نویسنده: شهیم
فرهوش نقاشی را آموخته وبا خُردسالی بالغانه تصویرهای شگفتانگیزی رسم میکند، او از اتفاقات روزانهاش مینویسد و دوست دارد در کنارِ پزشکشدن، بنویسد، نقاشی بکند و گاهی میگوید:« زندگی بدونِ هنر خطاست!» او دخترِ خلاق و با هوش است.
آیندهی درخشانِ در او میدیدم و درخوابهایم بالندگیاش را جستجو میکردم، در عمقِ چشمهایش هیجانات برق میزد و خروشانتر بهسوی پیشروی تا اینکه یکشب همهچیز فروپاشید و پرچمهای سفید روی بام و در بندها برافراشته شد و با حضور گروهِ طالبان، من نگران آینده و روزهای دشواری پیشرویاش شدمم، او نیز نگران بود و میگفت: «سال دیگر نمیگذارند به مکتب بروم، آموزشگاهها نیز قدغن شدند، نمیدانم چهطور به تحصیلاتام ادامه بدهم.»
با گذشت هرروز انگیزهاش به آموزش کاسته میشد، خسته و رمق بود و بیشترِ روز را میخوابید و فیلم تماشا میکرد، روزها را بیحس و بیمزه میگذراند تا اینکه آزمونِ نهایی سال رسید و صبحها دستاش را میگرفتم با هم قدمزنان به سمتِ مکتب میرفتیم، در طولِ مسیر سعی میکردم، انگیزهاش را به آموزش برگردانم. او نیز میکوشید حرف بزند اما از لحنِ صدایش هویدا بود که دلش گرفتهاست و میپرسیدم: «وقتی پزشک شدی، نخستین کسی را که بررسی میکنی، کِی است؟!»
بیمزه میگفت:« شما»
آزمون را با موفقیت سپری کرد، روزِ پایانی آزمون دنبالاش رفتم، میخواستم در اینروزِ دشوار فکرش را بیجای بکنم و از دلواپسیهایاش بکاهم و به مجردِ که مقابلِ دروازهی مکتب رسیدم، شاهدِ تصویری جانکاهِ بودم. همهی دختران یکدیگر را به آغوش میکشانیدند و میگریستند، آموزگاران سعی میکردند دانشآموزان را تسلی بدهند و در جمعِ عظیمی از دانشآموزان دنبالِ فرهوش میگشتم، میزی روی حیاطِ مکتب بود، پایم را به آن گذاشتم و بلند شدم. از آن ارتفاع همه را میتوانستم ببینم، به اطرافم نگاهی انداختم.
ناگاه فرهوش را دیدم که با سه دانشآموز گوشهی نشستهاند و چند دقیقه همینگونه نگاهشان کردم، میخواستم بروم و فرهوش را با خودم برگردانم به خانه ناگاه فرهوش دست به کِیفش بُرد و سه برگه از کِیفش بیرون کشید و جهت قدمهایام را به سوی آنها برداشتم، از میانِ هیاهوی جماعتِ دختران یکراست به فرهوش رسیدم.
سلام کردم، دختران با خوشروی جواب سلامام را پَس دادند، یکی از برگهها را برداشتم و روی برگهها چنین تصویری رسم شده بود؛ فرهوش و دوستاش جلوی دروازهی مکتب، با لباس و کِیف به آغوشِ یکدیگر بودند و میگریستند.! وقتی من این صحنه را نگاه کردم، اشکِ ملیحِ از چشمانام جاری شد و فرهوش با دوستتانش بدرود گفت و راه افتادیم. پس از چند قدمی شروع به گریه کرد و صدای هقهقاش را میشنیدم، گذاشتم اشک بریزد و هیچچیز جز اشکریختن او را آرام نمیتوانست.
او میگریست و من به این سرزمینِ زنکُش میاندیشیدم، این خاکِ نحس چه آرزوهای را به بادِ فنا داد و چه زنان و استعدادهای کمنظیری را کُشت و در این دوسال چه رویاهای زمین زده شدند و فرهوش کودک است، اینروزها نخستین روزهای نومیدی او است، اما او نمیداند که؛ دختر اینجا حقِ انتخاب ندارد، او نمیداند که بیشترِ زنان بیخانمان هستند.
نمیداند که مادران نگاههایشان به دروازه دوخته شده و او نمیداند که روزهای دشوارتر و فشردهتر از این در انتظارش است و حالِ هرسرزمینی را از حالِ زناناش باید دانست.! من به فرهوش پیوستم و با هم به حالِ زنانِ افغانستان گریستیم.!