نویسنده: حسیب احراری
صادق عصیان شاعر خویشتنآیینهسازی که با دستان فطرتش تراش کرده میشود و خود را در گذرگه شاعرانگی میافرازد تا هر رهگذر شعر از هرسوی بتواند خود را در آیینهگی این شاعر تماشا نماید. این ظرفیت (دیگران را به نمایشکشیدن) در شخصیت شاعروارهی استاد عصیان بینظیر و رنسانس یافته است. تماشاکننده در این آیینه هم خود و هم ظرافتهای معنامند و قابلیت آیینه را در خوشگل نشاندادن صورتی که در مقابل آن قرار میگیرد، میبیند. اگر نویسندهای خود را به این ویرای متعارف شاعرانگی نرسانیده، جذابیتی در جلب رهگذر نخواهد داشت. اما استاد عصیان این آیینهی شاعرنما را با تمثیل منحصر خود صیقل میدهد. این برجستهسازه موجب گرمی هناسهی بیتوقف شعر او و زندهنگهشدن اثر و هنریشدن کلام وی میگردد. استاد عصیان تمثال طبیعت بکریست که منظرههای شگرف و ترغیبدهندهی چهارفصل زندگی را از پهنه و پهلوی آن میتوان دید. بهار در طبیعت ملموس این شاعر فصلیست زودگذر و کمعمر و تابستان کمرنگتر از آن و اما پاییز فصل دراز مدتیست که انبوه برگهای درختان تنومند این طبیعت وحشی و دستنخورده را ریزانده و گلهای خوششمامهی باغها و دشتهای فراخ طبیعت این شاعر را پژمرده کرده است. پاییز روایتگر ناهنجاری جامعهایست جامهسوخته که عصیان در آن پرورده میشود و قسمت کلانخرسند زیستنهای خود را در بادهای ویرانگر تند این ساحت از دست میدهد.
به شعر عصیان ببینید:
کاش میبودی بهار امسال هم جان میگرفت
زندگی را بوی عطر خاک و باران میگرفت
کاش میبودی کنارم ای سپیدار بلند
بازوان سبز ما را عشق پیچان میگرفت
کاش میبودی به دستور لبت گل میشگُفت
از نفسهایت نسیم صبح فرمان میگرفت
باز هم جفت پرستوهای عاشق، لانهای
زیر سقف عشق ما ای نوبهاران، میگرفت
کاش میبودی که با هم لالههای دشت را
دسته میکردیم و از ما دست طوفان میگرفت
کاش میبودی لب دریای آمو، روی ریگ
آفتاب از حس ما یک عکس سوزان میگرفت
در این غزل استاد عصیان ردشده از مضمون عاشقانه و روایت آفتزدگی باشندگان باغ از بیبهاری؛ شاعر عکس دیگری نیز از بیبهاری عکاسی کرده است که نماد سردی و یخبستگی یا رنگزردی مردمیست دیرمدت در نبود بهار از پستان زندگی اندوه میدوشند.
به بیتی از یک غزل عصیان ببینید:
عمریست که یخبسته رگ و ریشهی این خاک
این باغ زمستانزده محتاج بهار است
نیستی بهار اگر میتواند نماد رنگزردی، پژمردگی، یخبستگی و… باشد، در موجودیتاش نماد آزادیها، شکوفایی جامعه، خوشبختی پیوندهای خویشاوندانهی یک قشر، رسایی فرهنگ و اثردهی برای متمدنشدن منطقهای و بیداری ملت تعلق به آن جغرافیای بهارشده و نماد دیگر رویکرد مثبت و سازنده در سرزمینی، باشد. سخن دور نرود منظور دوبعدی بودن شعر استاد عصیان است که در کنار بلندمحتوایی این سروده؛ با نوبافتها، هنربافتها، تشبیههای متورط اما جاافتیده و با آرایههای تازهشکلگرفته که به وضوح میشود مشاهده کرد (مصراع دوم بیت سه) که آفتاب را در جای هنرمند عکاسی ایستادهکردن و عکسی که قرار است از حس آدم بگیرد. یا در (مصراع اول بیت پنج) که دستهکردن لاله و دستاندازی طوفان به قصد ربودن لالههای چیده شده از دست عاشق. این بینش خلاقمند تنها در شعر شاعران رسنده به فوارهشدگی طبع دست میدهد و کم اتفاق افتیدنیست.
