درآمد
بدخشی؛ آن مرد خردمند روزگار، آن ماه تابان در شب تاریک و آشفتهی خراسان، روز دوشنبه، هشت عقرب/آبان ۱۳۱۲ خورشیدی از کوههای سربهفلک هندوکش در شهر کوچک فیضآباد طلوع کرد.
محمدطاهر بدخشی از نوادگان بزرگانی بود که علیه استبداد و بیعدالتی زمامداران وقت، بهویژه علیه نادر غدار و ظاهر عیاش که هردو افغانستان را تا عمق فاجعه فروبرده بودند، ایستادگی کرده و صدای عدالتخواهی را زنده نگه داشته بود.
این مرد بزرگ تا ۱۸ سالگی به آموزشهای مذهبی، ادبیات، تاریخ و جغرافیه پرداخت و به سخن خودش ۱۵۰۰ کتاب و رسالهی کارآمد و ناکارآمد آن زمان را خواند. مگر او دلخوش نبود. زیرا، از دید او این آثار باهوده و بیهوده او را از «تخصص سودمند به دور مانده بودند.»
بدخشی تنها دودهه فعال و کنشگر سیاسی بود، مگر بیش از هرکسی دیگر نامش جاویدان است، از اینرو که به مهمترین مسالهی افغانستان که هم فراگیر است و هم بنیادین پرداخت؛ آن چیزی نبود جز مسالهی ملی که ناشی از نبود تفکر ملی و هویت ملی کثرتگرا است.
در زمانهای که چپ و راست و ملیگرایان ادغامگرا به دنبال ایدیولوژیککردن افغانستان و سیاست پیروی از بلوکهای موجود در اطراف افغانستان بودند، بدخشی تلاشهای زیادی را برای حل مسالهی ملی از راه ایجاد اندیشهی ملی تکثرگرایانه مطرح کرد.
۱. منش بدخشی
بربنیاد بررسیهای انجامشده، بدخشی چهار ویژگی بارز داشت: رفتار بسیار فروتنانه و همدلانه با زیردستان؛ ژرفنگر و میهندوست؛ روحیهی سازشناپذیر با ستمگر و ستمگران؛ و باانرژی و امیدوار برای بهروزی افغانستان.
رفتار خوب و پسندیدهی آن مرد نترس زبانزد خاص و عام است؛ تا جایی که کسی بزرگی روح آن را چنان به تصویر میکشد که به زیردستان کمک میکرد، بدون اینکه خواهان این باشد که دیگران ببینند و یا از آن به خوبی یاد کنند. شخصیت او با بزرگنمایی سرِ سازش نداشت. این ویژگی برای رهبر کاریزمایی مانند بدخشی طبیعی بود. هرکسی که با بدخشی بوده است، هیچگاه رفتار برتریطلبانه از او ندیده است و همیشه او را متواضعتر و فروتنتر از هرکسی یافته است.
ژرفنگری و میهندوستی او را به خوبی میتوان در طرح مرام و نیز موضعگیریهای او گواه بود. زیرا بهرغم آنکه مارکسیسم، لیبرالیسم، ناسیونالیسم و اسلام سیاسی رقبای هم در سیاست افغانستان بودند، بدخشی در چارچوب محفل انتظار به سمت هیچکدام به گونهی مطلق نرفت. تنها در آغاز در شکلگیری حزب دموکراتیک خلق نقش داشت که به دلیل روحیهی قومی آن، فاصله گرفت و محفل انتظار را پیریخت. این محفل از دید ایدیولوژیک با هیچیک از ایسمهای بالا سازگاری ندارد. او به دنبال شکلدادن به سیاستی بود که ملیگرایی و مارکسیسم را با روح اسلام سازگار سازد و اینرو، اندیشهی ملی را نظریهپردازی کرد و مسالهی ملی را کانون بحران افغانستان معرفی کرد. از همینرو بود که مسالهی طبقاتی را از مارکسیسم و مسالهی ملی را از ناسیونالیسم سرزمینی با تفسیر کثرتگرایانه پذیرفت و راه درست سیاسی را پلورالیسم سیاسی-اجتماعی و حکومت غیرمتمرکز دانست.
