نویسنده: حسیب احراری
در این صحبت به خورد و ریزهای ساختار کلام شاعر توجه نشده و برشی از بینش او بر اطرافش نگارش یافته است. نیشابور از دور زمانها تا هنوز پرورندهی شاعران، داستانسرایان، خبرهگان ادبی، عارفان، منجمان و دیگر مبدعکاران بوده است. «صومعه» دیاری از دیاران این سرزمین خلاقیتخیز است که یغمای شاعر به ۲۰ دی ۱۳۰۲ در آن به سیر هستی آمد و در خانوادهی فقیر دهقان بزرگ شد و تا میانسالی از سواد بهره نداشت. دوام وی به تاریخ ۲ اسفند ۱۳۶۶ ثبت جریدهی عالم میشود و در بین آرامگه دو نامور ادبی-علمی (خیام و عطار) در روستای «شادیاخ» به خاک میآرمد.
او را یغمای صومعهای، یغمای نیشابوری، یغمای خشتمال و یغمای شاعر یاد میکنند. برای من بیریایی و پاکبطنی این شاعر ژرفبینش چنان مجذوبکننده است که وقتی به سراغش میروم احساس میکنم جاریشدن دریای خوشخروش و زلالی را که از درههای سرسبز و پر خموپیچ با خیلی از ماهیان پرنقشونگار و پرندگان خوشآهنگ و منقشی که در سراز آن با یک دنیا هلهله و شور پرواز میروند، تماشا دارم. از همهسو و معنای شعر که رد شویم شاید تعریف واقعی و نزدیکتر به این موجود (شاعر) همان خاکسرشتی، رهاشدگی از گرههای نفس و بیادعایی وی باشد. در پردهی راستینمای زندگی شاعر چیزی که به نمایش میآید برازندهبودن او در تحمل بیمدارایی زمان و انسانهای اطرافش و شایستهاندیشیاش در ناشایستترین حالات زندگی میتواند باشد که حیدر یغما از این خیل شاعران بوده است. یغما خالی از نفرت است و درون گهرکان او چنان وسعت کلانی دارد که نفرتها و بداندیشیها در دورترین عمق وسعت درون وی گم میشوند و آنقدر دغدغههایش زیادی میکند که فرصتی ندارد به گوشهای که نفرتها بر آن انبار شده سری بزند. او برای بیان ناگفتهای بیقرار است که از سیر فکر در هستی در نهادش نهادینه شده. کمتر شاعری به بیقراری یغما میتوان سراغ کرد. خشتمالی میکند و کارگری پیوند کمفاصلهی با او دارد اما دیگر چیز کمفاصلهتری از کارگری یغما را به دنبال خویش میکشاند که هنوز چشمش به آن نخورده و در جستوجوی آن گیتی را پهنهپهنه میجوید. یغما گمشدهای دارد که خود نمیداند چیست، سرگردان به هرسو میتپد، گاهی به خشتمالی مینشیند و گهی خاکهای زمین را دانهدانه میشمرد اما گمشدهاش را نمییابد. او چیزی جدا از خاک و آتش و داشتههای اطرافش گمکرده است! سوادی ندارد و زبانی که یغما را از درونش بیکموکاست بیرون بکشد. زمان همانقدر که برای یغمای شاعر بیمهری داده همان اندازه چشم به راهش مانده تا او را در یک فرصت کارساز به شیِ مورد نظر برساند. زمان دیگر نمیخواهد او دنبال چیزی سرگردان باشد که آنچیز نیز سالها در انتظار وی نشسته است.