شکوهفریادها، دردگلایهها، افگاری قلب و حسرتهای به آبادی رسانیدن خطه یا میهنی که شاعر خود در آن زاده شده و میزیید، بیشتر در شعر عصیان تبلور یافته و همان رنج بیبهاری را در سالیانی که شاعر پشت سر گذرانیده در هیچ سالی از آن سالها امیدی ره از ناامیدی جدا نکرده و دست به معماری منزل آسایش انسان نزده است. اما باز هم چشم به راه سال دیگریست که مگر با ساقهوری شاخهها و شکفتنهای همه درختان، امید گمشدهی او هم از پیلهی ناامیدی بیرون زده و ره رهایی یافته باشد، به تصویر کشیدهشده؛ مانند دو چهارپارهی زیر:
این خاک خجسته خانهی اژدادی
پرگشته ز فقر و فاقد آزادی
کاری به نجات این وطن باید کرد
سخت است تداوم این بربادی
یا:
یکسال دگر گذشت از دربهدری
با درد و دریغ و حسرت و خونجگری
ماندیم میان یاس و امید هنوز
از زندگی که شد به تلخیسپری
در روستای دورتر خوشمنظر دیگر این شاعر خوشبیان که روبهرو میشویم؛ او بر فراز قلهای که بلندتر از همه کوههای آن روستا است، ایستاده و سرگردانی مردماش را تماشا میکند و کژبینشیهای آنان را دیده و متحیر به سرنگونی ملتیست در آن سرزمین و گفتنیهای برای رهایی آنها انگشتنشان کرده و راه نجات این دردهای ناشی از معصیتِ عصبیت را با گلوی آذرخش بلند فریاد میزند و در محضر زمانهها سخنرانی مینماید.
به بیتهای یک غزل وی ببینید:
به فال و فلسفه بحران خانه حل نشود
شگرد و شیوی دنیا اگر بدل نشود
تمام کوشش عالم عبث بود، مردم!
اگر به میل و مراد شما عمل نشود
به گفتمان صمیمانه میتوان دل بست
به حرف مفت و گپ پوچ و کل مَکل نشود
زمین چو کاسهی زهر است در حوالی ما
زمان به کام اهالی ما عسل نشود
بهار-زاغ و زمستان نرفته-ممکن نیست
گل و گیاه نرویند تا حَمَل نشود
وطن! قصیده شود قصهی غمانگیزت
مگر چرا به هوای خوشت غزل نشود؟
آیینهگی در جهت نور به منظور آفتاب تماشاشدن، ویژهی رویکرد شاعرانگی سرایشگریست که معنای آن دستِ بلند داشتن. این خویشتنآیینهسازی و در نمایشآوردن پهنای ناهموار شاعرانه، به مفهوم عام مثل تماشای آیینهی عادی نیست که فردی با ذوقزدگی روزمره، چهرهی خود را در آن میبیند و نه چیزی از جنس شیشه! بلکه آیینهیست همطراز شانههای کوه و به فراخی صحرای که عبور از آن ساعتها در برمیگیرد. روی دیگر این آیینهگی استاد عصیان مانند تابلویست که شعرهای خود را در لای آن نقاشی میکند، برای یک نقاش رنگ بیشتر از سوژه اهمیت ندارد و ایدهای که ذهن نقاش را درگیر کرده و مفهومی را که میخواهد برساند، مهمتر از رنگی میداند که به آن نقش میمالد. البته من این سخنم را از تجربههای خود در مورد نقاشی میگویم که شاید نقاش دیگری طور دیگر میاندیشد و شاید هم با من همذهنی مینماید، نمیدانم. به هر رو، این عصیان است که هرازگاهی رنگ برایش مهیا است، نفش خود را همرنگ جریان سوژهی نقاشی میکند و گاهی آن را با مداد سادهی سیاه و سفید رسم مینماید و زمانی هم برس در خون جان خویش تر کرده و تابلویش را ادامه میدهد؛ اما هرگز دست از نقاشیکردن نمیکشد. صادق عصیان زبان دره و دریا و ماهی و پرنده را بیبرگردانیشده میداند چونانی که میفهمد زبان مادری خودش را؛ نه اینکه پرندهای با او حرف میزند بلکه او از شکستهشدن انسانی که با سنگ اسیری بر بال آزادیهایش زدهاند و سرکشیهای او را در عقب میلههای جامعهای بند افکندهشده با سنتها و جماعت حاشیهبردهشده توسط خیرهکُشان سیاستگر و شماتتپیشه و از انسانهای که روح پرندهخوی آنان را در قفس نفسگیر باورهای دیرینهای که هرگز به اصول بهروزشدهی زندگی توجهی ندارند، نهتنها توجه حتا آن را مردود میشمرند. درد بیبالی و رنج پرریختگی و به پروازنرفتن پرندهای را حس میکند که معنای همسخنی شاعر با پرنده را دارد. زاغ در شعر تعبیر همان سیاستبازان زندگیتلخکننده اند و دزدان آرامش، آزادی و رهزنان نشسته در کمین پرندههای خوشآوا و ماجراجوی طبیعتگرد که سایهی نحس سیاستکاران کینهدل از سر ما و سایهی نحس زاغان سیهدل از سر مرغان نغمهگوی قلهگرد، کم باد!