سومین ویژگی بدخشی آنقدر برای کسی مانند مولانا باعث دلپذیر و دلانگیز بود که سینا دلیری از سخن مولانا باعث مینویسد: «بچه مردکه زیب رهبری دارد.» این زمانی بود که از مولانا باعث پرسیدند، آیا شما رهبر «محفل انتظار» هستید؟ مولانای نامدار در سیاست و دین که «نخستین مرد دینپیرایی در شرق» شهرت دارد، بدخشی را رهبر مادرزاد میدید و از آن بهترین مرد روزگار در فراست و کیاست یاد میکند. این مهم ناشی از روحیهی ضد ستم این مرد بزرگ خراسان بود.
چهارمین ویژگی بدخشی، ایمان داشتن او به آیندهی روشن افغانستان است. به خوبی میتوان این امید را در سخن مشهور بدخشی مشاهده کرد: «مسالهی ملی که در حال حاضر به صورت صدای ضعیفی به نظر میرسد، فردا به غرش سهمگین مبدل خواهد شد.» به سخن استاد واصف باختری «… هیچ نایی نتوانست سرود سالهای ناشگفتن تاریخ را به آن صلابتی بخواند که بدخشی خواند. صدای او صدای صداها، صدای همه صداها در کوهستانهای سرزمین ما و در قلمرو گستردهی تاریخ فرهنگ معاصر ما و فرهنگ تاریخ معاصر ما بود.» این انرژی، این روحیه، این امید و این نگاه به آینده همان چیزی بود که امروزه گواه آن هستیم. امروزه در تکتک حنجرهی انسانهایی که به دنبال عدالت اجتماعی هستند، بدخشی فریاد میکشد و حقا که آن مسالهی ملی امروزه به غرش سهمگین مبدل شده است.
۲. جهانبینی بدخشی
تا هنوز هیچ پژوهش روشمندی مبنی بر توضیح و تشریح جهانبینی بدخشی نوشته نشده است. گرچه در بارهی اندیشههای سیاسی و ادبی او کارهایی شده است، مگر جهانبینی او هنوز ناشناخته مانده است. به نظر میرسد که بدخشی، افزون بر اینکه شخصیت سیاسی بود، شخصیت علمی در معنای اجتماعی کلمه هم بود. منظور از شخصیت علمی این است که بدخشی در پهلوی طرحهای سیاسی برای برونرفت از بحران هویتی و طبقاتی، نظام فکری ویژهای داشت که سبب میشد جهان را آنگونه ببیند که دید. یعنی اندیشههای سیاسی بدخشی را باید ذیل اندیشه علمی و یا به سخن دقیقتر، جهانبینی فلسفی او بازشناخت.
جهانیبینی بدخشی همانند جهانبینی مولانا باعث، باید جهانبینی علمی باشد. به این معنا که هردو باور دارند که جهان به گونهای سازماندهی شده است که کار خود را بدون مداخلهی کسی انجام میدهد. این بدان معناست که جهانبینی بدخشی میکانیستی است، ولی لزوما ماتریالیستی نیست. (باید توجه داشت که در معرفتشناسی و روششناسی، بدخشی به دیالیکتیک باورداشت، مگر در هستیشناسی مادیگرا نبود).
گالیله و دکارت نیز جهانبینی میکانیستی داشتند. از دید آنها جهان همانند ساعتی است که توسط ساعتساز ایجاد شده است و کار خود را بدون مداخله انجام میدهد. خداوند جهان را آفریده و اکنون بدون هر مداخلهی متافیزیکی به کار خود ادامه میدهد و چون به انسان خرد داده است، میتواند آن را بخواند و کشف کند و انسان با استفاده از خرد و تجربه میتواند جایگاه خود را در این گیتی دانسته و سرنوشت خود را شکل دهد. جهت تاریخ کور است و باید توسط انسانهای توانمند و رهبران درستکار آن را روشنی بخشید و مسیر درست را یافت.
۳. بدخشی، سیاست و اجتماع
بدخشی پس از ۱۳۴۰ خورشیدی با آگاهی و شعور روشنفکرانهی جهانی واندیشههای مترقی نوین، آغاز به نشر و پیگیری افکار سیاسی خود پیرامون ستم ملی و طبقاتی؛ اصول جهانبینی علمی؛ سوسیالزم علمی؛ و همبستگی بینالمللی کارگران و زحمتکشان افغانستان کرد. از اینرو، بدخشی در ۱۸ سنبله/شهریور ۱۳۴۲ خورشیدی در نخستین کمیتهی سرپرست و کمسیون تدارک کنگرهی اول جمعیت دموکرانیک خلق فعالانه اشتراک کرد.
