نویسنده: صفار سامانی
امیرحسین خنجی در این مورد نگاشته است: «شنیدن واژهی تاریخ چنین به ذهن القاء میکند که تاریخ عبارت است از مجموعهای از رخدادهای گذشته که زمان بر آنان سپری شده است و اکنون دیگر وجود ندارند.» با این تعریف، تاریخ هخامنشی از رخدادهایی است که در زمانی از نیمههای سدهی ششم تا اواخر سدهی چهارم پیش از مسیح در بخشی از کرهخاکی جریان یافته و سپس در یک زمانی متوقف شده است. ولی برای چنین مفهومی از تاریخ اکنون دیگر کسی از اهل تاریخ بهایی نمیدهد. زیرا تاریخ حرکت، تغییر، تطور مستمر، لاینقطع و مداوم تلاشهای مادی و معنوی انسان بر روی کرهخاکی است و چون که حرکت و تغییر همواره در جریان است. پس مطالعهی تاریخ، مطالعهی این حرکت، تغییر مداوم و پیوسته است که دیروزها جریان داشته است، امروز جریان دارد و فرداها نیز جریان خواهد داشت. همچنان؛ استاد کسروی در مورد تاریخ میگوید: آنان که تاریخ و فرهنگ خود را از دست داده اند، مردم بدبختی هستند. بدبختتر از آن کسانی هستند که در بازیافتن تاریخ و فرهنگ از دسترفتهی خود تلاش نمیکنند. ولی بدبختترین مردم کسانی هستند که تاریخ و فرهنگ خود را به سخره میگیرند. استاد غلام محمد محمدی به نقل از «اوبرتو وارچی» مؤرخ و مؤلف تاریخ ۱۶جلدی ایتالیا مینگارد: «اگر به گردن مورخ خنجری هم گذاشته باشند، تا او را بکشند، نباید بترسد، نباید دروغ بگوید، نباید حقایق را کتمان کند و نباید تطمیع شود، زیرا با خنجر تنها مورخ قتل میشود، انسانیت قتل میشود، حقایق تاریخی قتل میشود و وجدان آدمی قتل میشود.» به قول حضرت مرحوم شریعتی: «تاریخ گورستان گذشته نیست؛ بلکه رژهی مخلوقات در برابر خداوند است. بنابر این، تاریخ را باید جدی گرفت. و در فلسفهی تاریخ نیز گفته اند: تاریخ تنها گذشته نیست، حال و آینده نیز تاریخ هستند. در هر جایی از جهان، هرگونه جهانبینیای داشته باشیم در قلمرو تاریخ هستیم.» استاد غلام محمد محمدی در این مورد نگاشته است: «زمان حال معبر تاریخ است که آینده از آن عبور میکند و به گذشته میپیوندد. یعنی زمان حال کلید طلایی دروازهی سیر تاریخ است که همه اندیشمندان تاریخ، همین کلید طلایی را بهکار میبرند.» «دیلتای» فیلسوف علم تاریخ در قرن نزدهم میلادی میگوید: «حالا» آغاز نمیشود، «حالا» انجام هم نمیپذیرد، «حالا» یک جریان همیشه و کلی در علم تاریخ است و زمان حال هرگز از تاریخ جدا نیست، دانشمندان و سیاستمداران باید زمان «حال» را بهخوبی بشناسند. این درست است که در بررسیهای تاریخ سر و کارمان با گذشته است؛ اما این بدان معنا نیست که گذشته را جدا از حال و آینده بشناسیم. به هر صورت، بنابر گفتههای بالا باید افزود: تاریخ را باید جدی گرفت و نباید از آن سرسری گذشت. تاریخ کشور ما سراسر جعل و دروغ است و زمامداران این کشور هم بنابر این جعلها و دروغها سیاست میکنند که از دههها بدینسو نصاب درسی و نظام آموزشی خراسان/افغانستان، برای نسل حاضر و نسلهای بعدی زیانبار خواهد بود. در تاریخ معاصر خراسان و پس از آنکه این کشور را انگلیسها افغانستان نامیدند، قهرمانان خائن و خائنین قهرمان معرفی شدهاند. پیام من برای تمام مبارزین و عدالتخواهان این است که اگر عدالت میخواهید، تاریخ را جدی بگیرید و تا زمانیکه دزد را دزد، خائن را خائن و قهرمانان تاریخ را قهرمان به معرفی نگیرید، هرگز به عدالت نخواهید رسید. امروز اگر کسی میآید و یک شاه فراری و دزد بیتالمال را که در کابارههای اروپا جان