نویسنده: رسا بدخشی
مادرم صدا میزد:
مریم!
مریم!
بیدار شو دختر، بیدار شو که بیچاره شدیم.
هنوز غرق خواب بودم، چشمهایم را به مشکل باز کردم و تمام بدنم یخ شده بود.
دستهای مادرم میلرزید و تکرار میکرد: بیچاره … بیچاره .. بیچاره شدیم!
من که نمیدانستم چه شده بود. با عصبانیت پرسیدم چه شده؟
باز کاکایم آمده؟
گفت نخیر … نخیر کاش کاکایت بود.
لااقل این قسم بیچاره نمیشدیم.
من دیگر کاسهی صبرم لبریز شد، گفتم آخر چه شده؟ مادر! برایم بگو و گرنه خودم میروم و از کاکایم میپرسم.
مردک لعنتی چرا دنبال ما را گرفته بیاید و زمین را بگیرد.
منم با تو به بلخ میرویم، یک خانه میگیریم، برای خودم کار پیدا میکنم.
مادر! آنجا هم بر تو خوب است و هم بر مه! دیگر هیچ کس اذیتمان نمیکند.
مادرم میگفت: نی مریم نی.
آخر گفتم مادر بگو چه شده…
مادرم که اشک میریخت گفت: مریم طالب!
گفتم چه؟
طالب؟
چه کرده.
گفت: بلخ، شهر آرزوهایت ویران شد، مردم قریه میگویند بلخ سقوط کرد به دست طالب.
گفتم نخیر امکان ندارد، مادر امکان ندارد…
بگو در این نیمهشب کابوس میبینی.
مو…. موبایل من کجاست؟
مادرم گفت مریم اینجاست، شمارهی حمیرا را گرفتم دو بار جواب نداد،
دفعهی سومی!
پدرش برداشت!
گفت کی استی؟
گفتم صنفی حمیرا هستم.
مریم!
گفت مریم! دخترم!
حمیرا دیشب همرای برادرش ایران رفت.
متاسفانه بلخ سقوط کرد، منم کابل هستم فردا میرویم ایران، چیزی کار نداری دخترم که… شب خوش.
منم برش گفتم شب خوش.
و اشک ریختم.
مادر! حالا چه کنیم؟
مادرم گفت فردا به ایران حرکت میکنیم… هر چقدر لوازم که داریم میفروشیم و پیش از اینکه کابل سقوط کند…
گفتم درست است.
مادرم یک گیلاس آب برایم داد نوشیدم… مادرم گفت بخواب که صبا وقت بیدار شویم، یک عالم کار داریم و طرفای شام با کاکا مراد گپ میزنم تا کابل ببردمان.
گفتم درست است مادر!
سرم را روی لحاف گذاشتم تا به خواب بروم؛ ولی نشد…
مادرم پهلوی من دراز کشیده بود، چشمهایش را به سقف دوخته بود و با خودش حرف میزد…
ای کااااش!!!
ای کاش!!
محمد بود…
ما هم اینقدر مشکلات نداشتیم.
بعد رو به من کرد: مریم کاش بچه بودی!
منم گفتم ای کاااش!!
صدایم پر از بغض شد.
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم، رویم را طرف پنجره گرداندم و به ماه خیره شدم…
لکههای ابر سیاه روی ماه، دلتنگیام را دوچند میکرد.
باخودم گفتم ماه هم اسیر پنجهی ببر شده!
آسمان دیگر قشنگی هرشب را نداشت، گویا اتفاقات بد بود.
من آسمان قریه را دوست داشتم!
خوب میدانستم امشب او هم با من همدردی میکند!
با مریم همدردی میکند.
او با آسمان بلخ فرق داشت، من بیشتر از هرچیز آسمان قریه را دوست داشتم.
مادرم گفت میدانی چشمهای سیاه و دماغ بلند را از پدرت به ارث بردهای!
پدرت مردی مقبول و خوشقلب و خیلی مهربان بود.
در صدای مادرم بغض و حسرت بود!
چقدر پدرم را میخواست، چقدر دلتنگش بود.
منم دلتنگ پدرم بودم.
پدریکه هیچ گاهی ندیده بودمش، نه بوسیده بودمش؛ ولی دوستش داشتم.
یادم میآید وقتی به مکتب میرفتم، صنفیهایم با نگاه ترحمآمیز به من نگاه میکردند و بعد با خودشان پچ پچ میکردند…
مریم یتیم است!
من از این نگاه سخت نفرت داشتم.
یک روز که کتابچه نداشتم برای ریاضی، معلم مرا گفت بیا ایستاد شو.
مریم!
چرا اینقدر بیتوجه استی؟
چرا؟
گفتم استاد کتابچه ندارم.
چرا کتابچه نداری پدرت را بگو برت کتابچه بخرد.
گفتم پدرم در آسمان است.
گفت چه؟
گفتم ها! پدرم مثل ستاره در آسمان است.
یک دفعه قهقهی تمام شاگردان بلند شد.
یکی میگفت حتمن پدرش فضایی است.
دیگری میگفت غلط کردی از طرف ناسا رفته.
چشمهایم پر از اشک شده بود، تکرار میکردم… پدرم در آسمان است.
