نویسنده: دکتر محییالدین مهدی
(بازنشر، پس از بازنگری)
(آن زمان که افغانستان جزو سلطنت کابل بود!)
نامگذاری کشورها، پیآمد مرزبندی و تعیین سرحدات است؛ و چنانکه می دانیم این امر پدیدهی جدیدی است که بعد از ورود استعمار به شرق جاری گردید. در گذشته قلمرو ممالک بنام سلسله ها و خاندان ها شناخته می شد: سامانیان، غزنویان، سلجوقیان، … و بلاخره درانیان.
در عین حال نام های تاریخی-جغرافیایی، موجودات سیال اند؛ وقتی مملکتی بنام شهری شناخته می شود؛ و زمان دیگر همان شهر جزو همان مملکت شمرده می شود: در اواخر دورهی باستان، قلمرو هخامنشیان، از روی نام زادگاه آنان، پارس خوانده می شد؛ در حال حاضر پارس نام ولایتی از کشور ایران است. از قرن دوم قبل از میلاد تا ربع اخیر قرن پنجم میلادی، روم نام یک امپراطوری بود؛ هم اکنون روم نام پایتخت کشوری بنام ایتالیا است. در قرون وسطی تا اوایل قرن بیستم، بخارا نام یک مملکت بود؛ اما هم اکنون شهری درجه دوم یک مملکت بنام اوزبکستان است. در دهه های دوم تا نهم قرن نزدهم، کابل نام یک سلطنت بود، که سرزمینی بنام افغانستان جزو آن شمرده می شد. هم اکنون کابل شهری و پایتخت کشوری بنام افغانستان است.
درانیان نامی برای قلمرو زیر ادارهی خویش نداشتند؛ آنان سرزمینهایی را که بر آنها تسلط داشتند، و یا باجدِه آنان بودند، «ممالک محروسه» می گفتند. «ممالک درانیه»، «قلمرو افغانیه» و در یک مورد «قلمرو تیمورشاهی»، اصطلاحات دیگری بودند که آنان بکار می بردند.
شاه زمان که در سال ۱۸۰۱م بدست برادرش شاه محمود، معزول و کور شد؛ سالها بعد از آن، یعنی در سال ۱۲۳۴ق/ ۱۸۱۸م، در نامهای که به رشید پاشا صدراعظم عثمانی نوشت، قلمرو متصرفهی خود را «مملکت افغانیه» خواند: «… بعد از تبلیغ دعا، مشهود رأی آن عالی می دارد که این نیازمند درگاه الله، بعد از فوت پدر به مسند شهریاری نشستم و مملکت افغانیه را که خراسان و بعض هندوستان تا کشمیر و لاهور و سند و ملتان و شکارپور تا کنار بحراعظم، و قندهار و بلخ تا لب دریای جیحون حدود بخارا و دارالسلطنهی هرات و تا حدود ملک عجم و غیره و غیره-که شرح آن موجب تطویل کلام است- مسخر نمودم»[تیمورشاه درانی، ج ۲، ص ۵۴۸]. به هر حال، احمد شاه، تیمورشاه، زمانشاه، و شاه شجاع، هیچکدام، قلمرو زیر فرمان خود را افغانستان نه خوانده اند.
نام افغانستان برای بار نخست(آنهم بیش از سی بار) در «تاریخنامهی هرات» آمده؛ و به سرزمینی که از تیرا تا مستنگ و شال(جنوب کویتهی کنونی) امتداد داشته اطلاق گردیده. این کتاب در سال ۷۲۳ق در دربار ملک غیاث الدین از آل کرت نوشته شده؛ و مولف آن سیف الدین بن محمد یعقوب الهروی است. پس از او این نام در کتب تاریخ بطور بلاانقطاع بکار رفته: مطلع السعدین، بابر نامه، منتخب التواریخ، روضهالصفا، حبیبالسیر، تذکره الابرار و تذکرهالاشرار، تواریخ حافظ رحمت خانی، … .؛ یعنی این نامواژه برخلاف ادعای الفنستن منشای ایرانی(به معنای جغرافیایی آن) ندارد.
«تواریخ حافظرحمت خانی» نام کتابیاست به دو زبان(فارسی و پشتو)، در تاریخ جابجایی افغانان در مناطق دو آبه، هشتنگر، باجور، سوات، لنگر کوت و سایر نواحی و مضافات پشاور. رویدادهای مذکور از عصر الغ بیگ بن سلطان ابوسیعید، پیش از ورود بابرپادشاه به کابل(۹۱۰ق)، آغاز گردید، و تا عصر همایون فرزند بابر(متوفی۹۶۳ق) ادامه داشته است.
