نویسنده: امیر عبدالله نوری
گفتم، پس این رستاخیز پایان خوبی دارد؛ اما این داستان چگونه زندگینامه «تولستوی» بزرگ به شمار میرود؟
چهره مهلقایش اخمی گرفت، با صدای که آرایش جنگی به خود گرفته بود؛ گفت، شما مردها همه مثل هماید، این پایان زیبا به چه دردی میخورد، مسلوا ده سال تمام بهایی یک شب هوس بازی، یک مرد را پرداخت، کجای این زیباست؟ دختر بیچاره، برای فراموش کردن بدبختیهای خود از شراب کمک میگرفت، وقتی که مست میشد غرور و صفای روح خود را باز مییافت، مستی که از سرش میپرید، غمگینتر میشد و به تباهی و پوچی زندگیاش پیمیبرد؛
با این حرفهایش حتی من به صفت یک مرد احساس گناه کردم متوجه شدم که در استخوانها و روحم تابستان داشت به پایان میرسید و آن هم نه کمکم و در مدت طولانی، بلکه در یک لحظه و با یک پرش سریع، در حالیکه نمیدانستم چه بگویم، سعی کردم حرف بیخودی نزنم، گفتم حال متوجه این مورد شدم؛ راستی همهی مردها مثل هم نیستند، قبول که نخلودف یک مرد بود اما «تولستوی» بزرگ هم یک مرد بود و من هم یک مرد هستم؛
گفت، شما را نمیدانم اما این «تولستوی» که همواره شما بزرگش میخوانید، تختهای کم از نخلودف نداشتهاست، از خوشگذرانیها و هوسرانیهای قبل ازدواجاش که در دفترچه خاطراتش نوشتهاست بگذریم، همسر او «سوفیا» مظلوم و نگونبختتر از مسلوا بود. او خیلی جوان از «تولستوی» بود، دقیقا شانزده سال جوانتر، «سوفیا» زنی بود آسمانی، در حالیکه «تولستوی» در اتاق و زیر نور چراغ نفتی مشغول نوشتن بود، او سر بچهها را گرم میکرد تا حواس پدرشان را پرت نکنند، شبهای پیاپی و سالهای پیاپی او مشغول فراهمکردن شرایطی سادهتر برای نویسندگی «تولستوی» بود و در ساعتی هم که بچهها خواب میبودند، به عنوان یک منشی به همسرش عمل میکرد، کتاب جنگ و صلح را که شما خواندهاید چون ماشین تایپ وجود نداشت، «سوفیا» آن را با آن همه بزرگیاش هشت بار با دست، پشت سر هم رونویسی کرد، او زمانی که باردار بود، طی انجام یکی از همین رونویسیها مریض شد، «تولستوی» با بیتوجهی به بیماری وی، میز مخصوص برایش نصب کرد تا او بتواند در بستر بیماری هم به کار خود ادامه دهد، میدانید! این زن آسمانی برای او سیزده فرزند به دنیا آورد، اما مرد خودخواه «تولستوی» برای آرامش خودش «سوفیا» را با فرزندهایش رها کرد و عزلتنشینی را پیش گرفت؛ گفتم، میدانم، در این مورد کتاب «عشق و نفرت: زندگی طوفانی لئو و سوفیا تولستوی» اثر «ویلیام شایرر» را خواندهام؛
لبخندی مجذوب کننده و حال عوضکنی زد و گفت، پس بیجا نیست که شما را آقایی همه چیزدان میگویم، انصافا کتاب «عشق و نفرت» نزدیکترین تصویر از زندگی «تولستوی» و «سوفیا» است چون اسناد و مدارکی که آن را شکل میدهد خاطرات خود «سوفیا» است، اما این جدایی و بیتقصیر دانستن «تولستوی» سخت به باور مینشیند؛
گفتم، خوب این بدیهیست که هر چیز پایانی دارد، حتی رابطهها؛ چشمان عسلیاش به جاده بیرون کافه خیره شد؛ گفت، انصافا بلی، هر چیز پایانی دارد: گلهای حاشیه این جاده، گیاهیان خودروی لابهلای سنگفرشهای آن پیاده رو، آن صنوبر و سپیدار با برگهای پر طراوت، حاکمیت ابرهای تیره، بازی دانههای باران با غبار روی این شیشه و این نشستن من و شما کنار این میز نزدیک پنجره، نگاهاش را از جاده برید، خندید و گفت ببخشید مزاحم شدم؛
گوشی همراهام به صدا درآمد، از جایم برخاستم و در گوشهای رفتم آن را پاسخ دهم، همین که تماس پایان یافت، ساعت را متوجه شدم که هشت شب است و سه ساعت میشود که در این کافه هستم، به میزم برگشتم روی به بانوی چشمعسلی کردم گفتم ببخشید! من دیگر باید بروم چون منزلما از اینجا خیلی فاصله دارد اگر از این دیرتر شود دیگر هیچ تاکسی حاضر نخواهد شد که من را تا منزل برساند، وسایلم را برداشتم هنوز چند قدمی از میز دور نشده بودم، که بانوی چشمعسلی صدا کرد: های آقایی همه چیزدان، فرصت معرفی که ندارید حداقل اسم خود را بگوید!
بیخود غنچه لبانم شگفت و خندیدم؛ صدا کردم، من مرصاد هستم! یک دورهگرد ساده و یک درویش سر به زیر!
پلههای نردبان کافه را پاهایم یکی پی دیگری خیلی سریع ترک کردند، به بخش مالی رسیدم و حساب هر دویمان را پرداخت کردم، از کافه بیرون شدم دانههای باران تند تند داشتند به زمین میآمدند، در تاکسیای نشستم و مسیرم را برایش توضیح دادم، چون در این خلوتی شب هم از این کافه تا منزل ما دستکم نیم ساعت راه بود، خواستم از فرصت استفاده کنم، دوباره «رستاخیز» را از کیفم بیرون آرودم تا در این نیم ساعت، چند صفحهای از آن بخوانم، همین که کتاب را باز کردم از لای آن یک ورقهای یاداشت که مطمئن بودم خودم آن را آنجا نگذاشتم پایین افتاد، ورقهای یاداشت را گرفتم، همین که چشمم به سطر اولش افتاده دوباره لبخندم گل کرد،
در آن نوشته بود: آقایی همهچیزدان! بعد از این تماسی که برایتان آمد فهمیدم که فرصت معرفی مساعد نمیشود، من هم در این یاداشت خود را برایتان معرفی میکنم: من «مهشید آذر» هستم، پدرم از ترکمنهای پروان و مادرم از اچکزیهای هرات است، چون آنها از هم طلاق گرفتهاند من شش ماهی میشود که با مادرم در خانهای نزدیک همین کافه زندگی میکنم، من در ادبیات از دانشگاه تهران کارشناسی دارم، درخواست کارشناسی ارشدم را هم، دانشگاهی در کشور هند در بخش، ادبیات و عرفان شرق پذیرفته است، فردا شام به هند خواهم رفت، مزاحمتم را عفو کنید! چون دیدم شما با آن ژشست همهچیزدان، غرق در کتاب بودید از میز آنطرفی مجذوب حال تان شدم، خواستم چند لحظهای بحرفیم!
با مهر مزاحم شما «برین آذر»
بعد از خواندن این یادداشت، انگار زمان کند شد و ریتماش تغییر کرد، مثل راه رفتن در خواب؛
میدانم روزی تمام قطعات هستی، دست را در دست هم خواهند دادند، تا دوباره آن بانو چشمعسلی بیاید و تکرار همان ماجرا شود.