نویسنده: دکتر نورمحمد نورنیا
مناسبت اجتماعی ادبیات، از مباحث مهم نظریات ادبی معاصر است. جاناتان کالر در کتاب نظریات ادبیاش، جایی که مفروضات پیروان نظریهی بوطیقای فرهنگی را در میان میآرد، از ادبیات به عنوان نهاد فرهنگساز و آموزشدهنده نام برده، خلقِ احساس غرور در افراد طبقهی فرودست را از وظایف آن میشمارد.
گرین بلات از منتقدان نامدار رویکرد تاریخگرایی نوین، نخستینبار تعبیر «بوطیقای فرهنگی» را به کار برده و ادبیات را همچون متون دیگر (تاریخی، سیاسی، اجتماعی و…) ابزاری مادی و ملموس برای شناخت فرهنگ به شمار آورده است. از این نظر، ادبیات ابزاری فعال و هویتپرداز است؛ یعنی تنها دستآورد تاریخی نیست؛ بلکه تاریخساز نیز قلمداد میشود. بنابراین، رابطهی بوطیقا وادبیات با تاریخ و فرهنگ، رابطهی دیالکتیکی و دوسره است و ادبیات چیزی فراتاریخی نیست. فرهنگ، تاریخ، ادبیات، قدرت، دروغ و حقیقت با هم در ارتباط قرار دارند.
اثر هنری، «باید باشدِ آنچه نیست» است. ممکن است فردی باشد و دیگران، خودشان را در آن پیدا کنند و ممکن است تجربهی جمعی را نشانه بگیرد یا درآمیختگی آنها باشد. هدایت در بوف کور، وقتی از خود و زن اثیریاش حرف میزند؛ پای جامعهی زیستهاش هم در میان است. سر و کلهی قصاب سر کوچه و پیران خنزرپنزی و شاگردان کلهپز نیز پیدا میشود؛ یعنی در سورریالترین کار، مناسبت اجتماعی هویدا میشود.
اسحاق ثاقبی داراب از جملهی شاعران معاصر افغانستان است که شعرش بازتابدهندهی نوستالژیای تاریخی است. شاعری به قول افلاتون، از اتوپیا راندهشده که بر وضع کنونی میشورد. برای همین، ترکیبهای: ظلمت قرن، هزارهی توهم، پرچم تزویر، عقدهی شهر و همانندانش در سرودههای او بسامد دارند. زبان ثاقبی در بیان تجربههایش، شفاف است؛ تجربههای او را میتوان دید و میتوان از دریچهی تجربههای او چشمان خود را به لمس آرمانشهرِ ازدستدادهاش برد؛ اما آیا میتوان زمان را برگرداند و رخدادهایش را دستکاری کرد؟
خاطره و حافظهی تاریخی مردم این سرزمین پر است از هویتزدایی و فروستردن شناسنامهی شماری از آدمیان این سرزمین و سربهنیستکردن آنان. فراموشی پیشنهادی است که برای زندگی مسالمتآمیز مطرح میشود؛ اما از روی این رود سرخ جاری، چه کسی و چگونه میتواند عبور کند؟!
ثاقبی، تذکردهندهی یک هویتِ زدودهشده/شونده و سرکوبشدگی یک ملت است. «قرنهای آشوب»، «در قید هزارهی توهم»، «پرچم تزویر»، «ظلمت قرن»، «نادرِ قرآنخور»، «سینهی خودجوش خراسان» و… واژههای گواه بر این مدعا در سرودههای اویند؛ میگوید:
قد افرازد باغچه و خوب شود
ارچند که فصل فصل، مصلوب شود
با وصف هزار قهرمانپروریاش
هی مرگ به ملتی که سرکوب شود.
شعر ثاقبی از شخصیت سرباز به تکرار یاد کرده و او خود را در جایگاه یک سرباز قرار داده؛ زیرا سرباز هم مثل سرایشگر، در کنار فرودستها ایستاده، رضایتمند نیست و میرزمد. یادآوری رزم، در واقع دعوت به رزم است:
افغانستان، بهشت سرد و مصدوم
افغانستان ترانهی نامفهوم
جغرافیهای که گامگامش پر از-
جنگی خاموش و ارتشی سردرگم.
ارچند در این سرزمین، سرنوشت یک سرباز، سردرگم است و دشمناش ناآشکار؛ گلوله را در تاریکی، رها میکند و در چنگ سیاستی پیچیده گرفتار است؛ اما جز ارادهی رزمیدن، چه چیزی میتواند وضعیت در جهت مطلوببودگی بچرخاند:
تو ارتش پیروز، ولی ترسیده
در چشمانت سیاستی پیچیده
من اینم: پایتخت بعد از بلوا
اکنون که به پیش تو فرو پاشیده.
سرباز در سرودههای او، آنقدر بازتاب گسترده دارد. «بر شانهی او غرور یکارتش میمیرد»، «سپاهدار او فلج میشود» و در واقع او آواز گورهای دستهجمعی است، گورهایی که با خشم خودفروختهگان به وسیلهی استخوان مردم کنده شدهاند. گورهای سربازانِ فروختهشده که نمیدانستند برای چی و برای کی میجنگند:
شوق تو زدهست بند در بند مرا
بسته در پای، چندتا گند مرا
سربازم و چون جزیرهی ویرانی
در نقشهی جنگ، میفروشند مرا.
ابزار سرکوب در شعرهای ثاقبی، افراطیت و تزویرگریهای آن شناخته شده:
سیل آمد و راه رفتنم جور نشد
ماهی بگذشت و تارها تور نشد
دیدم که به گریه، شیخ با خود میگفت:
امسال شراب نیست، انگور نشد.
افراطیت مطرحشده در سرودهای او، تنها مذهبی نیستند. هرگونه افراطیت و از هر طیف را شامل میشود؛ طوری که حتا خودش را کشوری لبریز از افراطیت مینامد:
دنبال تو پُرگلایه و دقیتم
دنبال تو خودسرم، پر از ضدیتم
در من بغض است و زخم و شورش، اصلاً-
من کشور لبریز از افراطیتم.