نویسنده: شیون شرق
دختر همسایه می دود، سرش را بلند میکند و بالای زانوهای خود میگذارد. دیگر او از هوشرفته است. چادرش را میگیرد زیر سر او میگذارد و به لبجوی کنارش میرود در مشتش آب میآورد. بعد صورت او را آب میزند. لحظهی بعد نازنین نفس میزند و از جامیپرد و در حالی میگوید: «خاین… خاین… خاین… .» دختر همسایه اصرار میکند: «آرامباش چیزی نشده، کابوس میبینی.»
میگوید: «نه، نه، خاین… خاین… خاین!»
با تعجب میپرسد: «کیست خاین ها؟!»
چشمانش پلک میزند و با دستانش به بیستمتر دور اشاره میکند «او… او… او… .»
دختر همسایه متوجه میشود احمد با خالهاش بهسوی شان میآید…
نازنین روی زانوهای او تکیه کرده است، احمد نزدیک میشود او را میبیند و میگوید:
«چهشده ها؟»
دختر همسایه: «چیزی نشده کمی فشارش پایین رفته است.»
دوباره میگوید: «جدی؛ خیلی سرخ گشته است!»
جواب میدهد: «کور نیستی میبینی هوا آتشین است»
بعد با زیر لب اممم میکند و میایستد.
نازنین بلند میشود با روی سیاه و قامت خمشده از شرمندگی سلام میکند؛ سپس هرسه بهسوی خانه حرکت میکنند. نازنین به خانهی خود میرود و با دل پر از شادی و سیمایکه ازش خنده میبارد خواب میکند. نیمهبیدار، نیمهی شب میبیند چراغهای خانهی پدر احمد روشن است، ناوقت شب هم شده هیچ خموش نمیشوند. با خود میگوید این چراغها هر شب ساعت یازده خموش میشد ولی امشب ساعت یازدهونیم شده روشن است. میگوید حتمن بهخاطر احمد استکه تازه آمده، میزند بهخواب. خوابش نمیبرد و دوباره بلند میشود، ناگه میبیند چارسوی خانهی پدر احمد دیکهای سیاه قطار استکه همه گوشت و برنج بار است. یک دیک روغن پر است، بچهترها کنار دیکها مستی دارند و آتشبازی میکنند؛ جوانان خنده میکنند و مست مست استند. پهلوی دیک بزرگ فردی استکه قاشق چوبی در دست گرفته و دیکهارا میبیند-نیمهپخته است یا پخته. پدر احمد را میبیند که به جمع میآید، سلام مستانه میزند و با خندهی شادیانه پس میرود. احمد لباس سپید پوشیده و خمار خمار راه میرود؛ میبیند پارچهی کاغذی بهدست دارد و پاورچین پاورچین بهطرف مردم میبرد. بعد ناپدید میشود. تفنگِ صدا میکند، نازنین نیمهبیدار بیرون میپرد؛ هرسو میبیند کسی نیست. از جانش آب میچکد. کمی درنگ میکند و باخود میگوید احمد گفته بود بزودی عروسی میکنیم؛ حال خوابش را دیدم (باخنده) چه لعنتی بچهاست! میخواهد دوباره بخوابد دروازه تک تک میشود: «اجازه است، اجازه است، از خواب بلند شدهای ها؟»
میگوید: «ها، بیا داخل، دروازه هم باز است!»
برادر کوچکش داخل میشود و با زبان لالش میگوید: «نَننَنهام گ گ گُفت ناناناززنینه بُبُبُ گُوگوگو بِبیایایایه خاخاخانه…»
چادرش را میگیرد و بیرون میرود. چشمانش بهخانهی پدر احمد میخورد، اطرافش مردم جمع است، بچهترها کنار دیکها استند و آتشبازی دارند، جوانان خوش استند، احمد در بینشان دیده میشود. باعجله بهسوی ننهاش میرود: «ننه ننه چهشده آنجا؟»
با سراسیمهگی میگوید: «کژاره میگی؟»
میگوید: «خانه احمد شان!»
ننهاش میگوید: «چیزی نه؛ احمد نامزد شده است!»
باخود تکرار میکند احمد، احمد، احمد… نامزد شده… نامزد شده. دوباره به اتاقش میرود. یادش میآید در راه احمد برایش نامهای داده بود؛ زیر توشک خود را میبیند نامه را میگیرد. در حالی که ایستاده است، نامه را باز میکند و بهخواندنش شروع میکند: «سلام نازنینم، آرزو دارم خوب باشی! تو میفهمی من تو را بیحد دوستدارم؛ حتا بیشتر از خودم و از همهی هستی و نیستی. تو میفهمی شب و روز برایت زندگی میکردم در یاد تو و همیشه تصور میکردم کنارم استی و باهم بسر میبریم.
کوته برایت میگویم: نازنینم دیروز به بیمارستان رفتیم، پژشک گفت تو سرطان داری؛ بزودی میمیری شاید کمتر از ششماه. آری سرطان…سرطان…سرطان. تنها برای من گفت. نازنین خودت میدانی من ترا از همهی دنیا بیشتر دوستدارم پس چطور باتو و با زندگیت بازیکنم ها؟ هیچ دلم نمیشود؛ من عاشقت استم میفهمیدم چهکنم برایت.
نازنینم من میمیرم، آنهم بزودی، شاید چارماه بعد، شاید هفتهی بعد، اما تو باش، زندگی کن…. قول بدی بخوانی و بنویسی. آها پدرم محکم گرفته عروسی کن، از هیچچیز نمیداند. من عروسی میکنم، آنهم با دختر کاکایم که دستانش خشک است، کاملن بار زیاده است. نازنینم تو را بهخدا میسپارم؛ قول بدی بخوانی و یکروز خاطرات دوسالهیمان را بنویسی. قولبدی، قولبدی!.
خدا حافظ
احمد تو.»
نامهتمام میشود. نازنین تکانِ میخورد و به زمین میافتد.