دستگیر پنجشیری مینویسد: «در ترکیب این کمیسیون هفت تن از نمایندگان آگاه همه نسلها و رزمندگان پیشگام همان برههی تاریخ گردآمده بوند که در این میان کهنسالترین عضو کمیتهی تدارک کنگرهی موسس جمعیت دموکراتیک خلق، میرغلاممحمد غبار فقید، مورخ و مشروطهخواه ثابتقدم بود که نزدیک به ۷۰ سال عمر داشت وجوانترین آن، محمدطاهر بدخشی بود که تنها ۳۰ سال عمر داشت.
بدخشی با تحلیل مشخص از وضع مشخص جامعه، منطقه و جهان زمینهی تشکل دهقانان بیزمین، کمزمین پیشهوران، معلمان، محصلان، تحصیلکردگان، روشنفکران ملکی و نظامی، متنفذین روشنبین ملی و عالمان صیقلشدهی دینی و مذهبی را فراهم کرد. محمدطاهر بدخشی شیوهها و قطبهای مخالف و مختلف مبارزهی مسالمتآمیز و قهرآمیز را تجربه نمود. او با استعمار کهنه و نو، استبداد داخلی، استکبار جهانی و با ستم ملی و اجتماعی آشتیناپذیر بود.
بدخشی، علیرغم تبلیغات کینهتوزانهی نژادپرستان و برتریجویان تباری، زحمتکشان انقلابی تمامی اقلیتهای ملی و مذهبی ساکن کشور را بدون تبعیض و امتیازِ رنگ جنس، زبان و شغل و محل سکونت، نیروهای اساسی محرکهی انقلاب دموکراتیک-ملی ارزیابی میکرد. او به حق به این باور بود که فرزندان اقلیتهای ملی و مذهبی تحقیرشده و لایههای زیر ستمهای گوناگون ملی و اجتماعی، به سنگرهای مبارزات آزادیبخش اجتماعی و ملی روی خواهند آورد. از اینرو برای فهم تیوریک و جهتگیری انقلابی مردم زیر ستم، «مسالهی ملی» را مطرح کرد. چون باور داشت «در یک کشور کثیرالملت به هیچوجه نباید عظمتطلبی سیاسی شیوع یابد. هریک از گروههای قومی و اقلیتهای ملی و مذهبی حق دارند از تاریخ، فرهنگ، زبان، دین، مذهب و سنتهای پرافتخار قومی خود پاسداری نموده و در گسترهی میهن واحد و تجزیهناپذیر خود از حق خودمختاری برخوردار باشند. زیرا، هر یکی از ملیتها ایستارها، باورها و فرهنگ ویژهای دارند.»
بدخشی با شناخت ژرفی که از ساختار اجتماعی افغانستان داشت، استقرار نظام جمهوری فدرال را مناسبترین گزینه برای برونرفت از بحران کشور دانست. محبوبالله کوشانی مینویسد: «نیروهای راستی، چپی و سیطرهجویان ملی (که راسک آن را ملیگرایان ادغامگرا مینامد)؛ همه یکدل و یکزبان او را «تجزیهطلب، ناسیو نالیست، سکتاریست و…» متهم کردند. زیرا، طرح گروه انتظار دشمنان زیادی داشت؛ از پیروان خط مسکو و پیکن تا گروههای دستراستی و فاشیستهای تمامیتخواه؛ همه در کمین نشسته بودند. اما محمدطاهر بدخشی و همرزمانش در برابر تمام نیروهای سیاسی مخالف خود، مقاومت و ایستادگی نمود و علاوه بر مبارزهی طبقاتی، حل جدیترین مسالهی کشور را نیز در اولویت و دستور مبارزهی سیاسی خویش قرار دادند.
