نویسنده: آتریسا اوغلو
داستانهای عاشقانهی دختربودا بیشتر تراژیدی هستند و بیشتر در آنها شکست اتفاق افتاده تا وصال. این میتواند جالب و قابل تامل باشد. پس از خوانش کتاب در اول میگفتم این گزینه به بررسی بیشتر نیاز دارد ولی دیدم این شکستها روایت کلان را در خود دارد. بدون علت نیست که بیشتر شکست آمده تا باهم شدن. چرایی شکستها بر میگردد به کنش جامعه و کنش خانوادههای دو طرف(بچه و دختر)، بیشتر فامیل دوطرف سبب شکست شدهاند. بیشتر نادرستی جامعه و نادرستی فرهنگ نتیجه را به سقوط کشانده است.
فرهنگ بدوی و عقبمانده در کل راه را بسوی سقوط کشانده و در مناسبات عاشقانه خلل زیاد ایجاد نمودهاست. گاهی عرف نادرست سبب شده دو دلداده از هم دور شوند. گاهی فرهنگ غلط و گاهی ذهنهای عقبمانده و کور. دیده میشود آمدن افراد بیسواد روال داستان را تغیر میدهد و با آمدنشان روایت سیاه میشود. منظورم این است مردم عوام بیشتر سنتزده هستند و نگرش سطحی دارند. وقت وارد داستان میشوند فضای داستان رنگ میگیرد چون در مذهب این مردم عشق و عاشقی حرام است. رهایی بد است و به میل خود کاری را کردن نتیجهی منفی دارد و در شأن چنین فرد الفاظ بد را استعمال میکنند، به ویژه اگر کنندهی کار زن باشد یا دختر.
در داستانهای عاشقانه، متن گاهی بوی مردستیزی را میدهد و گاهی بیشتر دیدگاه فمینستی را نمایش میدهد و طوریکه خواننده خیال میکند، نویسنده یک زن است تا مرد. چند داستان راویش زن است. یعنی یک زن نوشته گویی صاحب کتاب یک زن است. چند داستان از دهن شخص دوم روایت شده و گاهی دیده میشود، نویسنده مرد است. این هم میتواند جالب باشد. خلاصه در داستان دو راوی وجود دارد: یک زن یک مرد.
البته نویسنده مرد است اما گاهی در روایت داستان زن است گویی زن نوشته است. این داستان ها بیشتر از کجی جامعه، نادرستی عرفها، از زنان و از مردان روایت نموده است. در این داستان بیشتر شکست مال زنان است. بیشتر ناامیدی و ناروایی در حق زنان صورت میگیرد. روابط عاطفی زنانه غلبه داشته و سیمای داستان را زنانه ساخته است. معلوم میشود نویسنده دربارهی زنان آگاهی خوبی دارد و میداند یک زن روستایی و افغانستانی چگونه است و از چگونه خصلتی برخوردار میباشد.
شما در نمونهی متن پایین میبینید چطور توانسته یک مرد از دل یک زن روایت کند و از سلیقه و عاطفه یک زن بگوید و بتواند بخوبی تصویر بکشد.
نمونهی متن: «… احمد میفهمی چهقدر دلم میخواست از لبانت که دو خال خدایی زیر و بالا دارند گاز بگیرم. دلم میشد در آغوشت پرسه بزنم و برایت لالایی بخوانم. احمد میفهمی؟ میفهمی من خوب خواندن بلدم. دیوانه خواندن گفتم بهیاد رومانها نروی، تو بندهی رومان استی. آها؛ بهیاد شعرهای فروغ نروی میکشمت!. یک چیز بگویم؛ من عاشق فروغ بودم؛ پسانها وقتی تو فروغ فروغ میگفتی ازش منتفر شدم و از شعرش گرفته تا خودش بدم شد. آخه دیوانه؛ تومال من بودی، نه از فروغ. باید نرگس نرگس میخواندی!. ببخشی حاشیه رفتم میآیم روی اصل گپ. میفهمی احمد؛ مرا کابل بردن تا چشمان دلربای تو را نبینم. تا دزدکی از لبان نازکت بوس نگیرم. یادت است نزدیک دیوار مکتبمان بهرویت بوسه زدم گریختی! عجب بچهی ترسو بودی… ترسو… ترسو…»(ص ۶۶)
یا در این متن: « … منیژه تا وقتِ نامزد شده بود نمیدانست نامزدش که است و کجاست!. تنها مادرش برایش یکبار گفته بود :«نامزدت بچهی چالاک است؛ مدرسه را در کابل خوانده، باسواد است و بهتر اینکه مذهبی نیست و سختگیری نمیکند… اینطور زندگیات گلوگلزار میشود و ما هر روز بهدیدنت میآییم و دست کم مثل خواهرت قسمت چوپان نشدهای خوش باش؛ خنده کن و آرام بگیر….» گاهی هم نصیحتاش میکرده: «منیژه خواهرت یادت است که درسخواند و بعد بهدام چوپان افتاد تا امروز درد میکشد. حال نامزد تو بچهی درسخوان است و کلی کتابخوانده و کلی انسانیت بلد است. پس خوش باش.» منیژه هم دلخوش میکرد و راضی بود که همسر آیندهاش مرد کتابخوان است و باخود میگفت: «اینطور زندگیام خوب میشود و آرامتر بهسر میکنم.» گاهی که لبجوی میرفت به رقیه میگفت نامزدم مرد خوبی است و فامیلم هم گوشهایم را از ستایشش پر کردهاند؛ آنقدر که احساس میکنم نادیده وابستهاش شدهام، حتا نمیفهمم رنگ مویش چهگونه است؛ ابروهایش چه رنگ است و قد و قامتش چهشکل است. از دست ستایش زیاد خیال میکنم از زمرهی غلمان المخلدون است… هر روز مادرم میگوید، حیف بچه برایت شده بازهم ناز میکنی؛ پنج پنجهدارد همهاش هنر… حیف او بچه که در افغانستان زندگی میکند؛ جایش آمریکا است، جایش لندن است. باید آنجاها میبود؛ باید آنجاها برود…»(ص۴۱)