نویسنده: امیر عبدالله نوری
واپسین لحظات روز بود؛ هر روز این لحظه، خورشید یک ساعتونیم دیگر میبایست دنیا را به دست ماه میسپرد؛ من این ساعتی از روز را همیشه قصد کوه میکنم و از بلندای آن به غروب خیره میشوم. اما امروز از این کار خبری نبود، ابرهای تیره خورشید را به اسارت گرفته بودند، داشتند او را شکنجه میکردند و او نمنم اشک میریخت و برای رهایی از این اسارت، از بادها کمک میطلبید. بادها هم کمکم وزیدن گرفتند و در فاز دوست قهرمانی به ابرها حملهور شدند، لیک ابرها محکم و متحدتر از آنی بودند که بادها بتوانند به آنها نفوذ کنند. ابرهای ظالم، بادهای خسته و خورشید بیچاره، بیخیال از این ظلم، خستگی و بیچارگی، این نمنم اشک و این خستهبادها، بسان شبنم و نسیم صبحگاهی بر باغ وجود من، جان تازهای میبخشیدند.
من ظالمتر از ابرهای تیره، میخواستم خورشید همچنان نمنم اشک بریزد و بادها بیشتر خسته شوند و نرمنرم بوزند، چون امروز از غروب خبری نبود، از خیر کوهرفتن گذشتم؛ چتری برداشتم از منزل بیرون رفتم و در موتری نشستم و موتر داشت مسیر را طی میکرد و من غبار از شیشه پاک میکردم، حواسم در بیرون از موتر رها بود و برای خودش پرسه میزد و مثل اسفنج هر جزییاتی را جذب میکرد، تکتک صداهای زشت و زیبا را و چهرههای شاد و حزین را. همینکه موتر به جادهی خلوت شهر رسید من پیاده شدم، خواستم این جاده را تا کافهای که به نام «سلایس» است پیاده بروم، این کافه برای خلوت با خود جای مناسبی است، فضای آرامی دارد، برخلاف کافههای اطرافش، در آن از آدمهای مست و دود قیلون اثری نیست؛ داخل کافه شدم، رفتم در میزی کنار پنجره نشستم، نوشیدنی گرم با کمی خوراکی شیرین سفارش دادم، نوای نیای را از استاد «حسن کسایی» در گوشی همراهم پلی کرده هدفون را در گوشهایم گذاشتم، کتاب رستاخیز، اثر «کنت لئو تولستوی» بزرگ را از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم به خواندن آن و مصرف کافی و شیرینی. رستاخیز در سن هفتادسالگی تولستوی هستی پذیرفته است.
داستان این کتاب را دختر روستایای به نام مسلوا که خدمتکار است و جوان آقازادهای به نام نخلودف که شهزاده است شکل میدهد، داشتم میخواندم که نخلودف چگونه مسلوا پاک و معصوم شانزده ساله را فریب داد و یک شب تمام را با او گذارند و دامان سفید او را لکهدار کرد که ناگاه صدایی شندیم، ببخشید! ببخشید! های با شماام صدایم را میشنوید؟ چشمان از کتاب کنده شد، مسلوا و نخلودف را به حال خودشان رها کرد، دیدم دختری با لباسهای مرتب، موهای مشکی افشان بر شانههایش که پیدا بود از جبر جغرافیایی قسمت از آنها را در شال کوتاهی به رنگ حنایی روشن پنهان کرده و به صورتش هیچچیزی نزدهاست، حتی چشمان عسلیاش سرمهای هم ندارد، دستانش را که در مچ دست راستش ساعتی با بندی چرمی و مارک «سویستون» است روی میزم گذاشته و با قامتی همسان سرو مقابلم ایستاده است؛ هدفون را از گوشهایم کشیدم، با نگاهی مضطرب گفتم بانو با من هستید؟ گفت خیلی غرق این خطهای سیاه و این کاغذ سفید میشوید، چند دقیقهای میشود که صدایتان میکنم اصلا متوجه نشدید!
گفتم بفرماید امری داشتید؟
گفت فندک دارید؟ میخواهم سیگار دود کنم.
گفتم عجب! مگر از اون جای که شما نگاه میکنید شبیه سیگاریها به نظر میرسم؟
لبخند نازکی زد و گفت، نه – شوخی کردم؛ اما آقای نسبتا محترم، شما در میز من نشستید!
گفتم، شاید اشتباهی شده باشد چون هیچکسی از پرسونل کافه به من نگفت اینجا ننشینید که این میز قبلا اجاره شده است.
گفت، قبلا اجاره نشده، اما هر روز که این کافه میآیم عقب همین میز مینشینم، چون نزدیک پنجره است و دید خوب به بیرون دارد، نمای جاده از اینجا خیلی خیرهکننده است، مخصوصا در هوای بارانی همچون امروز؛ حال هم اگر اشکالی نداشته باشد من اینجا در این صندلی خالی بنشینم. از دانههای باران که روی عرق شیشه خط میکشیدند و بادی که از این پنجرهی باز وارد میشود لذت ببرم، میخواهم این باد وحشی لای موهایم خانه کند و در همین تازگی گونههایم را لمس کند، نه بعد آنکه از این جماعت نشسته کنار میزهای دیگر عبور کرده و بوی بدن آنها را به من بیاورد؛ در عوض حساب نوشیدنی و خوراکیتان با من و بدانید هیچ مزاحمتی هم به شما نمیکنم؛ اجازه است بنشینم؟
با دل نه چندان خوش، گفتم اشکالی ندارد بنشینید!