به باور محمدطاهر بدخشی و یارانش، طبقات حاکم (ملیت حاکم) که قدرت سیاسی را به دست دارند تا سرحد نابودساختن ملیتهای تحت ستم پیش رفتهاند. در «طرح مرام» که از سوی چریک نامدار تاریخ مبارزات سیاسی این جریان، حفیظ آهنگرپور، نبشته و به بدخشی فرستاده شده است، آمده است: «تاریخ پشتونها، تاریخ تمام ملیتهای افغانستان؛ قهرمانان ملی پشتونها، قهرمانان تمام ملیتها؛ و زبان و فرهنگ ملیت پشتون، زبان و فرهنگ رسمی و ملی تمام ملیتها جا زده میشود. اگر کلمهای از ملیت بهمیان آید، ملیت، «ملت افغان» و هرکس که از افغانستان است، افغان است.» به باور بدخشی این رویکرد یعنی نادیدهگرفتن هویت، رسم و عنعنات و فرهنگ ملیتهای کشور، جز ستمگری ملی چیز دیگری بوده نمیتواند. به نظر آنها، وقتی طبقات حاکم/ملیت حاکم در تبانی با نیروهای امپریالیستی بالای ملیتها و خلقهای تحتستم از طریق جبر و زور و حمایت دولتهای استبدادی قبیلهای، زمینهایشان را گاهی به نام ناقل و گاهی هم مهاجر و حاکم گرفتهاند و آنها را به کوهها و دشتها راندند، جز ستمگری چیز دیگری بوده نمیتواند. او و همفکرانش در «طرحمرام» اشاره میکنند که این ستم ملی با ستم فیودالی گره خورده است؛ آنچه که به اصطلاح آن روزیها سوسیال شوونیستها و اپورتونیستها از آن چشمپوشی مینمودند. از همینرو است که بدخشی و یارانش در جریان مبارزات سیاسیشان هم به مبارزه علیه ستم ملی و هم به مبارزه طبقاتی تاکید ورزیدهاند.
۴. بدخشی، ادبیات و فرهنگ
در زیستنامهی طاهر بدخشی که «ضیا باری بهاری» نوشتهاست و در عقرب ۱۳۹۰ در سایت خراسانزمین نشر شده، این آثار را به بدخشی نسبت میدهد: «تاریخ ادبیات تخارستان، تاریخ معاصر افغانستان، لعل بدخشان، تحلیل در آفریدههای عبدالله یمگی بدخشی، مسالهی ملی و اشتراکهای اتنیکی در افغانستان، آریانا و آریابازی، چند قطره اشک داستانگونه، اشعار شاعران بدخشان، تاریخ خرقه مبارک در شهر فیضآباد، داستان کاوه آهنگر، از بلخ تا بدخشان، دو رسالهی ادبی دربارهی ابومعشربلخی، ریاضیدان و اخترشناس معروف ابراهیم ادهم بلخی، مروری بر تاریخ اقتصادی افغانستان، از نوشتههای پژوهشی و علمی هستند که بعضی از مقالات آن در روزنامههای کشور به چاپ رسیده است. زندگینامهی مولوی سلیم راغی، قسما در مجلهی عرفان اقبال چاپ یافته است، یادداشتهای پژوهشی در مورد تاریخ سنگی محمد بدخشی، در مورد فرهنگ و ادبیات کودکان، و دوازده جلد خاطرات زندگیاش را که از نظر علمی و پژوهشی بسیار با اهمیت میباشند، به رشتهی تحریر در آورده است.
علاوه بر آنها بدخشی در حدود یکصد مقاله در روزنامههای اتحاد بغلان، فاریاب، بدخشان، انیس، افکار نو، پیام وجدان و مجلات کابل (ژوندون، برگ سبز، آریانا) بهاسم خود و بهنامهای مستعار چون ابوذر ویسی منتشر نمودهاست.» بدخشی افزون بر نوشتههای تاریخی، اقتصادی و سیاسی، نوشتههای ادبی هم دارد. بریدهای از نوشته طاهر بدخشی زیر نام ادبیات مردم پیشکش خوانندگان میشود تا نگاه این مرد فرهیخته به ادبیات و فرهنگ روشن شود:
گرچه صاحبنظران ادبیات و محققان ادبی کاسهلیس طبقات ممتاز، عقیده ندارند که «مردم» هم ادبیات داشته باشند و از آوردن کلمهی انحصاری Literature در پهلوی نام مردم، امساک میورزند و لفظ Folk-lore را بذل درویشان (!) میکنند؛ اما چه باید کرد؟ مردم اکثریت قریب به همهی جامعه بوده و چون انسان اند، فکر میکنند، احساسات دارند، گریه میکنند، میخندند و بالاخره زبانی دارند، سخن میزنند و گذشته از اینها، همیشه با طبیعت در مبارزه اند؛ بر آن تاثیر میگذارند و از آن متاثر میشوند، لابد ادبیات هم دارند؛ یعنی تاثراتشان را از هستی اجتماعی و طبیعی خود «بیان» میکنند.