حیدر خشتمال در پی اتفاقی در مجلهای از صعود انسان به ماه میخواند و باخود میگوید ای یغما! ببین انسان به کجا میرود و تو هنوز کجای این جهانی! دست از تریاک بردار و دست خویش گیر. این فرصت نزدیکی روستازادهی سرگردانی است به گمشدهی دیرینهاش. در حالی که تنها آرزویش نوشتن و خواندن است به بلندترین چمن سبز دانش میرسد و زبانی برای ابراز شوریدگی و ولولهی یافتههای ناگفتهاش پیدا میکند و زبان بیان او میشود «شعر» چیزی میبایست قرعهی فال به نامش زده میشد که دیگر زبانی اقتدار برداشتن دغدغههای یغما را ندارد جز شعر، شعر، شعر و باز شعر؛ هرچند شعر نیز کمال کامل نمایانندهی وسعت پهناور درون یغما نیست اما میتواند نمونهآوری کند. مثل مرغ ناشناختهشدهای که از آنسوی دنیا دانهی در منقار بیاورد که اینسو نشانی آن نباشد و با دیدن آن همینقدر بفهمی که دانههای گرانبهاتری آنسوی دنیا وجود دارد که غیر همان مرغ، منقار مرغان دیگر به آن نخواهد رسد.
اکنون که یغما زبانی در کام دارد (شعر) آماده است رازهای گفتهنشدهی دنیا را که از سالیان دور به کشف آنها درگیر بود بیان کند اما هنوز به آرزو نرسیده است که آنچه یغما میخواهد از درون بیاورد در بیرون نمیگنجد.
به این غزل یغما ببینید:
تنم در وسعت دنیای پهناور نمیگنجد
روان سرکشم در قالب پیکر نمیگنجد
مرا اسرار از این گفتوگو بالاتر است اما
به گوش خلق از این حرف بالاتر نمیگنجد
وقتی چیزی در این هستی گنجیده نشده، چگونه آدمی از آن خبردار باشد، یعنی وقتی یغما در بیرون از خود نمیگنجد چطور میشود او را ندیده شناخت؟ از سوی دیگر همین نگنجیدن وی تماشاگهیست بر جویندگان یغما. ارادهداشتن به باسوادشدن در سنی که یغما دارد باورش چندان سبک نیست. با دنیای گرفتاری، کار و وضع کمرشکستهی روزگار و مهیانبودن زمینهی رشد؛ رسیدن بر صف دانستگی آنهم در صورت آشنانبودن به ابتداییترین اصول خواندن و نگاشتن از دست هر فرد عادی دیگری آمدنی نیست! مسالهی خیلی تامل برانگیزی را یغما بهروزرسانی میکند (انسان موجود بیتوقفیست). در حقیقت خشتمال دنبال همان کلیدی سرگردانی میکشید که سعدی متوجه آن شده بود:
زبان در دهن ای خردمرد چیست
کلید در گنج صاحبهنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهر فروش است یا پیلهور
یغما کلید مهم هنرمندیهای درون خود را بر دست میگیرد و دروازهی از آن دروازهها میگشاید. از وسعتی که یغما به ما سخن میگوید شاید کوچکترینی را به تماشا کشیده است. بیشتر شاعرانی به سکوی شاعرانگی و شورافکنی در عالم تکیه میزنند که هستی آنان را به بازی سختی گرفته و به چالش تحولآوری مواجه کند و مسیرشان را از جهتی به جهتی سوق داده باشد. کلاناتفاقها دربرگیرندهی زمان بیشی اند تا شخص شاخص شدهاش را به هدف برسانند و گاهی در لحظهی انسان مورد نظرش را صیقل میدهد و میرساند به مقصود؛ درست مانند دگرگونی مولانا در دیدار با شمس و تغییر عطار با دیدن مرگ مرد فقیری که وارد عطاریاش شده بود یا آشفتگی فریدالدین عراقی در تماشای خیل قلندرانی که از پیش صحن مدرسهای که عراقی در آن مصروف آموختن بود، میگذشتند. این بیخودی و از خویشتنبرونجستنِ خودنگریدهنده مسیر به منزل رسانندهی دارد که تنها مختص شاعران نیست و عارفان، مستان، دیوانگان، فیلسوفان، دانشمندان، هنرمندان و تاریخسازانی زیادی نیز میپروراند و در ورانبر زمانها مینشاند.
خشتمال به شیوههای مختلفی آنچه را در او نمیگنجد بازگو میکند و از جهتی دلهای آدمها را نیز برای گنجیدن خویش، کموسعت میبیند.
به این بیت دوبعدمحتوای وی ببینید:
نگارم گفت بیرون کردم از دل عشق یغما را
بگو من مرغ کیوانرفعتم در دل نمیگنجم
بیزاریجویی از شاعری غریزهی دیگر بخش زندگی یغما را در بر دارد. چونانی که مولانا با این گریز بهجای نرسیده و شاعری بودن که خود موجود پیکرشناسی است، میخواهد در پیکر مولانا بنا شود اما بیاختیاری و فروشدن در گرداب شاعرتنیدهشدن؛ بحث جالب و مهم واقعیشاعر بدرآمدن بوده که یغما نیز طراز گریزپاهای بهجای نرسیدهیست که شاعرانگیهایش نمیخواهند رهایش کنند:
من یکی کارگر بیل بهدستم بر من
نام شاعر مگزارید و حرامم نکنید
یغما نگرش شبسرشتانهی نیز دارد و به سیاهی به دیدهی متفاوتی مینگرد؛ عکس شاعران دیگر که شب را نماد تارهبختی انسان و وراءگرایی جامعهی که شکوفایی ندیده و یا شب را سایهی وهمآلودی گفتهاند که در ضدیت با نور و روشنی آمده اما حیدر یغما با بیان لطیفی بشر را از شبهراسی بهسوی معرفتیِ شب ترغیب مینماید. میخواهد بفهماند که روشنی هرازگاهی قابل دسترس آدمی نیست و آن قسمت فرصت را که شب دامن میگستراند نبایست دست از تکاپو کشید و لحظهها را در انتظار سحر کُشت. به باور وی بینایی چشم مددکار نمیباشد و انسان نیاز دارد با بینش دیگری هستی را بنگرد! منظور یغما دقیقن نگاه معرفتبین درون هرفردیست که بنای آن با چشم ظاهر معادل نیست. یغما بشر را به توانای بیداریکشیدن در شب خبر میدهد یعنی جامعه یا آدمی اگر دچار گسستگی و نگونبختی میشود در انتظار آیندهای که دادههای آن معلوم نیست، نماند. نجاری که برای عبور از رودخانه قایقی میخواهد بسازد اگر با خطای کاری تختههای او دیگر قابلیت قایق شدن را نمیداشته باشند نباید آن چوبها را دور اندازد بلکه فکر ساختن پلی را با آن چوبها کند.
این بخش اندیشهی یغما بیشتر به قسمتی از زندگی خود وی نزدیکی دارد؛ بیسوادی که او را گرو گرفته و چهل سال دست در یخنش فشرده در اوج نگرانی و شدت دشواریهای بیسوادی متوجه چگونهرهایییافتن از این معضله (خواندننتوانستن) میشود و گمشدهای که در عقب میلههای بیسوادی او زندانی شده (نوشتن) خلاصی مییابد.
به بیت یک غزل یغما ببینید:
شب سیاه به هر لحظه صد سحر دارد
چرا به خیرهنشستی به انتطار سحر
شعر برای یغما همان ظرف چرمین (دول) را میماند که با آن از چاه درازعمقی آب میتوان بالا آورد و جز این وسیله اگر با دیگر وسیلهای کوشش شود شاید به قدر تشنگی نتوان کشید. شعر در حکم دول بهترین گزینه برای بروز گودنگرشهای این عشقپروردهشاعر مصاعر بود.
بیشتر ابیات حیدر یغما را دزدان سخن در انجمنها بیهیچ کموکاستی به نام خود میخواندند و در چاپ این غلطکاریها در مجلهها نیز بیدریغ بودند. کم نشنیده بود که برایش میگفتند: خشتمال بیچاره تو را آخر چه مانده به شاعری! نمیشرمی شعار شاعران دیرین را میدزدی؟ اما او جز با زبان شعر سخن نمیگفت و دم به گپهای یاوهگویان نمیزد و در کمال سادگی، فقیری، پاکی، شکوه، جلال و بزرگدلی میزیست و میسرود:
خلق امروز به تکذیب بگیرند مرا
آن زمانم بشناسند که یغمایی نیست
دو جهانش آباد