نویسنده: شیون شرق
چه بگم، حالم خُب نیست، پس از زخمی شدن پیامی که روح نداشت و مرده بود، از دوستم رسید: من اینجا، کنار دیوار کاهگلی که برجهایش فرویخته و بغلاش سیاهِ سیاه، نشستهام. خیلی خنک است، داخل نمیروم، اتاقکم بوی میده، بوی ناخوش، بوی شبیه چرک انگار چند سال شده آب و افتاب ندیده، خاک و خس پشت در خوابیده و پنجره باز نمیشود، چکک سختش ساخته . پدرم بار اول که اتاقکم را دید، گفت:« بیمار میشوی برو اتاق دیگه بگیر…» نرفتم. کجا میرفتم؟ چارهای نداشتم، باید اینجا میماندم. دو سه هزار پولی که پیدا میکنم فیس یکماهه اتاقکم میشه. پس کجا بروم؟ کدام اتاق؟ درین خرابکده قیمت هر اتاق چار هزار است، اینقدر پول گزاف از کجا میشود؟ یادم از گفتهی زن هم سایه مان میاید:« مه دو لگ میداشتم، سه سنو میگرفتم، یکیش قنداری» میدیدم شویش میگفت:« من قندار نمیرم، دیگه دلت!»
بچه اتاقک پهلویم میگه، سروصورت اتاقت خیلی بد شده، ابروهایش بهم ریخته، پنجره را تارتنک گرفته و رویش هم بوی میده، پس یککاری کن! یا تبدیلش کن یا بیا اتاق ما… خیره در جای سهنفر پنجنفر میخوابیم. چند روز زندگی است میگذرد. میبینم جارو نداریم خاکها را جارو بزنیم. بیستروز شده کسی برایم پول نداده، پس چطور جارو بگیرم؟ ماه پیش جاروی مان شکست، یک مدت با جاروی اتاقک پهلو فرش را پاک کردیم، پس از جنگ مان حالا سه روز میشه اتاق خاکستری شده و مرا بیاد خاکستری جمع شده تنور ننهام میندازد که ماها گُرد میکرد و بهار که زاییده میشد میبرد و بهزمینها و کُرد درختان مان میریخت.
میبینم زندگی ما شده شبیه هم. چند روز شده باخود میگم نمیشه مثل خاکسترها بخوابم… سالها، سدهها و ماهها؟ نمیشه مثل شوره در کُرد کچالویی آرام بگیرم… نه… نه… نمیخواهم داس مردی کثیف سرم را قطع کند، نمیشه در دریا بیافتم و بروم که بروم. آخه زندگی خط آخرش است؟
چند روز شده برای کسی که دل، جان و چشمش ردش را گرفته گفتم: دوستت دارم…. عاشقتم…. نمیتوانم بیتو زندگی کنم… من زندهام اما در چشمان تو… چند روز شده روحم را گم کردهام، دقیق که میشوم از پیشم گریخته، رفته در چشمان او خیمهزده و از دور مرا ازار میدهد. جوابی میاید:« راهی من جداست…!» مگم راهی او جداست؟ نمیدانم؟
راستی خیلی بیمارم! بیمار هی بیمار. تب دارم، میلرزم، چند روز شده کمرم شکسته، لبانم ترکیده. دروغ نگویم، شش وقت شده غذا نخوردم، غذای من چیزی دیگری شده: چشمان او… وه؛ که یادش دیوانهام میکند، خمار خمار میبینم، چه چشمانی.
خواب میبینم دختری که پستانش بهشکم افتیده از کنارم رد میشود. یک قدم نا رفته چشمک میزند و پایش را پیچانده میرقصد. دلم بد میشود، دوست ندارم ببینمش، دوست ندارم برقصد، تهوع فشارم میدهد و آب بهسختی از گلویم بیرون میشود و بروی زمین میرقصد.
دقیق نمیفهمم او… چگونه پستان دارد: پایین افتیده یا شبیه انار. اصلن برایم مهم نیست. چشمانش دلرباست، کشنده است، یادم است روز اول که دیدم کشته شدم. دیدن پستانش، قیافهاش و لبش یادم رفت، دوچشمم مانده بود چشمانش. لبانم با فکر و هوشم در چشمانش خیره بودند. آنجا خانه شان بود…شاید باشد چه بدانم!
برایش میگم، ایکه ندیدهای؛ ایکه از من بیزاری و هی دیوانه جان! من دیگر مردهای بیش نیستم. نه توان دارم، نه ارزش و نه کسی استم آدم حساب شوم. مگم کی میتواند بدون بله تو آدم باشد؟ در چشمانت لیافی فرش شده، زیر لباست موجودی پنهان شده، چار دورت روحی پرسه میزند و نگهبانت است… آنجا منم. منی من… خودم…. همان که بندهات شدهاست.
از روزی دیدمت دلم گریخته. بتو پناه برده. حالم خُب نیست. تَب دارم، بغض دارم. خستهام. شکستخوردهام. زخمیام. با دل و جان منتظر یک سخنم: اینکه بگویی… بله.
زن همسایه مان میگفت، لب جوی بودم، شویم از من درخواست ازدواج کرد، یک هفته پس دوباره همانجا گیرش کردم، گفتمش:« بیا بچه خر مه زن تو چه میکنی…. گریخت و رفت… سه هفته پس ننهی قدویش پیدا شد و مرا برایش گرفت…». کنون که حال من فرق میکند، من غریب و مانده چی کسی دارم ازت بخواهد دلم شوی؟ خواهرم برایم گفت: مره بکارت غرض نیست… تو میدانی و کارت؟ خواهرم که جان و دلم بود چنین گفت، پس چهکنم؟ نمیدانم! یکی دارد از درون سینهام بوی خوش میدمد. یکی است میگه روزی سینهام را در سینهات مانده، از لبانت گرفته و ساعتها خستگی راهای پرخم و پیچ را میکشیم.