این کتاب خلاصهی کتاب حجیم تری بهنام «تواریخ افاغنه» بوده، که مولف آن خواجو ملیزى یوسفزی است؛ این شخص از مصاحبین خان کجو، رییس افغانان یوسف زی -که معاصر همایون بود- می باشد.
اما کتاب تواریخ افاغنه در دست نیست؛ کتاب مورد بحث ما، خلاصهی همان کتاب گم شده است، که به امر نواب حافظ رحمت خان( از سرداران جنگ پانی پت)، به قلم پیر معظم شاه در سال ۱۱۸۴ق تحریر گردیده است.
به قول مولف کتاب، خان کجو رییس قبیلهی نیرومند یوسفزی« که مثلش در تمام پشتون نگذشته؛ خاص و عام همه او را خان می گفتند. چون مرد کاردان و شایسته بود، کار او رو به ترقی گذاشت؛ چندانکه مردم به سوی او به دیدهی اخلاص می دیدند. تمامی اهل افغانستان مطیع و منقاد او شدند… .»[ص۱۴۷].
فقرهی مذکور را از پشتو به فارسی برگردانیدیم؛ نویسنده تقریباً عین مطلب را به زبان فارسى نیز آورده: «القصه چون خان کجو بر مسند ریاست و امارت متمکن و در محافظت ملک مأخوذه و حراست بلاد مفتوحه و انتظام امور ملکی و بند وبست الوسی، از ملک احمد[رییس یوسفزی قبل از او] فایق تر گشت، و جمیع سکنهی دیار افغانستان و دهگان و گوجر، و هندی و نیلابی و سواتی و گبری و تینولی و کفرهی کوهی مطیع و منقاد او شدند»[ص ۱۴۷]. تواریخ حافظ رحمت خانى «ممالک متصرفهی خان کجو» یا افغانستان خان کجو را قرار ذیل می شمارد: تمام ناحیهی سم، هشت نگار، دریای کابل تا رود سند، سوات، تورواله، تیراته، پنجکورت، نیاکه، بونیر، چمله، تینوله، دوآبه، باجور، هندوراج، اسمار، ناوهگی، کنر، پشاور، کرپی، خیبر، ننگرهار، تیرا، کوهات، ملک ختک تا نیلاب و رود سند، سجندی، گهیپ، سوهان، مارگله، گکهر، پکهلی[ص ۱۸۵].
به نظر می رسد که جورج فورستر( ۱۷۹۱-۱۷۵۲م)، نخستین اروپایی باشد که در سفرنامهی خود از افغانستان نام می برد: سفری از بنگال به انگلستان، از طریق بخشی از شمال هند، کشمیر، افغانستان، و فارس؛ و ورود به روسیه از راه دریای خزر». فورستر کارمند ملکی کمپنی هند شرقی مقیم مدراس، نویسنده، سیاستمدار و سیاح، سفر خود را در اگست ۱۷۸۲م از بنارس آغاز می کند؛ و در جولای۱۷۸۴م به لندن می رسد؛ و اندکی بعد به هند بر می گردد.
علاوه بر تذکر «افغانستان»در عنوان سفرنامه، فورستر کم از کم شش بار -به مناسبت های مختلف – این نام را در متن کتاب آورده؛ و باید اذعان نمود که مراد او از بکار گیری این نام، چیزی فراتر از «سرزمین یا خاستگاه افغانان» است: « احمد شاه، در پایان سال ۱۷۶۲م، به افغانستان که نیاز به توجه دقیق شخصی داشت برگشت، چون در ولایات تازه تصرف شده یا به دست آمده مردمان خشن و جنگجو به سر می بردند»[سفرنامهی فورستر، ج ۱، ص ۳۲۰].
او این نام را بر آن بخش از قلمروِ حکمرانى احمدشاه اطلاق مى کند، که سکنهی آن افغانان اند؛ چون او میان «قلمرو های متفرق افغان نشین و فارسیوان نشین احمد شاه» فرق می گذارد[سفرنامهی فورستر؛ ج۱، ص۳۲۸].
فورستر تیمورشاه را «شاهزادهی افغانستان» می خواند[ص ۳۲۴]. او از رود سند عبور می کند، و وارد شهرک اکوره می شود؛ آنگاه برای ادامهی سفر به جانب غرب، او باید از رودی بگذرد که به نسبت نزدیکیاش با شهرک اتک، «رود اتک» خوانده می شود. اما او تذکر می دهد که این رود را در داخل افغانستان «رودکابل» می خوانند[ج۲، ص ۵۴].
