نویسنده: شمسالرحمن فروتن
مولانا جلالالدین محمد بلخی-رومی مشهور به مولانا، دانشمند مسلمان، پارسیزبان و تاجیک بود که در سال ۱۲۰۷ میلادی در استان بلخ از توابع افغانستان فعلی و ایران قدیم در یک خانوادهی تحصیلکرده متولد شد. او تا سن شانزدهسالگی در افغانستان زندگی کرده و سپس به دلیل حملهی مغلها به استان بلخ و ویرانگریهای وحشتناک آنها، همراه با خانوادهاش بلخ را ترک کرده و به قونیه پناه بردند. قونیه درحال حاضر بخشی از خاک کشور ترکیه است، اما در گذشته بهعنوان بخشی از سرزمین روم شمرده میشد و به همین دلیل به ایشان مولانای روم هم میگویند. در نهایت مولانا در سال ۱۲۷۳ میلادی و فات کرد و مقبرهی او در قونیه است و سالانه صدها هزار توریست از مرقد ایشان دیدن میکنند.
مولانا پدر و مادر مهربان و فهمیدهای داشت. پدر او در مدرسهی شخصی خویش استاد بود و دهها طلبه داشت که مولانا هم یکی از آنها بود. مولانا تا سن ۳۷ سالگی اکثر علوم زمانهی خویش مانند فلسفه، ادبیات، تاریخ، علوم دینی، علوم یونانی و غیره را آموخته بود. شاید بتوان گفت که او برترین دانشمند زمان خودش بود. اما در سال ۱۲۴۴ میلادی او بهصورت ناگهانی با عارف ۶۰ سالهی دیگری بنام «شمس تبریزی» که ظاهر کاملا ژولیده و نامنظم داشت، آشناشد. این شخص جهان مولانا را تغییر داد و از او انسان دیگری ساخت. «شمس» در واقع انقلاب بزرگ در درون مولانا ایجاد کرد. او به مولانا گفت که «تو تاهنوز کتابهای زیادی را مطالعه کردید، اما از این به بعد میبایست بیشتر سکوت کنید و فکر کنید.» آشنایی شمس با مولانا موجب علاقهمندی بیشتر مولانا به جنبهی عرفانی اسلام گردید. مولانا دیگر فقیه مذهبی، روحانی بزرگ، چهره برجسته و دانشمند مشهور نبود، بلکه او عارفی بود که فقط در تنهایی و سکوت زندگی میکرد. مولانا مدت طولانی را در سکوت مطلق سپری کرد. پس از آن بود که عدهی زیادی از نزدیکان مولانا از حضور شمس اظهار نارضایتی کردند و به همین دلیل شمس ناگهان ناپدید شد. اما مولانا با همه وجود به شمس وابسته شده بود، فرزندش را فرستاد تا او را برگرداند. فرزند مولانا بعد از جستوجوی زیاد «شمس» را از سوریه پیدا کرده و به قونیه بازگردانید، اما شمس بعد از مدتی دوباره و برای همیشه ناپدید شد.
پس از ناپدیدشدن شمس در سال ۱۲۴۸ میلادی، مولانا شروع به سرودن اشعاری کرد که نتیجهی این پیوند عرفانی و معنوی او با «شمس» بود. امروزه با گذشت ۷ قرن از مرگ او، شعر و اندیشهی مولانا نه فقط برای پارسیزبانها، بلکه برای جهانیان نیز تازگی و جذابیت دارد. خیلیها او را «آموزگار عشق» میدانند. درحال حاضر او بهعنوان یکی از برترین و تاثیرگذارترین شاعر در ادبیات جهان شناخته میشود و کتاب او یعنی «مثنوی» امروزه طرفداران زیادی در جهان مدرن پیداکرده و یکی از پرفروشترین کتابها بهشمار میرود. آثار او به زبانهای مختلف دنیا از جمله انگلیسی ترجمه شده است. بخشی از شعرهای او به آلمانی هم ترجمه شده است و نام ترجمهی آلمانی آن را «عشق» گذاشتهاند. در چنددهه آخر بیشتر از هزار جلد کتاب و مقاله دربارهی او نوشته شده است.
