امیر عبدالله نوری
همان مسیر سابق، همان موتورهای لینی تونس؛ یکی در دستش جواری، دیگری سوپ، دیگری چیپس و یکی مثل من غرق در کتابی، من داشتم رمان «مرشد و مارگریتا» را میخواندم؛تازه دوم حمل و آغازین فصل بهار بود، آسمان ابری، سرک سیل و بارانی، همین که به چهار راه نزدیک شدیم، صدای از عقب آمد: کارته مامورین پایان میشوم، صدایش شبیه جرس فرشته وحی بود، نمیدانم در صدایش چه ریخته بود، که این همه آرامش داشت،خیلی آشنا بود، جرئت نکردم به عقب نگاه کنم، موتر ایستاده شد، صاحب صدا از موتر پیاده شد،در شیشه بغل نگاهش کردم،چندی کوتاه نگاهش با نگاهم در شیشه یکی شد،خشکم زد، تنم بیحس شد، دوباره نگاهش را گرفت، مرا نمیشناخت من هم او را نمیشناختم؛ اما نگاههای ما آشنایی عجیبی داشتند؛ شاید این نگاهها بارها در پدیدهها با هم یکی شده بودند، شاید در یک شب سیاه، در یک ماه کامل شاید در طلوع یا در غروب خورشید در یک روز آدینه یا شاید هم در تماشایی رقص گلنار در آیینه نمیدانم، اما نگاههای ما گذشتهای را تداعی میکردند؛ بعد از آن دیگر من یک آدم سربهزیر نبودم؛ چشمانم دیگر در آسمان، ستاره رصد نمیکرد؛ دانشگاه کابل برایم به وسعت آسمان شده بود، من هم منجمیکه در آن به دنبال چشمان براقی بودم که از آن سرنخی جزء حرارت و جاذبهیی که پشت عینک قاب طلایی محبوس شده بودند نداشتم؛ واقعاً سخت میگذشت؛ اما با شیرینی، کم کم داشت این شیرینی به تلخی میرسید و ناامید میشدم و هیجان دوبار دیدن را از دست میدادم، چون نزدیک به اکثر چشمهای درون دانشگاه را رصد کردم، اما در هیچ یکی، از آن سرنخها خبری نبود؛ با خود میگفتم حتما خیالاتی شدی، مگر میشود در این همه مدت یک آدم را در حصار یک دانشگاه نیافت. پنج ماه از آن روز گذشت، واپسین روزهای تابستان بود و خورشید بر آسمان قدرت نمایی میکرد و ماه سنبله گرمی چندین تابستان را داشت و رفتوآمد دانشگاه را آن هم با موتر تونس جانکاه ساخته بود. به همین دلیل همین که از موتر پیاده میشدم و پایم به جاده پنجشیر میرسید، بخاطر گرمی زدایی به دوغ کاکا کاراباو پناه میبردم، عادت داشتم یک گیلاس ساده و گیلاس دومی را با چتنی تند و ترش بنوشم، گیلاس دوممم تمام میشد که متوجه شدم، صاحب همان صدا، با همان نگاه مقابل دوغ کاراباو ایستاده است، چندین بار چشمانم را مالیدم و خودم را نشگون گرفتم. نه، نه، سراب نبود، خیالاتی هم نشده بودم، خودش بود؛ میخواستم محکمش بگیرم، بسان کودک که بعد از گمشدن طولانی در گیروبار دوباره مادرش را میآبد میخواستم با چیزی دستش را با دستم محکم گره بزنم تا دیگر گمش نکنم؛ در اوج ناآشنایی چقدر باهم آشنا بودیم، چقدر میان علایق ما هم داستانی بود، او همسان من دوغ کاراباو با طعم تند مینوشید؛ از کتاب که در دستش بود، فهمیدم، همسان من دانشکده علوم اجتماعی میخواند و از اینجا بودنش پیدا بود، همسان من در همین محله زندگی میکند؛ با خود گفتم عجب! [آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم، یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم]. نمیدانم چگونه تا خانه رفتم و چگونه راه خانه را یافتم؛ شب ناشده میخواستم، همان لحظه فردا شود و دانشگاه بروم، اما خورشید