در معاهدهای که میان دولت ایران با ناپلیون بناپارت در سال ۱۲۲۲ق/۱۸۰۷م به امضا رسید؛ ظاهراً حاکمیت مستقل افغانان نیز نادیده گرفته شد: «مادهی دهم- آنکه اعلیحضرت پادشاه سپهر بارگاه ایران موافقت و مطابقت فرموده، از صوب افغان و قندهار و آن حدود تجهیز سپاه و تهیهی جنود فرموده، وقتی که مشخص شود و معین گردد، به جهت تسخیر و تصرف ممالک هندوستان متصرّفی انگلیس، عساکر و جنود منصورهی پادشاهی را مأمور و ارسال فرمایند و ولایات متصرّفى انگلیس را ضبط و تسخیر نمایند»[ناسخالتواریخ؛ ج ۲، ص ۷۴۷]. به گمان غالب آنچه نقل کردیم، اصل فارسی آن معاهده باشد؛ و الّا بى گمان کهنترین ترجمه از متن فرانسوى آن خواهد بود.
این ادعا که نام افغانستان برای بار اول در معاهدهای میان انگلیس و ایران، بر متصرفات درانی ها اطلاق گردیده، عاری از حقیقت است. در فقرهی دومِ معاهدهی جان مالکم نمایندهی انگلیس، با حاج ابراهیم خان کلانتر صدراعظم دولت قاجارى(۱۸۰۱م)، گسترهی تحت فرمان شاه زمان، «قلمروهای افغان»(Afghan’s Dominions)؛ و خود او «شاه افغانان»( King of the Afghans) خوانده شده است.
اِلفنستن سیاستمدار، نویسنده و مأمور کمپنى هند شرقى انگلیس، در سال ١٨٠٩م به پشاور آمد، تا شاه شجاع را -که هنوز پادشاه سلسلهی درانی محسوب می شد- ملاقات کند.
او در پایان سفر، مشاهدات، تحقیقات و بازیافت هاى خود را از قلمرو و ممالکی که درانى ها بر آنها حکمروایى داشتند، در یک کتاب نسبتاً قطور ثبت کرد. چون این قلمرو نامی نداشت، او نام «سلطنت کابل» بر آن نهاد؛ و کتاب خود را که حاوی معلومات در بارهی این قلمرو بود، «گزارش سلطنت کابل» نام نهاد.
الفنستن سرزمین های شامل این سلطنت را چنین تعریف می کند: «بر طبق نامگذاری آخرین نقشه های ما(Arrowsmith, Asia, 1801)، سلطنت کابل این سرزمین ها را در بر می گیرد: افغانستان و سیستان، با بخشی از خراسان و مکران؛ بلخ با ترکستان و کیلان(? Kilan)، کتور، کابل، قندهار، سند، کشمیر، با بخشی از لاهور و بخش بزرگتر ملتان»[افغانان، ترجمهی آصف فکرت، ص ۹۸؛ متن انگلیسی، ج ۱، ص ۱۱۳، چاپ سال ۱۸۴۲]. او سپس حدود حکمرانی مستقیم افغانان را قرار ذیل معین می سازد؛ « از شمال به هندوکش و سلسلهی پاروپامیز؛ از شرق به سند تا نزدیک کوهها در عرض ۳۲ درجه و ۲۰ دقیقه(صحرای کرانهی راست سند، در جنوب آن مسکن بلوچان و سلسله کوه سلیمان با شاخههای آن و سرزمینهای دامنهی آن متعلق به افغانان است)؛ از جنوب به تپه های یاد شده که سیوستان را در شمال محدود می سازد. سرزمین افغانان که پیوسته به شمال این کوهها است، نخست به جانب غرب چندان امتداد نمی یابد که به سطح مرتفع کلات برسد؛ پس به شمال امتداد می یابد تا به بیابانی می رسد که مرز شمالغربی آن است»[ افغانان، ص ۱۰۴؛ متن انگلیسی، ج ۱، ص ۱۲۰]. الفنستن -چنانکه خود اعتراف می کند- به منابع فارسی کمتر دسترسی داشته؛ ازینرو وقتی نام «پشتونخوا» را ( که بار نخست آخوند درویزه بکار برده)، از دکتر لیدن می خواند، با قاطعیت می گوید: « ولی من هرگز کاربرد آن را در جایی ندیدهام»[همان، ص ۱۵۸].
همینگونه او ادعا می کند: « افغانان نام عمومی برای کشور شان ندارند؛ اما افغانستان -که محتملاً در ایران بکار برده شده- مکرر در کتابها آمده است، و اگر بکار رود، براى مردم آن سرزمین نا آشنا نیست»[ ص ۱۰۵؛ متن انگلیسی، ج۱، ص ۱۲۱].
به هر حال، الفنستن به خود حق می دهد این نام را بر سرزمینی به مراتب گستردهتر از واقعیت تاریخی آن اطلاق نماید: «بنابراین من این نام[یعنی افغانستان] را برای کشوری به کار خواهم برد که هم اکنون حدود آن را شرح دادهام»[ ص ۱۰۵؛ متن انگلیسی، ج ۱، ص ۱۲۵].