داد، قهرمان یک ملت مسلمان و مجاهد معرفی میکند، اگر یک بانوی خیالی را بنام ملالی قهرمان جنگ میوند معرفی میکنند، اگر قهرمانان واقعی جنگهای استقلال را نادیده گرفته و در نصاب درسی و آموزشی کشور، مزدوران انگلیس، قهرمان معرفی شده اند، گناه ماست که تاریخ را جدی نگرفتیم و این یعنی از گذشته، حال و آیندهیمان آگاهی نداریم. دلیل اینکه شاهحبیبالله خراسانی محکوم تاریخ گردید و تا اکنون در کتابهای تاریخ حکومتی و نظام آموزشی دزد، شورشی و باطل معرفی شده است، گناه ماست و ما خود را نشناختهایم. به هر رو؛ میخواهم با یک نمونه آشکار بسازم که تاریخ افغانستان از همان آغاز و پیش از تجزیهی خراسان و تشکیل کشوری بنام افغانستان در سال۱۸۹۳م با جعل و دروغ استوار بود و الی امروز جز دروغهای شاخدار حقیقت را در کتابهای تاریخ کشور کمتر خواندهام و همین دروغهای شاخدار بهتر و بهمراتب بیشتر از حقایق تاریخ، تبلیغ و بازگو میشود که نصاب آموزشی کشور را ناکارا کرده است. در تاریخهاییکه در مکتبها و دانشگاههای افغانستان/خراسان آموزش داده میشود، شخصی را بنام صابرشاه کابلی که احتمالن تاجیک باشد، درخور دانشجویان و دانشآموزان داده و میدهند که گویا او به نمایندگی از مردم خراسان و در یک نشست بزرگ (لویهجرگه) خوشهی گندم را به سر احمدشاه درانی گذاشت و او را شاه خواند. این درحالی است که این صابرشاهنام، نه کابلی بود و نه احمدشاه درانی بنابر فیصلهی کدام نشست مردمی به شاهی رسیده بود. در این مورد رسالهای وجود دارد بنام “تاریخ احمد” که پژوهشگران افغان و افغانستانی اصلن آن را نخواندهاند یا اگر خواندهاند، توجه نکردهاند. این رساله نوشتهی منشی محمد عبدالکریم است که در پنجاه و شش صفحه، به گونه فشرده از کشته شدن نادر افشار و بهقدرت رسیدن احمدخان شروع تا کشته شدن شاه شجاع خاتمه میابد که به فرمودهی دکتور لعلزاد مستندترین مدرک در مورد صابرشاه لاهوری پس از «تاریخ احمدشاهی» در زمان احمد شاه همانا «تاریخ حسین شاهی» است که زیر نظر شاه زمان در ۱۷۹۸ نوشته و به او تقدیم شده است و تمام داستان او را «تاریخ احمد» واژه به واژه کاپی کرده است. دو عنوان کتاب تاریخ احمد عبارت از: ۱-در بیان آمدن نادرشاه بهعزم تسخیر خراسان و آغاز سلطنت احمدشاه درانی. و ۲- در بیان جلوس فرمودن احمدشاه ابدالی بر سریر جهانبانی خراسان. در این رساله در مورد صابرشاه لاهوری چنین آمده است: «که سابق ازین به سه سال صابرشاه نام، درویشی از سکنای لاهور وارد اردوی نادرشاه شد، اکثر خیمههای خود را از کرباس استاده کرده و بسیار اسپان گلی پیش آن مثل طفلان در بازی مشغول میماند. هرگاه احمدشاه برای سلام نادرشاه از آن راه میگذشت بر درویش مذکور هم سلام میگذارد و او میفرمود: ای احمدخان من بیاری سلطنت تو ام، احمدشاه ازین سخنها اعتقاد تمام بهخدمت آن درویش داشت. چنانچه در روز مقتول شدن نادرشاه آن درویش را همراه گرفته بهقندهار روانه شد و بهحلاوت و تهوری تمام از آن مکان پرشور و فغان خودرا کنار کشید، چون یکی دو منزل از اردوی نادری بدر رفت، آن درویش احمدشاه را گفت که اکنون تو پادشاه شو! احمدشاه گفت: حضرت من لیاقت سلطنت و اسباب حشمت آن ندارم. درویش مذکور صِفه از گل ساخته و دست احمدشاه را گرفته بر آن نشانید و گفت: این تخت سلطنت توست و کاه سبز بر سرش گذاشته فرمود: این جیغهی خلافت تو و تو پادشاه درانی.» برعلاوه از مرموز بودن شخص صابرشاه اینجا از جرگه و مرگه خبری نبوده.
