعای رهبری وجود داشته باشد و رهبر خودخوانده داشته باشد.
برتریخواهی، گرچه یک مشکل فردی است، ولی زمانی به یک مسالهی اجتماعی تبدیل میشود که محدود به یک یا دهها تن نبوده و کل جامعهی سیاستمداران را دربرگیرد. این مورد، یکی از مهمترین عامل (از دید برخی، یگانه عامل) شکل نگرفتن مقاومت فراگیر در افغانستان است. زیرا، در میان رهبران سیاسی هیچیک حاضر نیست تا رهبری یکدیگر را بپذیرند. از یکسو دیگر اقوام (هزاره و اوزبیک) حاضر به ایستادگی در کنار تاجیکها نیستند، چون از دید تاریخی نمیتوانند به تاجیکها اعتماد کنند. از سویدیگر، در میان خود تاجیکها هم به زعامت احمد مسعود کسی گردن نمینهد. زیرا آن را جوان، خام و بیتجربه میدانند. احمد مسعود باتوجه به مشورهی یارانش نیز، دیگر رهبران سیاسی را نمیپذیرد تا بتوان یک همگرایی میان تاجیکها در سطح فروملی شکل گیرد که بعدا بتوان با سایر اقوان وارد مذاکره و چانهزنی شد و از موضع قدرت با آنها در بارهی آیندهی سیاسی گفتوگو کرد و جبههی فراگیر فراقومی در سطح کشور شکل داد.
۲. نبود فهم تاریخی زمامداران
بزرگان گفتهاند، ملتی که از گذشته درس نمیگیرد، باید بارها تاریخ را تکرار نماید. این سخن در بارهی افغانستان بسیار دقیق و آموختنی است. تاریخ به ما یاد میدهد که در گذشته چه کسی (چه هویتی) بودهایم و چگونه همانی شدیم که هستیم. تاریخ از تکرار راههای اشتباه جلوگیری و ما را ترغیب به راههای درستتر و کارآمدتر مینماید. در صورتی که از تاریخ درس نگیریم، ناگزیر اشتباههای خود و دیگران را تکرار میکنیم و زمان زیادی را برای رسیدن به مقصود و هدف هدر میدهیم.
زمانیکه به تاریخ افغانستان نگاه شود، دیده میشود که هیچ تباری یا گروهی درس نگرفته و اشتباهات گذشته را بارها تکرار کردهاند. در این میان تاجیکها بیش از هر کسی دیگر اشتباه کردهاند و کمتر از هر گروه زبانی و تباری دیگر، اشتباهات خود را نپذیرفته و در راستای حل آن اقدام نکردهاند. مشکل زمانی جدیتر میشود که هبران سیاسی تاجیک از توانایی علم و معرفت لازم برای زعامت برخوردار نبوده و آنهایی که از چنین توانایی برخوردار بودهاند را به حاشیه رانده و یا کشتهاند. رهبران دانای تاجیک یا توسط رژیم فاشیستی نابود شدهاند و یا هم خود تاجیکها آنها را به حاشیه برده و از میان برداشتهاند. پس، دومین علت شکل نگرفتن جبههی فراگیر مقاومت، نبود فکر استراتژیک و تاریخی است.
تجربه نشان داده است که کنارزدن «انقطاع تاریخی» و دوباره «به اصل خود برگشتن»، «بازتعریف خویش در میان فرهنگ و ادب تاجیکانه»، «خودانتقادی» در راستای همگرایی و «پذیرفتن خویشتن خویش»، بسیاری از ملتها را از نابودی نجات داده است که در این میان هند، چین، سنگاپور و جاپان نمونههای بارز هستند. پس تنها راه برای اینکه افغانستان بتواند جبههی مقاومت فراگیر شکل دهد، نگاه به تاریخ و ارزیابی نقادانهی کارکردهایش در دههها و سدهها است، تا بتوان فهم تاریخی مناسبی از کسیتی و چیستی خود و دیگران پیدا نمود و در چارچوب آن سیاست ورزید.
۳. نبود توان دیپلماتیک
امروزه، کارآمدترین ابزار نفوذ، دیپلوماسی است. اگر ابزارهای نفوذ را جنگ، تبلیغات، فشار/ پاداش و دیپلوماسی بدانیم، از هرسه دیگر، این ابزار کارآمدتر است؛ چه خوب است که هر چهار مورد یکجا متناسب به زمان، مکان و موضوع مورد استفاده قرار گیرد.
تاریخِ جنگ و سیاست افغانستان نشان داده است که از میان سه جنگ با ابرقدرتها (جنگ با انگلیس در سدهی نوزدهم، جنگ با شوروی در سدهبیستم و جنگ با امریکا در سدهی بیستویکم)، در هرسه جنگ به لحاظ تکنیکی برنده افغانستان بوده است، اما به لحاظ استراتژیک ، افغانستان در هرسه جنگ بازندهی کامل بوده است. این موضوع به خوبی نشان میدهد که افغانستان در جنگ برنده بوده و در سیاست بازنده. حال با توجه به این درسهای تاریخی چرا تمرکز بیشتر را روی سیاست و مذاکره نکنیم؟
پس، سومین علت شکل نگرفتن جبههی مقاومت فراگیر، نبود توان مذاکره است. مذاکره از گفتوگو و شناخت متقابل آغاز میشود، از اعتمادسازی گذشته تا به همگرایی سیاسی میرسد. در صورت موفیقت دیپلماسی، امکان اینکه دیگران منافع شما را منافع و الویت خودشان تعریف بکنند، وجود دارد. اکنون باید دیده شود که جبههی مقاومت موجود در کجای این داستان قرار دارد.
پس، به نظر میرسد تا زمانیکه افراد با صلاحیت سیاسی-علمی را در کشورهای همسایه، قدرتهای منطقهای، قدرتهای جهانی و سازمانهای بینالمللی نصب نکنیم و هرکدام این افراد برنامهی مدونی برای گفتوگو با مقامهای آن کشورها تعریف نکرده و آن را روی دست نگیرند، امکان کامیابی وجود ندارد. باید در سطح داخلی دو برنامهی اولی و دومی و در سطح خارجی برنامهی سومی را رویدست گرفت؛ حتا میتوان از دیپلماسی در داخل در میان تاجیکها در سطح ۱ و در میان تاجیکها و تبارهای دیگر در سطح ۲ استفاده کرد.
نتیجه
اگرچندی علتهای شکلنگرفتن جبههی مقاومت فراگیر زیاد هستند، با آنهم از میان آنها سه علت بنیادیتر تشخیص داده شده است. برتریخواهی که اعتماد را از بین میبرد و سبب واگرایی در سه سطح درونتاجیکی، تاجیکان و دیگر اقوام و تاجیکان و نخبگان علمی میشود. نبود فهم تاریخی که سبب درسنگرفتن از تاریخ و تکرار اشتباهات پیدرپی میشود و زمان زیادی را برای حل مسایل داخلی از دست میدهد. نبود دیپلماسی که امکان نفوذ را به دلیل یکبعدی بودن ابزار نفوذ کاهش میدهد.
پس، در صورتیکه کارگزاران جبههی مقاومت موجود بتوانند سرمایهگذاری نموده و سه مورد یادشده را کارشناسی نمایند و آنها را حل نمایند، میتوانند برای ساخت یک جبههی فراگیر امیدوار بوده و زمینهی تحول افغانستان را رقم بزنند.