اما در عمل این نامگذاری، به سرعتی که انتظار می رفت، کاربردی پیدا نکرد؛ زیرا «اسم بی مسمی» بود. افغانستان به معنای سرزمین و خاستگاه افغانان بوده، نه قلمرو حاکمیت درانی ها.
چنانکه در معاهدهی سه فقرهای که میان هیئت انگلیسی به ریاست همین الفنستن، با شاه شجاع در پشاور به امضا رسید(سال ۱۸۰۹م)، نام قلمرو مورد ادعای شاه مذکور، «ممالک سلطانی» خوانده شده است.
شاه شجاع خود در کتاب «واقعات شاه شجاع»، از زبان میر مرادعلیخان از بزرگان حیدر آباد سند، افغانستان را به معنای سرزمین و مسکن افغانان به کار گرفته؛ چون شاه شجاع دعوی حکمرانی بر قلمروی را داشت که الفنستن آنرا سلطنت کابل نامیده بود.
حینیکه در سال ۱۲۴۷ق/ ۱۸۳۲م بعد از قریب دو دهه استراحت در لودیانه، به کمک اندک انگلیس، و وعدهی کمک میران خیرپور سند، به آرزوی دستیابی به تاج و تخت کابل، به قصد رفتن به قندهار وارد شکارپور می شود؛ میران مذکور شرطنامهای را با او به امضا می رسانند، که مطابق آن شاه بعد از اخذ نصف مبلغ معین نمی تواند بیش از پانزده روز در آن خطه توقف داشته باشد. از قضا آن موعد به سر می رسد، و شاه شجاع بنا بر طغیان آب سند، ناگزیر به توقف بیشتر می شود. میران مذکور جوانان تازه به دوران رسیده بودند، با شاه سر ناسازگاری در پیش می گیرند. از این معنا میر مرادعلیخان مذکور که هنوز رشتهی مودت با خانوادهی درانی نگسسته بود، خبر گشته، کسی را نزد شاه شجاع می فرستد، و به او پیغام می دهد که در موسم گرما به قندهار رفتن مناسبت ندارد؛ «این ملک در حقیقت ملک خاص پادشاهی است. فدوی به موجب معروضهی اعتقاد مفروضهی خویش، خود را از خدمتکاری و جاننثاری ذرهای معاف نمی دارم؛ این قدر شتاب به عزیمت افغانستان، حضرت خدیو جهان را چه ضرور. …»[ص۱۲۰]. و از شاه می خواهد که تا فرونشستن طغیان آب سند، در قلمرو او رحل اقامت افگند.
اما پیشنهاد الفنستن وارد ادبیات سیاسی هندبریتانوی شده بود؛ لارد آکلند گورنرجنرال هندوستان در نامهی مورخ ۱۵ می ۱۸۳۷م خویش به امیردوستمحمدخان، از او می خواهدکه اجازه دهد زمینه های توسعه و تسهیل سوداگری میان هندوستان و افغانستان فراهم گردد[Life of Amir Dos Mohammad Khan of Kabul; vol. 1, pp. 255-256]. چنانکه می دانیم در این زمان هرات بدست کامران، قندهار (مطابق تقسیم نامهی پسران پاینده محمد خان) به سرداران قندهاری، پشاور به سرداران پشاوری، کشمیر به نواب جبارخان، دیرهی غازیخان به نواب صمدخان و نواب زمان خان تعلق داشت؛ و دوست محمدخان تازه(در سال ۱۸۳۶م) مقام امارت کابل را بدست آورده بود.
دوست محمد خان در نامهای که در سال ۱۲۵۳ق/ ۱۸۳۷م به ملاعباس ایروانی ملقب به حاجی میرزا آقاسی صدراعظم ایران نوشت، خود را امیر کابل خواند. موضوع نامه طلب کمک غرض «استخلاص دارالمسلمین پشاور و افغانستان این روی آب اتک» از دست سکان بود[ایران و افغانستان از یگانگی تا تعیین مرزهای سیاسی؛ ص ۲۲۶، سند شماره ۱].