استاد گفت برت کی گفته این حرف را؟
مادرم.
اما حالا میدانم نبودن پدرم چقدر سخت است.
چقدر دلتنگ پدرم استم کاش میشود.
نیمساعت بیشتر نشده بود که به خواب عمیق رفتم مادرم…
صدا زد مریم بخیز!
کدام چیزی داری ببر برای فروختن، ببریم بفروش… دم بیگاه طرف کابل حرکت کنیم.
نماز صبح خواندم.
لباسهایم را جمع کردم، از تمامش فقط یک پتلون سیاه، یک چادر سیاه، یک بلوز سفید گرفتم همراه حجابم با دو جوره پنجابی و یک کرمیچ.
دیگرهایش را جمع کردم تا ببرم بفروشم.
وقتی کارتن کتابهایم را باز کردم دلم نمیشد بفروشمشان؛ اما باز هم از مجبوری در یک بوجی انداختمشان تا ببرم بفروشم…
به امید اینکه شاید چند روپیه برم شود.
مادرم آماده شد هرچه دار و نداری که داشتیم جمع کردیم و به طرف دکانهای قریه حرکت کردیم تا یک کاکا را بیارم بخردشان. یک کاکا پیدا شد تمام اموال ما را دههزار گرفت؛ ولی کتابهای مرا نخیرید و گفت تمام بدبختی بخاطر درس خواندن دخترها سر مردم بیچاره آمده. اصلن دختر! تو ره چه به خواندن، شوی میکردی تا از برکت دسترخوان او با چند لقمه شکم مادر پیرت را سیر میکردی.
گفتم: کاکا مربوط تو نمیشه برو پی کارت.
آها! دختر
جان به فایدهات گفتم؛ ولی گوش دخترای این زمانه کر است. به هر صورت، مه ای وسایل ره میبرم!
مادرم گفت مریم! تشویش نکن مه دو دانه چوری طلا دارم کابل که رفتیم میفروشمشان.
دو دانهاش را قبلاً بخاطر درس خواندن تو فروختم…
دستان مادرم را بوسیدم، چشمانم پر از اشک شده بود.
بوجی کتابهایم را برداشتم تا به دوکان ببرم که نرگس و وسیمه دخترای کاکایم از دم راهم آمدند، نمیخواستم باهاشان حرف بزنم که نرگس صدا زد…
مریم!
مریم بدبخت کجا میروی؟
تیری خوده آوردم و به راهم ادامه دادم که و سیمه شروع کرد.
مریم بیچاره او کتابهای توره کسی نمیخرد، مردم مثل تو بیعقل نیستند.
تو بودی که لاف میزدی درس میخوانم داکتر میشوم…
چه شد مریم؟
داکتر نشدی؟
و صدای قهقهی هردوشان بلند شد…
تمام وجودم بغض گرفته بود.
بیشتر از هر زمانی دیگر ناتوان شده بودم.
اما باز هم طرف دکانها رفتم و هرجایکه میبردم کتابهایم را برای فروختن نشان میدادم، سرم خنده میکردند…
دختر دیوانه دیگر خبری از درس و تعلیم نیست، دیگر این کتابها خواننده ندارند…
و یک کاکا گفت بده مه ۱۰۰ روپیه برت میدم برای آتش کردن میبرم.
گفتم نه کاکا ببر دخترهایت بخوانند.
اما کاکا با نگاهی تند به طرفم دید و گفت شکر دخترای مه هرزه نیستند و به خواندن علاقه ندارند.
درس میخواندند که جامعه ره به فحاشی میکشیدن.
من مسلمانم، وجدانم اجازه چنین چیز ره برم نمیده…
تا میخواستم چیزی بگویم که کاکا گفت این قوارهی شلخته بدبختت ره گم کن، نمیخواهم کتاب بخرم!
بوجی کتابهایم را گرفتم و طرف خانه حرکت کردم.
با خود فکر میکردم چقدر مردان ما غیرت بیجا دارند، حتا با علم که هدیهی خداوند است مخالفت دارند.
ما به کجا پیشرفت میکنیم.
آمدم خانه؛ ولی خسته شده بودم، آمدم که مادرم زیر درخت توت تنها نشسته، گفت مریم! چه کردی تانستی کتابهایت را بفروشی؟
من که زیاد خسته شده بودم در بغل مادرم بلند بلند آهای آهای گریه کردم.
مادرم اشکهایم را پاک کرده یک گیلاس چای باهم نوشیدم و طرف کابل حرکت کردیم…
بعد از دوازده ساعت سفر به کابل رسیدیم. نزدیک نماز پیشن بود، پیش سینماپامیر پایین شدیم، نان خوردیم، مادرم چوریهایش را فروخت و طرف هرات حرکت کردیم، چون وضعیت کابل خیلی خراب بود همه مردم نگران بودند… بالاخره از طریق اسلامقلعه وارد ایران شدیم، در راه مادرم به سبب فشار بلند از بین رفت…
از آن زمان دوسال میگذرد.
من مادرم، یگانه عزیز و دوستداشتهام را از دست دادم.
حالا مریم به جز خودش کسی ندارد.