در ادامه چنین نگاشته است: «شخصی از رفقای ناصرخان نقل کرده که روزی من همرای آقای خود به دربار احمدشاه درانی در قندهار رفتم دیدم که احمدشاه برتخت نشسته و درویشی سر و پا برهنه با تن عریان و جسم خاکآلوده در کنارش خوابیده، هردم دست بهگوش و بینی احمدشاه رسانیده بهسمت خود میکشد و میگوید: ای افغان! دیدی که ترا پادشاه کردم و احمدشاه با نیاز تمام سرنگون با او کلام میکند. چون از مردم استفسار کردم گفتند صابرشاه نام دارد و همین درویش بود که بعد چندی در لاهور در میان خویش و اقربای خود آمده بهطور مجاذیب در کوچه و بازار به آواز بلند میگفت که من نشان و علمهای احمدشاه درانی را اینجا استاده خواهم کرد. در آنزمان شهنوازخان ابن بهادر ذکریا خان، صوبهدار لاهور بود که از روی تعصب نفسانی و جهل نادانی آن درویش مظلوم را قتل کنانید.» افسانهی شخصی بنام صابرشاه کابلی پسر لایخوار مجذوب کابلی نیز ساخته و پرداخته شده. در برگهی هجدهم بعد از مرگ احمدشاه ابدالی چنین نقل نموده است: «شاه ولیخان وزیر بعد از لوازم تدفین آن پادشاه، سلیمان شاه برادر علاقی تیمورشاه را که داماد او بود به تخت سلطنت خراسان نشانیده سکه و خطبه بنام اوجاری کرد.» همچنان، شهنامهی احمدیه، نوشتهی نظامالدین عشرت است که در مورد هویت صابرشاه به نقل از صفحهی۹۲ این منبع، چنین آمدهاست: «در مورد چهرهی مرموز تاریخ صابر شاه که هویت «کابلی» نیز به آن پیوند گردیده و نسب آنرا به شخصیت نامعلوم «لایخوار کابلی» گره دادهاند که گویا پسر لایخوار کابلی باشد، این درحالی است که اسناد زیادی نشان میدهد که این فرد لاهوری بود نه کابلی. از جملهی اسناد، کتابی است بهزبان اردو زیر عنوان «عظیم مجاهد احمدشاه ابدالی» که توسط قیصرعلی آغا که خود را از طرف مادر به ابدالی پیوست نموده در برگهی زیر عنوان «صابرشاہ ولی کون تہے» (صابرشاه ولی کی بود) با تکیه به دو منبع *چنین نگاشته است: «… در اصل نام صابرشاه رضاشاه بود، صابرشاه لقب صوفیانهاش، صابرشاه نیمه مجذوب درویش بود وطن آباییاش لاهور، اسم یا لقب پدرکلانش حلالخور که در کابل بیطار یا طبیب اسبها بود. بعدها ترک دنیا کرد و درویش شد، پسرش یعنی پدر صابرشاه، حسین شاه نیز فقیر بود و صابر شاه در چنین ماحول پرورش یافت…» و آخر گپ اینکه، تاریخ قصه و افسانه نیست، تاریخ را باید از سر نوشت و سیاه را سیاه و سفید را سفید گفت. تا ما برمبنای همین سیاهیها و سفیدیها با فاشیسم و شوونیسم قومی مقابل شده و علیه هرنوع بیعدالتی با روشنی تاریخ مبارزه کرده، حال و آینده را بهتر بسازیم که در غیر آن این وضعیت ادامه خواهد داشت و مقصر اصلی هم خود مان خواهیم بود.