دوست محمد خان در نامهای که در سال ۱۸۳۸م به محمدشاه قاجار نوشت، و در آن نیز تقاضای کمک در برابر سکان نمود، کابل را پایتخت افغانستان خواند: «شهر قندهار که اشرف بلاد است و شهر کابل که پایتخت افغانستان است و بلاد و نواحی که با خراسان هم سرحد هستند و همچنین مملکت خراسان و مضافات ولایات مفصلهی فوق کلاً جزو ممالک محروسهی شاهنشاهی، نیک و بد این ولایات نیز از نیک و بد سایر اجزای مملکت ایران نباید جدا و سوا باشد؛ و نباید از منافع دولت علیه ایران محروم و بی نصیب بمانند»[امیرکبیر و ایران؛ ص ۶۳۳-۶۳۲]. از فحوای متن فوق به روشنی معلوم است که مقصد دوست محمدخان، همان افغانستان تاریخی است؛ از همینرو قندهار و حدود خراسان جدا نوشته است. مهمتر از اینها، تجویز الفنستن در مادهی پنجم معاهدهی سه جانبه(مسمی به معاهدهی لاهور)، چنین گنجانیده شد:
با اینحال، شاه شجاع در دور دوم سلطنت خویش(۱۲۵۸-۱۲۵۵ق)، حینیکه با اغتشاش و مخالفت قبایل در خیبر، جلال آباد، قندهار و باجور مواجه می شود؛ برای اقناع سران آنان، نامه هایی می فرستد. از آن جمله در نامهای که به سران قبایل باجور به تاریخ ۲۴ ماه صفر سال ۱۲۵۶ق، همان اصطلاح «مملکت افغانیه» به قلمرو محروسهی خویش بکار می گیرد: «معلوم ارباب و کدخدایان و رعایا و برایای باجور بوده باشد: بندگان همایون ما -که رهگشای لوای عزیمت این مملکت فرمودند- محض به سبب اینکه مملکت افغانیه به تصرف کفار نیاید؛ چونکه بندگان همایون ما از چندین سال در خانهی صاحبان انگریز متمکن بودند، و این طایفه را در اجرا و امضای احکام شریعت محمد(ص) مخالف ندیدند؛ نظر به اقتضای روزگار ممد و معاون اولیای این دولت ابد پیوند فرمودند، کابل و قندهار را به قبضهی اقتدار در آوردیم …»[دفتر ثبت احکام و فرامین شاه شجاعالملک؛ به نقل از بالاحصارکابل و پیش آمدهای تاریخی، ج۲، ص ۴۵۱].
دولت مردان ایران عموماً به وجود دو و سه افغانستان باور داشتند؛ و زمامدار هر کدام را امیر یا حاکم مى خواندند، نه پادشاه. ناصرالدین شاه در نامهای که به تاریخ ذیقعدهی ۱۲۶۶ق/ ۱۸۴۹م به دوست محمد خان نوشت، او را «امیر کبیر با احتشام دوست محمد خان امیر کابل» خواند[همان، سند شماره ۸]. وزیر خارجهی وقت ایران به تاریخ ۱۲۷۴ق/ ۸-۱۸۵۷م، در نامهای عنوانی فرخ خان امین الملک سفیر آن دولت در استانبول، او را موظف می سازد تا مراتب ذیل را به مقامات انگلیسی بگوید:« بگویید حال که ما مداخله به افغانستان نداریم، لیکن صلاح شما صلاح ماست هرگز صلاح و صرفهی دولت انگلیس نیست که افغانستان در تحت حکومت واحده باشد. البته سه حکومت بهتر است، هر چه افغانستان در تحت حکومتهای متعدده باشد، از این احتمالات دور است و سازش افغانستان با روس در این صورت هرگز نمی شود»[همان، سند شماره ۱۳].
چنانکه دیده می شود، این اسناد حکایت از این دارند که در دههی پنجم قرن نزدهم، افغانستان نام یک کشور واحد نه، بلکه قلمرو یا سرزمینی بوده که توسط چند زمامدار افغان اداره می شده است.
منشای این باور یا سیاستْ انگلیس ها بودند؛ آنان در معاهدهی لاهور(۱۸۳۸م) مسما به معاهدهی سه جانبه، نامی از افغانستان نبردند؛ چون قرار نبود شاه شجاع که یک جانب این معاهده بود، پادشاه افغانستان شود؛ مادهی هفدهم در این امر صراحت دارد: «هرگاه شاه شجاعالملک در ملک کابل و قندهار عنان حکومت بدست کفایت خود خواهد آورد، آنگاه با ممالک محروسهی والی هرات برادرزادهی شاه موصوف[کامران]، به هیچ جهت متعرض و دست انداز نخواهد شد»[واقعات شاه شجاع، ص ۱۶۲؛ سراجالتواریخ، ج۱، ص ۳۴۲].
در مادهی پنجم: « شاه موصوف به ظهور انتظام کابل و
قندهار اسپان نوعمر عمده و اعلی و خوشرنگ و خوشخرام، پنجاه رأس و یازده قبضه شمشیر اصیل ایرانی عمده و هفت قبضه پیشقبض اصیل ایرانی و… سال به سال علیالدوام به سرکار خالصهجی می رسانیده باشند. فقط»[همان، ص۱۶۰؛ سراجالتواریخ، ج ۱، ص۳۳۹]. یعنى او را براى حکمرانى کابل و قندهار آراسته بودند.