را کسی با زنجیر در بالای آن کوه در آن دورترها میخکوب کرده بود، چندین روز طول کشید تا این که شب شد، آن شب هم اصلاً میلی به صبح شدن نداشت، چندین بار بیدار شدم به ساعت نگاه کردم، ساعت سر جای سابقش بود، ساعت حرکتی نداشت، ساعت مرده بود، چندین شب طول کشید تا این که روشنی صبح نمایان شد؛ یک ساعت پیش از خانه بیرون شدم و از همه زودتر دانشگاه رسیدم، غیر من و اجیران هیچکس آنجا نبود؛ رفتم پای تندیس مادر نشستم. نمیخواستم به هیچ وجه دیدنش را از دست دهم، آمد آمد دانشجویان کم کم شروع شد، صنفهایم یکی پی دیگر از کنارم رد میشدند و بعضی با کنایه میگفتند: امشب لیله بودی! دیروز خانه نرفتی! ساعت واقعاً ۸ است یا ساعت من پس مانده! چون من همیشه در نیمه ساعت اول به صنف میرسیدم؛ با هیچ یک جز تبسم، کلمهای حرف نزدم و گرم نگرفتم، میترسیدم با دیگری مصروف باشم در ازدحام رد شود و من نبینم. دیدم از آن دورترها گذشته از کنار مرکز مطالعاتی افغانستان با چادری سبز زمردی و پیراهنی کهربایی و کفش کتونی سفید میآید، میخواستم همه چیز ساکت شود و همه پاورچین راه بروند و من فقط او را تماشا کنم و با صدای قدمهایش ضربان قلبم تنظیم شود؛ نزدیک شد و نزدیک؛ زیبا بود؟ نه؛چشمان قشنگی داشت؟ نه؛قد و موی بلند؟ نه؛او چیزی بیشتر از اینها بود. اگر چشمانی تنک، بینی پهن و قدی کوتاه میداشت، حتما چشمان تنک، بینی پهن و قد کوتاه زیبایی میبودند؛ او محک و معیار بود، او زیبا نبود؛ او زیبایی بود.من با آن که آدم سر بهزیری و درونگرایی بودم و بیجمعی و تنهایی برایم عالمی از ارزش بود، با رد شدنش از کنارم دنبالش کردم؛ داخل صنف سوم A شد؛ پهلوی صنف ما، مگر چگونه امکان داشت؛ مگر چقدر من در این سه سال درون لاک خود بودم که متوجه وجود او در پهلوی صنف خود نشدم؛ یکی صدا کرد یاسمین! دروازه را هم ببند که سروصدای دهلیز میآید؛ پس نامش یاسمین بود؛ چند روز بعد در دانشکده گفتمانی برگزار میشد؛ من که قبلاً بیخیال این گونه برنامهها بودم، حال از همه اول در صف بودم؛ برنامه به نحوی ریخت یافته بود که باید روی چند موضوع از قبل تعیین شده به صورت تیمی کار صورت میگرفت و تیمها از آن پژوهشی را شکل میدادند و در وهله بعد حول آن به گفتمان میپرداختند، بخت با من یار شد و با یاسمین در یک گروه قرار گرفتم، روزها ساعتی با هم مینشستیم و پژوهش گروهی انجام میدادیم و شب در واتساپ به تبادل یافتههای تازه با هم میپراختیم، خدای من خیلی خوشحال بودم، چون یاسمین دیگر مرا میشناخت، نامم مرا میفهمید و مرا بانام صدا میزد، صدایش شنیدنی بود، هر روز با ذوق خاصی از خواب بیدار میشدم، چند بار لباس تبدیل میکردم و قبل از بیرون شدن از خانه برای آخرین بار خود را در آیینه میدیدم تا مطمئن شوم به بهترین شکل ممکن خود را آراییدم؛ برای رفتن به دانشگاه هم هیجان میداشتیم، هم استرس داشتم که نکند امروز دانشگاه نیاید؛ حتی تقسیم اوقات درسیاش را از بر داشتم؛ هر چقدر حالم بد میبود با حرف زدنش حالم بهتر میشد، صدایش غمهایم را بغل میکرد و حرکت مژههایش هر ناراحتی را از من میزدود؛ من به تمام معنا عاشقش شده بودم، او هم میخواست عاشق من شود، اما از درون چیزی مانعاش میشد، همین