به بیتهای شعر عصیان ببینید:
چقدر تاب بیارند خشکسالی را
زمین سوخته و آسمان خالی را
دگر چگونه تحمل کنند تلخ و طویل
پرندگان پریشان شکستهبالی را
چقدر تجربه باید کنند ماهیها
میان لوش و لجن درد بیزلالی را
چقدر زاغ و زغن ناشیانه جار زنند
وقوع وحشت و آشوب احتمالی را
کدام مشرق آبی به لطف خواهد شست
ظلام نحس و نفسگیر این حوالی را
امید از چه افق میتوان به دل پرورد
که غرق نور کند این شب زغالی را
استاد صادق عصیان چه در سبک زندگی و چه در بیان کلام به طور واقعی یک عیار قلدرقدم و خستهنشو بوده است و انگیزه میافزاید. زندگی او با دشواری بیشمار رقمخورده و با درد روحفرسای ریشهکرده در جسمش تن به تن میزند. اما شیون او از نه از آن است که آشفتهتنش و دردش این است که او در وطنش بیوطن است. با آنهم پیوسته و تا نفس در گلو داشت مینوشت، سخن از امید میگفت و برای زبان، ادبیات و فرهنگ حوزهی بزرگ تمدنی پارسی کارد میکرد و برای تغییر یک قشر بزرگ آموزگاری مینمود و امیدوار بود. این نوع اصطلاحها مفهومساز عیاری میباشد. با خوانش این غزل عصیان، آراستگی و انگیزهی فوقالعاده بلند او و از انتقال آن به نسلها، با لطیفی تفهیم میشود:
پیش پاهای تو باید استواری خم شود
بردباری تو سرمشق همه عالم شود
صبر و طاقت از تو آموزند درس زندگی
درد از تو پند گیرد تا کمی آدم شود
چادرت در روزهای راهپیمایی عشق
در حمایت از دل دوشیزگان پرچم شود
در نبرد سخت و سنگین است باتو روزگار
تا دلت مغلوب زجر و غصهی پیهم شود
رنج در فکر تصرف کردن دنیای تُست
یاس میکوشد امید از چارسویت کم شود
در تلاش افتاد غربت، شور و شر دارد فراق
تا جهانت شعلهور از مویه و ماتم شود
باشکیبایی بیپایان تحمل میکنی
زندگانی را که میخواهد برایت غم شود
در آخر سخن به یاد این شاعر آفتاب در بغل و ققنوس آسمان در زیر پر و گوهری که عشق خریدش و با هیچ ارزی نخواهد فروخت و فرزانهی به ابد نشستهبیدار استاد صادق عصیان که ماههای پیش در زندان و از باخبری کوچ استاد واصف باختری چند واژهی ژالهوار از دلم ریخته بودم که از ریختهشدن شاعری در جدایی از همقافلهگانش مویه میکند، به روانشاد صادق عصیان پیشکش مینمایم:
شاعر در خیابان خنکی راه میرود
و چه دور
از آواز دست نخوردهی قلبش
به پچ پچ تنهایی بیسرانجام آدمها
گوش میدهد
اشکهایش را دامن دامن میچیند
و از چهل قطرهی آن
چهار پاره شعری میسازد سرخ
نامش سپید
دست شاعر به اشکش نمیرسد
اشک شاعر باران بیتوقفیست
در کرانهی رخسار رهسپاری
که ره در دو سوی انبوه ودّها گم کرده
و زورق بیپاروی خیال
روی گشنموج گلوگیر میراند
شاعر خودش را ستار میسازد
در سایهی بلوط هشیمی
به دست رهگذری
که غمین میزند ساز اندوه همقافلهگانش را
و میمیرد روی شنزار گمار آرزوهاش
در قلمرو ققنوس
گور او را ستارهها میکَنند
و ماهتاب بر سر او چراغ میگیرد
جنازهاش را خورشید میگوید
با دریغ خبر رفتن او از این کلافهسرای زندگی دلهای مان را به سنگ اندوه بیدرمان سایید و رفت سوی زندهشدن و دل از ما مردگان برید. یادش تا قبای سبز فلک در دل و جانها سبز خواهد بود.
روانش مسرور و نورانی