اما پس از شکست انگلیس در جنگ اول، تجزیهی قلمروهای زیر ادارهی افغانان، و بوجود آمدن جزایر قدرت در هرات، قندهار، کابل و پشاور، یعنی بعد از بازگشت دوست محمد خان به سلطنت(چنانکه در هر سه مادهی معاهدهی جمرود آمده)، او را «والی کابل و آن ممالک افغانستان که در قبضهی او می باشند» خواندند. بدین ترتیب چند دهه بعد، هر دو تجویز یا نامگذارىِ الفنستن(سلطنت کابل، و افغانستان)، بطور همزمان در یک موافقت نامه وارد گردید. این اولین بار است که در یک سند رسمی که یک جانب آن افغانان اند، نام افغانستان- مطابق نقشهای که الفنستن به آن اشاره نمود- برده می شود.
در مقدمهی معاهدهی پشاور که در سال ۱۸۵۷م میان امیر دوست محمد خان و نمایندهی کمپانی هند شرقی به امضا رسید، بازهم دوست محمد خان «حکمران کابل و ممالک مقبوضهی افغانستان» خوانده شده است. در مادهی دوازدهم، نام افغانستان به عنوان سرزمینی که در آن اقوام مختلف زندگی می کنند برده شده: «جانب انگلیس تعهد می سپارد که با تمام اقوام افغانستان دوست باشد». این معاهده که پس از هجوم عباس میرزا نایبالسلطنهی ایران به هرات منعقد گشت؛ به معنای ایتلاف نظامی انگلیس-افغان علیه ایران بود.
ایران که به تهاجم انگلیس در بنادر جنوبی خویش مواجه گردیده بود، ناگزیر از درِ صلح پیش آمده، به وساطت ناپلیون سوم امپراطور فرانسه، معاهدهی پاریس را با انگلیس امضا نمود. چون انگلیس قصد نداشت هرات (چنانکه پیش از ۱۸۵۵م قندهار نیز) به متصرفات دوست محمد خان افزوده گردد، در فقره های ۵، ۶، ۷، ۸ و ۱۴ آن معاهده، «مملکت هرات»، جدا از افغانستان ذکر شده و بر «استقلال هرات» تاکید گردیده است. برای احتراز از طولانی شدن موضوع، به نقلِ مادهی ششم آن معاهده اکتفا می کنم:« اعلیحضرت پادشاه ایران موافقه می کند که از هر گونه ادعای حاکمیت بر سرزمین و شهر هرات و ممالک افغانستان صرف نظر کند، و هیچگاه از حکام هرات و یا ممالک افغانستان کدام نشانهی اطاعت مثل سکه و خطبه و خراج مطالبه نکند. اعلیحضرت همچنان تعهد میکند که مِنبعد از هر گونه مداخله در امور داخلی افغانستان خودداری نماید. اعلیحضرت وعده می دهد که استقلال هرات و تمام افغانستان را به رسمیت بشناسد و هیچگاه در استقلال کشورهای مذکور مداخله ننماید. در صورت ظهور اختلاف در بین حکومت ایران و کشورهای هرات و افغانستان، حکومت ایران تعهد می کند که آن را برای فیصله به وساطت دوستانهی حکومت برتانیه محول نماید و تا وقتی که این وساطت دوستانه بی نتیجه نمانده است، به اسلحه متوسل نشود.
حکومت برتانیه از طرف خود تعهد مى کند که در همه احوال نفوذ خود را با حکومتهاى افغانستان به کار ببرد تا آنها یا یکى از آنها اسباب آزردگى حکومت ایران را فراهم نکنند. حکومت برتانیه هرگاه حکومت ایران در صورت بروز مشکلات به آن رجوع نماید، بهترین مساعى خود را به کار خواهد برد که این اختلافات را به طورى که براى ایران عادلانه و شرافتمندانه باشد حل نماید…».
انگلیس ها از استعمال لقب«امیر» برای دوست محمد خان خودداری می کردند؛ چون می دانستند که آن لقب کوتاهشدهی «امیرالمومنین» است، به معنای رهبری کنندهی جهاد علیه سکان که متحد انگلیس بودند. با اینحال، در این وقت که آنان با ایران در حال جنگ بودند، به متحد دیگری نیاز داشتند. ازینرو، در این معاهده دوست محمد خان، امیر خوانده شد. علاوتاً، کاربرد اصطلاح «حکومتهای افغانستان» به این معنا بود که جدایی هرات از بقیهی قلمرو امیر موقت خواهد بود.
