نویسنده: شیون سرکش
درکنار پنجره «دفاعنامهی طاهر بدخشی» را گذاشته و با خودکار روی کاغذ خطخطیهای جسته و گریخته مینویسم. یک متن کاملن درشت. شبیه متنهای سربازان مانده در کوه و دمن که از سرما شلختهنویسی میکنند. شاید یک روایت از حادثه. شاید هم روایت از انقلاب. یا بقول داستایوفسکی روایت از جنایت.
هی ورق میزنم و شبیه کراما الکاتبین مینویسم. یک، دو و سه… نزدیک به شش ورق نوشتهام. اوراق را با سردی کنار گذاشته و دست به پاکنویسی میزنم. ولی انگشتانم میلرزند و هی قلم میغلتد و میغلتد. با چشمان گنجشکنما بهعنوان نوشته میبینم «دفاعنامهی طاهربدخشی» وقتی سرخم میکنم چشمانم میپرند و بهطور شگفت بهخطها خیره میشوم. شروع میکنم بهخواندن متن:
«طاهر بدخشی با منطق بلند بهمحکمه جواب داد.»
دو سه بار این متن را زیر لب تکرار میکنم. وقتی بهمتن دفاعیه میبینم و قدرت بیان و منطق را نظر میکنم؛ سلامی میزنم به باد و میگویم این سلام مرا به یِل دوران ببر. باد با چهرهی گرفته و رنگ پریده چارسویم حلقه میزند؛ میگوید:
– یل دوران کی است؟
– مگر یل دوران را نمیشناسی؟
– نه؛ بگو کی است؟
– همان مرد چابک بدخشان را میگویم. مردی با منطق و ایدهی بلند شبیه هندوکش. هندوکش را دیدهای؟
– کیست هندوکش را ندیده باشد؛ هرشب بهتپههای بلندش میوزم.
– پس یل دوران از چابکان و تکسواران هندوکش است. باید بشناسی. او همان کسی استکه نخستین بار از ستم ملی…
صدایم را قطع میکند و شروع میکند به وز وز کردن…
– ها، ها، حاجت بیان تو نیست. اصلن کیست این مرد بزرگ را نشناسد؟ کور باد چشمان کسیکه بیاد این مرد سر بهزمین نمیزند و سلام نمیفرستد…
بهگونههایم خاک را میزند:
– براستی کی استکه طاهر بدخشی را نشناسد. او بزرگتر از دایرهی شناختن است.
با دستانم گونههایم را تمیز میکنم و وزوزکنان میگویم ببین باد هم او را میشناسد؛ معلوم است یل دوران است؛ یل دوران.
یادم میآید قول فردوسی: «یک مرد جنگی به از صدهزار» خدایی بهقدرت و عظمت این یل پی میبرم. میخواهم دوباره سلام برایش بفرستم. دقت میکنم بهزمین زانو زدهام و دو دست بهسوی آسمان دارم. حتمن دعایی خواندهام و یا کلام راندهام. حتمن بهبزرگی آن مرد سر خم کردهام.
باد دور میشود. به ورق دوم میبینم نوشته شده: «ستمملی جنایت بزرگ است»
این جمله مرا بهیاد جنایت و مکافات میاندازد. منظور جنایت نیستکه داستایوفسکی از آن گفته که گفته؛ بلکه جنایتی ثبت شده در اوراق تاریخ چندصدسالهی این ملک است. همان ستم ملی. ستمی که از خانهها شروع شد و قریهها، شهرستانها، استانها و کشور را فراگرفته است. ستمی که از جبرش گورها بهترس آمده و در راهش آدمها پوسیدند.
میفهمم کشتن این ستم کار سادهای نیست؛ مغزهای مملو از منطق میخواهد. مغزهایکه با گامهای راستین آن را مردار کند. مغز چون طاهر میخواهد. هر مغزی نمیتواند از پس آن زنده براید.
خواهر کوچکم میگوید:
– بگیر آببنوش، تو چقدر مصروف این کتاب استی!
با نگاه مانده در بند بهسویش مینگرم:
– اشتها ندارم. بگذار هر وقت شد مینوشم.
نگاهش را بهپشت کتاب میدوزد:
– آخه این مرد قدیفه بهشانه کی است؛ از صورتش پیداست کلهخراب است.
– طاهر بدخشی است.
– ها، یادم آمد. پدرم دو سه مرتبه از او صفت کرد.
– مثلن چه گفته؟
– گفت طاهر چریک بود، چریک. مرد میدان بود… چه کسی بزرگتر از مرد میدان است؟ هیچکس.
پیالهی آب را کنارم گذاشت و رفت.
بهتلفنم میبینم دوساعت شده نوشته را تمام نکردهام. کمرم را درد گرفته، سرم چرخ میخورد و میخواهم کتاب را ببندم. چشمانم بهخط اول برگه مایل میشود. (آه خدای مه دستخط باباطاهر!)
چه خط خوشگلی: زیبا و کشیده، رعنا و جذاب.
پارسال که «دستنویسهای طاهر بدخشی» را خوانده بودم؛ بهطور شگفتی متوجه شدم چه خط بالابلند و کشیده دارد. مثل ابروهای دختران تازهپستان کشیده. نقش آن خط یکسال میشد در ذهنم صیقل میزد. تا ایندم. یادم است پدرم همان سال میگفت: «قسمت همان شد که یل دوران بهدار برود.»