ادبیات مردم مانند زندگیشان ساده، بیپرده، بیریا، بیپیرایه، بیزیور و حتا به سببی که سواد در انحصار طبقات ممتاز میباشد، بیشتر «نانوشته» و شفاهی؛ لاکن سرشار از احساسات شریف انسانی و مالامال از انعکاسهای مشقتبار کار، رنجبری، پر از شرح محرومیتها و بیچارگیهای اجتماعی و مملو از توضیح فشارهای طاقتفرسای جبارانهی طبقاتی و لبالب از آرزوی آزادی، رفاه و بهبود زندگی است.
درست است که طبقات ممتاز، از باریکیهای احساسات شاعر منشانه و از نزاکتهای مدنی زندگی بهرهور اند و ادبیاتشان «ثقافت» دارد؛ اما به گفتهی برتولت برشت، نویسندهی بزرگ غرب که در بارهی تمدنهای گذشته، گفته: «جزایری اند در میان دریاهای فقر و بدبختی.»
ادبیات طبقهی ممتاز هم از نگاه فردی «مصنوعی» و کاذب است و هم از نظر اجتماعی کدام اصالت، عمومیت و ارتباطی به زندگی ندارد؛ زیرا یا به دستور، خواهش و تقلید دیگران به وجود آمده یا انعکاس احساسات زندگی مرفهطلبانه، تنبلانه و بُلهوسانهی یک اقلیت کوچک است.
از این مقدمه به این نتیجه میرسیم که وظیفهی محقق معاصر که ادعای نظر «آفاقی» دارد و مطبوعات دولتی و ملی که از جانب مردم «تمویل» میشوند، تنها تحقیق و نشر ادبیات طبقهی ممتاز نه، بلکه در درجهی نخست و به میزان وسیع، تحقیق، پژوهش، چاپ و نشر ادبیات مردم و تودهها است. مردم یعنی همان انسانهای نجیب عضو واقعی اجتماع که نعمتهای مادی تولید میکنند، سرک میسازند و شهر آباد میکنند و بالاخره گروهی از برکت و طفیل آنها نان میخورند و زندگی میکنند. مردم یعنی گردانندگان چرخ زندگی اجتماعی با دستهای نیرومند خاکآلود و پر از آبله که مدنیت بشری مرهون عرق جبین و نیروی کار و زحمت آنها است.
راستی، سرود شکواییهی زحمت و کار برای بیمضمونان بیکار و عیاش خوشآیند نیست؛ نه ادبیات مردم را خواهند خواند و نه آثاری چنین را خواهند خرید. اما وظیفهی استادان جامعه و دولت عصری است که خود مردم را باسواد بسازند و ادبیات خودشان را که انعکاس احساسات و آرزوها و طرز زندگی پر از آلام آنها است و خوششان میآید، برای خود آنها چاپ و نشر کنند. محققان و مطبوعات دولتی این را هم فراموش نکنند که ادبیات ممتاز در میان مردم اصلا مفهوم نیست و این آثار چند میلیونیای را که به وسایل مختلف اغوای تجارتی و روانی به خورد جامعه داده میشود، علامت قبول و علاقهی نباید شمرد؛ زیرا مردم چیزی را میدانند که در ماحولشان باید باشد؛ ویرانهنشینان از کاخ چیزی نمیدانند. شاید گفته شود، ما این ادبیات مردم را چه کنیم؟
به گفتهی «ژرژ دوهامل» عضو فرهنگستان فرانسه: «وظیفهی مردان حقیقی این است که به تودهی مردم بهطور مستقیم یا غیرمستقیم معرفت آموزند تا رهبری جامعه آسانتر شود.» البته برای اجرای این کار گفتهای کوموژو نویسندهی خلق چین را باید به کار بست که گفته است: «برای این که آموزگار مردم باشیم، باید بکوشیم که قبلا شاگردشان شویم.»