شیوهی عبادت او «رقص سماع» یا «چرخیدن دوار» بود. او با چرخیدن و رقصکردن همراه با دهها نفر از شاگردانش، عبادت میکرد. او در هنگام رقصیدن و چرخیدن شعر میگفت و کاتبان مینوشتند و در نهایت او بیشتر از صدهزار بیت شعر سروده است.
از مشخصههای برجستهی اشعار مولانا پرداختن به عشق است. قدرت عشق متعالی، برای فردی دیگر یا برای خدا، در مرکز آثار او قرار دارد و از طریق تصاویر، سمبولها و داستانهای گرفتهشده از متون مذهبی مسلمانان و مسیحیان، اساطیر و قهرمانان پارسی و همچنین نمایی از زندگی روزانهی او بیان میشود.
بیعشق نشاط و طرب افزون نشود
بیعشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق دُر مکنون نشود
علاوه براین، او معتقد است که انسان فقط اندیشه است و آنچه که میاندیشد همه وجود او و جهان او را شکل میدهد و تمام روابط اجتماعی و سلامت جسمی و روحی او تحت تاثیر نوع اندیشهی او است. بنابراین ضروری است که انسان برای بهبود خود و جامعهی خویش اندیشههای خوب داشته باشد.
ای برادر تو همان اندیشهای
مابقی تو استخوان و ریشهای
گر گل است اندیشهی تو گلشنی
و آر بود خاری، تو هیمهی گلخنی
مولانا باور به تضاد ذاتی میان انسانها ندارد و معتقد است که «اضداد» زادهی زاویههای نگاه انسانها هستند. اگر انسانها از این زاویهها بیرون شوند، دیگر جنگ، درگیری، تفوقطلبی… از جامعهی انسانی برچیده خواهد شد. او معتقد است که در باطن عالم و آدم، وحدتی فراگیر حکمفرماست.
چون که بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیای با موسیای در جنگ شد
گر به بیرنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
مولانا به انسان به عنوان محور هستی مینگرد. در این دید تمام جهان زیباییاش را از انسان میگیرد و راهحلها نیز در درون انسان نهفته است و فرد ناآگاه است که راهحل را در بیرون از وجود خویش جستجو میکند.
جوهر است انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و پایه اند و او غرض
مولانا به رابطهی انسان با خودش و رابطهی انسان با خدا و کائنات میپردازد. دغدغه او رسیدن انسان به شناخت از خویشتن و معنادادن به زندگی است. مولانا یک Coach یا مربی است، یعنی میخواهد انسانها را رهنمایی کند تا یک زندگی خوب، خوش و اخلاقی داشته باشند. مولانا با ارایهی یک نقشهراه تلاش میکند تا بهشت گمشدهی انسان را نشان دهد. مولانا میخواهد به آشفتگی، نابسامانی و رنج بشر پاسخ دهد. او دلیل رنج انسان را عدم شناخت خود میداند.
خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت
انسان اگر خودش را گم کرده و همه جهان را پیدا کند، زندگیاش به هیچ نمیارزد و اگر همه جهان را گم کند، ولی خودش را پیدا کند، به همه چیز دست یافته است. در واقع مثنوی درسی برای رهایی انسان از زندگی جهنمی است.
این جهان زندان و ما زندانیان
حفرهکن زندان و خود را وا رهان
او میخواهد به ما کمک کند در این زندان نمانیم و عمرمان را تلف نکنیم. مقصود اصلی زندگی را پیدا کرده و خیلی شیک و تمیز زندگی کنیم. انسان تنها با اقتصاد، سیاست، دموکراسی، حقوق بشر و امکانات رفاهی نمیتواند زندگی کند، ممکن است از نظر معنای زندگی با بحران مواجه شود، به همین دلیل به چیزی دیگری هم نیاز دارد. آن چیز، رابطهی انسان با خودش است، اینکه من کیستم و چگونه باید با خودم رفتار کنم، معنای زندگی من چیست. مولانا میخواهد به ما کمک کند تا معنای زندگی را پیدا کنیم. او به اکثر چالشهای فکری انسان مدرن پاسخهای بسیار روشن و منطقی ارایه کرده است و اندیشههای او نجاتدهندهی انسان مدرن است.