که گرم میگرفت، لحظهای نمیگذشت که به یک بارهگی زمستان میشد، سرد و خموش. یک روز صبح قبل از دانشگاه به نگارستان(گالری) میم رفتم و چاپ مخصوص رمان کیمیاگر و کتابچه نوت کلاسیک و گل موی را که هفته قبل فرمایش داده بودم، گرفتم، وارد دانشگاه شدم میخواستم دستش را بگیرم و محکم بغلش کنم و احساسی را که از چشمانم میخواند به رگ رگ تنش منتقل کنم و بلند بگویم میخواهم با تو در جاده یک طرفه زندگی تا پیش خدا بروم؛ میخواهم به تن تو محدود شوم، حتی در بیکرانههای آن جهانی. اما آنجا هیچکس نبود، کابل سقوط کرده بود؛ آن جا به بزرگی او، به بزرگی خودم، به بزرگی احساسم پی بردم؛ ابراز احساس بزرگ من را اگر چیزی مانع میشد باید بزرگ میبود، به بزرگی سقوط یک دولت؛ اما من مصمم بودم؛ از دانشگاه بیرون شدم، شبح شومی همه چیز را تسخیر کرده بود، مهناز صنفی یاسمین را دیدم که مثل من تنهاست و رنگش پریده و با سرعت در سرک روانست، نزدیکش شدم و سلام کردم، تکان خورد؛ س س گفت، زبانش نتوانست چهار حرف سلام یکجا بیرون بریزد؛ گفتم چیزی نیست نترس، از دیدن من کمی آرام شد؛ از دهنم برآمد یاسمین … جملهام تکمیل نشده بود که گفت: بیچاره، خدا کند محفل نامزدیش بخیر سپری شده باشد؛ خندهای سردی کردم گفتم نامزدی چه؟ محفل چه؟ چه وقت نامزد شد؟ با آن حالت که داشت اصلاً متوجه ژست و سنگینی حرفهای من نشد و گفت«قبل از تولدش، هنوز به دنیا نیامده پدرش او را به بچه خالهاش داده بود». حرفهایش دلم را شکست، بدنم را از درون درد گرفت و در گلویم حس خفگی پیدا کردم؛ احساسم فریاد شدند و از دهنم بلند بیرون شد: «یاسمین اگر چند بچه هم بیارد و از چند شوهر هم طلاق شود، اخیرش مال من خواهد بود، همین قدر عاشقش هستم و همین قدر میخواهمش» مهناز خیلی دور شده بود، هیچ کس فریادم را نشنید. هر چند ناشنیده ماند، اما امید دارم شبی غافلگیرم کند و زنگ بزند و بگوید: نگفتی؛ اما من از چشمهایت خواندم، حال حصارها شکستند، هنوز هم دلت بودن با یاسمین مادر چند فرزند را میخواهد؟من هق بزنم و اشک بریزم و بگویم: آمدم دانشگاه نبودی؛شنبه نبودی، وسط هفته نبودی، اخیر هفته نبودیفارغ شدم نبودی، دیگر تو نبودی و نبودی… میدانی هنوز هم روز صدبار به پروفایلت سر میزنم، ساعات آنلاین و آفلاین بودنت را چک میکنم، جای آهنگ وایسهایت را میشنوم، دانه دانه از استوریهایت اسکرین میگیرم، دانه دانه را عذاب میکشم و دانه دانه را میخندم، حتی همین لحظه پیش از زنگ زدنت؛ من هنوز هم خواب تو را میبینم، پناهی به تو نگاه میکنم، در خیالم موهایت را شانه میکنم و گل موی را که خریدم به مویت میبندم، در کتابچه کلاسیک از تو غزل مینویسم، کیمیاگر را بار بار میخوانم تا ببینم چه چیز آن را برای تو خواستنی و خواندنی کرده بود، من هنوزم هم از گالری میم برایت چیزهای دستساز میخرم، چون میدانم دوست داری؛ میدانی! دیروز مثل هر روز از کوچهتان گذشتم و مثل گداها به خشت خشت خانهتان خیره شدم،هنوز هم رنگش سبز است؛ یاسمین! من هنوزهم همان قدر میخواهمت، همان قدر عاشقت هستم، یاسمین! با وجود پیری، من هنوزهم برای تو پسر ماندم به قول شهریار شهر عشق:
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم