نویسنده: عالمپور عالمی
سکوت بود؛ گویی که سکوت کنار ساحلِ دریای اندیشه لنگر انداخته است و دیگر خبری از آن موجهای خروشان و روانهای آرامشبخش نیست.
سکوت بود و همهجا را فراگرفته بود. پیش از این، قدمهایم با شور و اشتیاقِ دیگری بهسوی «سکوتگاهِ اندیشه» میلان میکرد و بسیار ذوقزده یکی را بر میداشتم، پشت و رویش را ورانداز کرده، نوازش میدادم و سپس برگی از برگهایش را به مرور میگرفتم.
حالا و حالاییکه زمان بهحساب نمیآید و گذشته هم دستنیافتنیتر شده میرود، رجعتکردن به آن روزها و رسیدن دوباره هم ممکن نیست، قدمهایم سستی میکرد. پلهها را یکی پی دیگر طی کردم و مستقیم بهسوی درِ یکی از سکوتگاههای اندیشه رفتم. وای چه سکوت سهمگین و سنگینی رنجافشانی میکرد! اینجا، سکوتِ قدرتمندی حکمفرما بود و مرزهای حکومت و سلطنتش را پولادین کرده بود.
عزیز برادر نشسته بود، سجاد هم آنورتر لم داده بود. داخل شدم و بهرسم ادب و احترام، سلام کردم. آهاااااااا عزیز برادر! سلام سلام عالمپور عزیز. خوش آمدی، خوب شد که بخیر آمدی، دلم زیاد میخواست که بیایی و ببینمت…
بعد از گپوگفتِ بسیار بیآلایش و وطنی، نشستیم و عزیز برادر طبق معمول چای ریخت و تعارف کرد. تشکری کردم…
دوباره سکوت چنبرانداخت و سکوتگاه اندیشه را سکوتزدهتر کرد. سکوت… سکوت و سکوت…
چشمهایم از دیدن و نظارهکردنِ سکوتگاهِ اندیشه، سیری ندارد. اینبار هم مثل همیشه قفسه در قفسه را مرور میکرد و ورانداز داشت.
«ادبیات چیستِ» سارتر چشمهایم را بهخود میخکوب کرد. با بسیار اکرام و احترام برداشتم، هرچند سالها پیش این کتاب را خوانده بودم، گرد و خاکِ روی بهخاکآلودهاش را با بسیار نوازشگری صفا کردم و مستقیم رفتم به سراغِ عنوانِ «ادبیات چیست»؟
سارتر این مبحث را با چند پرسش بنیادی و اساسی آغازگر شده است. همین چند پرسش روح و روان و ذهنم را درگیر کرد: ادبیات چیست؟ نوشتن چیست؟ هنر چیست؟ تعهد چیست و متعهد کیست؟ و… یکطرف و طرف دیگر پرسشهاییکه گهگاهی من نیز به چیستی آنها میاندیشیم مانندِ زبان چیست؟ هویت چیست؟ فرهنگ چیست؟ و… در ذهنم هجوم آوردند و درگیرتر کردند.
دلم گرفت. زیرزبانی، پسپسکنان با خود گفتم: اینقدر پرسش کم است که این پرسشها هم خودنمایی دارند و مرا اذیت میکنند. بهتر است ذهنم را بیشتر از این درگیر نکنم و قصههای شیرین و دردناکِ عزیز برادر را بشنوم. ادبیات چیستِ سارتر را سرجایش گذاشتم، خمیازه کشیدم و در هنگام کج و کور دست و کمر، چشمانِ تشنه و روانِ خسته و رنجورم به «روایت در حکایتِ» دکتر آرین میخکوب شد. نویسندهی روایت در حکایت را از نزدیک دیدهام، میشناسم و استادم است. در دانشکدهی زبان و ادبیات پارسی دری دانشگاه بیرونی بهپای درسهایش نشستهام و از زبان توفنده و تپندهاش چیزها آموختهام.
مدتی بنام این کتاب خیره ماندم، بهدقت نگاه کردم و کمکم مرا در خود فرو برد و نخوانده حل شدم تا که میتوانستم فرو بروم، فرو رفتم، یعنی آنقدر فرو رفتم که لایه در لایه را منزلزده و تو در تویی داستانهای نامرور کرده را مرور کردم.
شَرب و شُرپِ نوشیدن چای، مزاحم سکوت بیفرجامِ سکوتگاه اندیشه شد؛ ولی از سهمگینی و سنگینیاش کم نکرد و کاسته نشد. روایت در حکایت را نیز سرجایش گذاشتم و بعد از چند دقیقهای، چشمان ریزبین و ذهنِ کنجکاوم «کوری» را زیر نظر کرد و نشانه گرفت. راستش «کوری» کمی دورتر بود، توان بلندشدن و برداشتن کوری نبود. دستهایم را سرِ دو زانو گذاشته یا اللهگویان به جانِ کوری بلند شدم.
«بخیر عزیز برادر»؟ عزیز برادر فکر کرده بود که میروم. گفتم: میخواهم کوری را بگیرم و بیناتر شوم. گفت: خوب، خیلی خوب، بفرمایید. با شنیدنِ «بخیر عزیز برادر»؟ از چند لایهی درونی بالا پریدم و تو در توییهای تو در تو، یکسویه و تکلایه شد. کوری سرجایش ماند و من هم حوصلهی مرور فلسفهی کوری را نداشتم. فقط میخواستم ادای کتابخوان بودن را دربیاورم و کسانی که از پیشِ درِ سکوتگاهِ اندیشه میگذرد ببینندم که کتابی در دست دارم تا با کلاس و اهلِ کتاب معلوم شوم.
در روزگاری که بینایی قدر و قیمتی ندارد، حاصل زندگی بینایان در سکوتگاه اندیشه پرسه میزنند و به تاریخِ نانوشته پیوستهاند «بینوایان» را کسی نخواهد خواند. وکتور هوگو اگر خوانده میشد، رویش را خاک نمیگرفت و سر و صداهایی در سکوتگاه اندیشه برپا میشد.
سکوتگاه اندیشه را سکوت مرگباری فرا گرفته است، همهچیز سرجایش است؛ ولی آن شور و شوق و نشاطِ اوغایتا نیست. طاقتم طاق شد، حوصلهام سر رفت و درونم پر از اندوه گشت. با عزیز برادر خداحافظی کردم، رفتم به طرفِ سکوتگاهِ «طغیانگر». «طغیانگر» پشت میز کارش نشسته بود؛ مصروف بود و خود را مزاحم یافتم. چشمسپیدی کرده داخل شدم، بعد از سلام و علیک نشستم. طغیانگر هم چای ریخت و تشکری کردم. در ادامه گپهایم را گفتم و چای هم مینوشیدم. گپهایم روی برگآرایی کتابی بود که سرنوشتِ تلخِ یک خانوادهی آواره را در خود حمل میکند. در واقع سفرنامهی بیسرنوشتانی است که زادبوم شیرینشان هیچگاهی نتوانست وطنِ خوبی باشد؛ فرار و مهاجرتی که از کابل تا کالیفرنیای امریکا امتداد داشته است. این کتاب باید به برگآرایی و چاپ آماده شود. ویرایشاش را انجام دادهام و نیاز به برگآرایی دارد.
گپهایم که تمام شد، میخواستم بروم و در جادههای پر ازدحام تنهایی پرسه بزنم و به کاشانهام برگردم؛ جوان کتابخوان شکلی داخل سکوتگاه اندیشه شد؛ قد متوسط داشت، عینک به چشم و بکسی در شانهاش بود. به آقای طغیانگر گفت: از آلبرکامو چه داری؟
در دلم میگفتم که آقای طغیانگر حتما میگوید: از آلبرکامو ردپاهایزیادی دارم که ناخوانده شده ماندهاند، سر و رویشان را خاک گرفته است و حتا نمیدانم در کدام یک از این قفسهها لم داده و به ما میخندند. یا شایدم بگوید از آلبرکامو هیچچیز ندارم جز خاطرهی بسیار بد و آن این است که ایکاش سرمایهگذاری نمیکردم و سکوتگاه اندیشه را پر نمیشد؛ ولی طغیانگر در رایانهاش به جستوجو نشست و گفت: از آلبرکامو «بیگانه» را داریم.
فکر کردم شاید در ادامه بگوید: از آلبرکامو «طاعون»، «انسان-عشق-عدالت»، «کالیگولا «، تابستان»، «رکوییم برای یک راهبه»، «آدم اول»، «تعهد اهل قلم»، «عصیانگر»، «اسطورهی سیزیف»، «شب زمین»، «سوءتفاهم»، «انسان طاغی» و «در دفاع از فهم» را هم داریم.
جوان عینیکی یا مشتری، بدون هیچ گپ و گفتی شانهاش را بالا انداخت و گویی برج ایفل را نگاه میکند یا به دنبال کامو سرگردان است؛ به قدم زدن شروع کرد. دورادور قفسهها را گشتزد و «بیگانه» گویان از سکوتگاه اندیشه بیرون شد؛ من افتادم به جان «تعهد اهلِ قلم» و در «دفاع از فهم» را در تهیه کردم و زیر بغل زدم.