نویسنده: امیر عبدالله نوری
همین که نشست، مزاحمتهایش شروع شد؛
گفت، پس رستاخیز «تولستوی» را میخوانید!
گفتم، عجب! شما هم مگر «تولستوی» را میشناسید؟
گفت، آقای که ژشست نسبتا همه چیز دان به خود گرفتهاید، فکر میکنید تنها شما «تولستوی» را میشناسید؟!
گفتم، هدفم این نبود؛
گفت، از انگشتتان که وسط کتاب است معلوم میشود که رستاخیز را تازه شروع کردید و شاید اولین اثری است که از «تولستوی» میخوانید؟
گفتم، نه، پیش از این کتاب جنگ و صلح را نیز از او خواندهام؛ اثری که آکنده از شگفتی است و هر خوانندهای را مسحور و در خود غرق میکند. گفتم، انصافا همین که میگویند: جنگ و صلح رمانی است با جهانی بینهایت گسترده که از دورانی خطیر سخن میگوید و پردامنهترین حماسه عصر خود است حقیقت است؛
گفت با این حساب هنوز تازه واردید؛ به قول سعدی: «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی – صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی» و این حرف مولوی هم به حال شما میخواند: «هفت شهر عشق را عطار گشت – ما هنوز در خم یک کوچهایم» بعد خندید دوباره تکرار کرد شما هنوز در خم یککوچهاید؛ تولستوی آثار زیادی دارد و شما فقط یک دانهاش را مکمل و دیگری را تازه شروع کردهاید، گفت، میدانید حقیقت رستاخیز چیست و پایان کار چه میشود؟
گفتم، نه! – از کجا باید بدانم؟ خوب شما خود فهمیدید که این کتاب را امروز تازه شروع کردم؛
گفت، من فکر میکردم با این ژشست و غروری که این جا نشستهاید همه چیز دان باشید؛
دختر مغرور، با پرروی و بیباکی داشت حریم شخصیتیام را با حرفهای کنایهآمیزش خرد میکرد، من هم به رسم اعتراض، ابروهایم را درهم کشیدم و زنجیری از قهر با حلقه نگاههایم ساختم و کاملا او را با آن زنجیر پیجاندم؛ او که متوجه شد برای رهایی، لبخندی زد گفت، ههه شوخی کردم؛
گفتم، اصلا شوخیهایتان با مزه نیست، اول سیگاری، حال هم کنایهای همه چیز دان،
گفت، ببخشید قصد توهین نداشتم؛
گفتم، اشکالی ندارد، ادامه دهید؛
گفت، رستاخیز، به نحوی زندگینامه تولستوی بهشمار میآید، در داستان این کتاب، نخلودف که شهزاده است دامان سفید مسلوا، دختر معصومی را که از بیکسی به عمههای این شهزاده پناه آورده بود و در عوض سر پناهی که به او داده بودند برای آنها خدمت میکرد، لکهدار میکند، پنج ماه بعد، برامدگی شکم او چنان نمایان میشود که از چشم کسی پنهان نمیماند، عمههای نخلودف با دیدن این حال او را از خانه بیرون کردند، مسلوای شانزده ساله با طفلی که در بطنش بود آواره شد، خدایش به این طفل رحم کرد و او زنده به دنیا نیامد؛ مسلوای بینوا، بعد از آن نخستین همخوابی گناه آلود، برای زنده ماندن گاهی در آغوش یک مرد و گاهی در آغوش مرد دیگری بود؛ چندی نگذشت که او رسما به رسپیخانه معروف کتایف رفت، و رسپی شد؛ او هفت سال تمام را به این ترتیب گذرانید؛ تا این که قتلی صورت میگیرد و مسلوا را به عنوان متهم درجه اول در دادگاه حاضر میکنند؛ شاهزاده نخلودف، که هشت سال قبل دامان او را لکهدار کرده بود جز هیئت منصفه است، از جریان آگاه میشود و ماسلوا را میشناسد، میفهمد که به دلیل یک لحظه کامجویی او چگونه دختر معصوم به مغاک انحطاط و تیرگی سقوط کرده است و در همین لحظه روح او دچار تحول و تغییر میشود و برای جبران گناه خود به پا میخیزد تا سعادت ازدسترفتهای دختر جوان و نگونبخت را به او بازگرداند، رنجهایش را کاهش دهد، ماسلوا با تخفیف در مجازات از سوی دادگاه، به سایبری تبعید میگردد، نخلودف نیز همراه او به سایبری میرود؛ بعد مسلوا در آنجا با مردی به نام سمیوسون ازدواج میکند؛
لحظهای سکوت کرد، من که سر تا پا به او گوش شده بودم، او چه زیبا و با احساس داشت روایت میکرد، چه خوب همه اعضای بدنش هماهنگ با زبانش روایتگری داشتند: چشمان عسلیاش از قسمتی به قسمت دیگری میپرید، دستانش با حرکاتی ماهرانه، به هر قطعهای از این داستان تصویر میبخشید، همین که متوجه سکوتش شدم، بیاختیار گفتم، پس نخلودف چه شد؟
ادامه داد و گفتم، نخلودف که میفهمد مسلوا با این ازدواج به آرامش دست میابد او را به حال خودش رها میکند، این شهزاده از ناز و نعمت دست میکشد و به کمک به مردم روی میآورد، کارهایی که قبلاً با اشراف انجام میداد، دیگر هیچ ارزشی و لذتی برایش نداشتند، دوستان اشرافزادهاش بعد آن به او میخندیدند و او را دیوانه میخوانند. این میشود پایان داستان و شروع یک رستاخیز؛
گفتم، پس این رستاخیز پایان خوبی دارد؛ اما این داستان چگونه زندگینامه «تولستوی» بزرگ به شمار میرود؟