نکتهی دیگر اینکه در معاهدهی ۱۸۵۵م، دوست محمد خان «والی کابل و آن ممالک افغانستان که در قبضهی اوست»خوانده شده بود؛ در این معاهده، علاوه بر القاب مطول مذکور، از متصرفات او در بیرون افغانستانِِ تعریف شده توسط الفنستن-از آن جمله بلخ- نیز نام برده شد.
به محض اینکه دوست محمد خان هرات را متصرف گشت، و اصطلاح «حکومت های افغانستان» مفهوم خود را از دست داد، شخص ناصرالدین شاه قاجار نامهای عنوانی وزیر خارجهی انگلیس نوشت، و خواهان تغییر مادهی ۶ مذکور گردید؛ زیرا پیوستن یا الحاق هرات به امارت کابل، خلاف مفاد موافقت نامه بود:« آن فصل سابق که نوشته شده است با اوضاع حالیهی افغانستان به کار دولت ایران نمی خورد؛ وقتی آن فصل صحیح و بی عیب بود که هرات دست دوست محمد خان یا کابلی نباشد، بلکه قندهار هم، اما با یک کاسه بودن افغانستان، آن فصل که برای رفع تشویش ایران نوشته شده است، به هیچ وجه مثمر ثمری نیست»[ایران و افغانستان از یگانگی تا مرزهای سیاسی؛ ص۲۷۲، سند شماره ۲۱].
انگلیس ها امیر شیرعلی خان را نیز امیر کابل می خواندند. در نامهای که وایسرا به او نوشت این حقیقت درج گردیده :«حکومت انگلستان هر اقدامی را که از طرف رقیبان امیر برای ضعیف ساختن مقام او به عنوان امیر کابل و مشتعل ساختن نایرهی جنگ داخلی صورت بگیرد، با عدم رضایت خود مقابله می کند».
در نوشتههای رسمی این عهد، بجای «افغانستان و آن ممالک افغانستان که در قبضهی او است»، عبارت معنی دارترِ «ممالک افغانستان و ترکستان» رواج پیدا کرد[شمس النهار، شمارهی اول؛ ذیحجهی ۱۲۹۰ق/ ۱۸۷۳م]. در آن زمان به اراضی شمالاً هندوکش و جنوباً آمودریا، شرقاً بدخشان و غرباً مرو و پنجده، ترکستان گفته مى شد. این اصطلاح مستحدث را برخی از مؤرخین متأخر نیز به کار گرفته اند: «تازه انگلیسها با این خانم[مادر عبدالرحمان خان] در تماس آمده بودند که خبر ورود سردار عبدالرحمان خان به ترکستان افغانی به گوش آنها رسید»[افغانستان در پنج قرن اخیر، ص ۴۰۸].
اما از آن جایی که لارد گرانویل در نامهی مورخ۱۷ اکتبر ۱۸۷۲م خود به شیرعلی خان، حدود قلمرو حکمرانی او را معین نموده بود؛ لارد لیتن وی را پادشاه افغانستان خواند: «پادشاه افغانستان به همسایه های خود حمله ننماید. انگلیس سرحدات افغانستان را حفظ و سپاه او را تقویه می نماید»[به نقل از افغانستان در مسیر تاریخ؛ ج ۲، ص۳۸۷]. در سال ۱۲۹۲ق/۱۸۷۵م امیر شیرعلی خان جهت امورات کشوری و لشکری چهار وزیر تعیین نمود، که یکی از آنان ملقب به صدراعظمْ در مهر خود نقش کرده بود: «صدر اعظم افغانستان»[عین الوقایع، ص ۱۷۳].
عبدالرحمن خان حینیکه در بدخشان بود، و هنوز پا به این سوی هندوکش نگذاشته؛ از میربابا خان حاکم بدخشان، که در ازای جمع آوری لشکر از او پول می خواهد، می گوید:«به طریق الوسی جمع آوری نفری خود را بکنید؛ حال که در بیرون شهر نفری جمع شده است، تا ده هزار نفر است. همین هم کافیست از برای جنگ کردن با قطغن؛ ده هزار این می شود، ده هزار از رستاق می شود بیست هزار نفری بس است. بعد که نزدیک افغانستان شدیم، به لک ها نفوس از غازی ها جمع می شود؛ دیگر چه حاجت مکث کردن است»[پند نامهی دنیا و دین، ص ۱۲۸]. آنگاه که کار آن دو به منازعه و دست و یخن شدن می کشد: «گریبان میر مذکور را گرفتم و تفنگچه را محاذی شقیقهی سر میر مذکور گذاشتم، و گفتم بگیر این بلای افغانستان را که بر تو نازل شده!»[همان، ص ۱۲۹]. چون میر بابا خان به افغان و افغانستان دشنام داده بود. یعنی بنیادگذار افغانستان جدید، خود در سال ۱۸۸۰م شمال هندوکش را شامل افغانستان نمی دانسته است.
فیلیپ رابینسون نویسندهی انگلیسی تبار هندبریتانوی، در کتابی که حتی نامش («کابل یا افغانستان»۱۸۷۸م) تاییدی بر مدعای ماست، مطلب درخور توجهی آورده؛ او پس از تشریح موقعیت جغرافیایی سرزمینی که شمال و شمال شرق آن به کوههای هندوکش، شرق آن به سند، جنوب آن به صحرای بلوچستان، و غرب آن به کوهستانات غزنی محدود است، می نویسد: « این سرزمین در جهان عموماً به نام افغانستان خوانده می شود؛ یا سرزمین افغانان[پشتون ها] که خود آنان در تشکل آن سهم چندانی نداشتند؛ با اینحال با این نام نا آشنا نیستند. افغانان معمولاً کشور خود را ولایت یا وطن می نامند. از همین رواست که هندیان بومی، آنان را ولایتی می خوانند.
این سرزمین به دو نام دیگر نیز یاد می شود: یکی کابل یا کابلستان، که در برگیرندهی تمام بخش های کوهستانی شمال غزنی، سفید کوه، تا دامنه های هندوکش شرقی است؛ و غرباً به سرزمین هزاره(پاروپامیزاد قدیم)، و شرقاً به اباسین محدود می شود.
دیگری خراسان یا کابلستان، که در برگیرندهی تمام آن مناطق وسیعی می شود، که شرق آن به هندوکش، غرب و جنوب غرب آن-از طولالبلد غزنی- به سوی فلات یا صحرا، تا مرزهای فارس، و جنوب آن به صحرای سیستان محدود می گردد»[کابل یا افغانستان؛ صص ۲-۳]. یعنی بخشی از افغانستان مورد نظر رابینسون شامل خراسان است، نه همهی آن.
ولی در مقدمه، و مواد ۱،۲،۳،۵،۶ و ۹ معاهدهی گندمک که از رسمیت و جدیت برخوردار است، یعقوب خان جانشین شیرعلی خان«والاحضرت محمد یعقوب خان امیر افغانستان و متعلقات آن» خطاب گردیده است. اما رابرتس همان القاب «اعلیحضرت امیر کابل» را به کار می برد[چهل و یک سال در هند، ص ۱۶۱].
چنانکه می دانیم بر مبنای معاهدهی گندمک سفارت انگلیس در کابل به رهبری میجر کیوناری مستقر گردید. ولی هنوز شش هفته از ورود آنان به کابل نگذشته بود، که بنا به شورش سربازان، وی با پنجاه شصت تن از همراهانش بطور فجیعی کشته شدند. رابرتس که قومندان قطعهی سرحدی کرم بود، بعد از صدور اعلامیهای تاریخی سپتامبر ۱۸۷۹م، بسوی کابل مارش نمود او در این اعلامیه اصطلاح «کشور کابل» را به کار گرفت: «به آگاهی عموم روسا و مردم کشور کابل و متعلقات آن برسد که مطابق معاهدهی منعقدهی ماه می ۱۸۷۹م(جمادیالاخر ۱۲۵۹هجری) در میان دو دولت بزرگ، و بر اساس شرایط آن که به صحهی اعلیحضرت امیر رسیده و شخصاً استقرار سفیرى از علیا حضرت امپراطریس را در پایتختش تقاضا نموده، یک سفارت انگلیس به دربار کابل مسفر گردید و امیر ضمانت نمود که مورد احترام و حمایتش خواهد بود»[ص ۱۷۹]. اما آنجا که سخن از سرزمین در میان است، او در همین اعلامیه می نویسد: «… سربازان بریتانیایی به منظور انتقام عیان …، برای تقویت حاکمیت سلطنتی اعلیحضرت امیر، وارد افغانستان می شود، مشروط بر آنکه …»[همان صفحه]. معنای دیگر این حرف اینست که اولاً دولت بریتانیا، بر مبنای معاهدهی گندمک(قبل از امضای معاهدهی دیورند)، کوتل شترگردن را که میان کرم و خوشی -در «وادی لوگر»- موقعیت دارد، مرز میان قلمرو امیر کابل و هندبریتانوی می شناخته! ثانیاً رابرتس که بهتر از سایر مامورین انگلیس می دانست که، او در واقع افغانستان را پشت سر گذاشته، و با پیمایش دو سه منزل دیگر، از سرزمین افغانستان تاریخی بیرون می شود؛ عمداً قلمرو امیر کابل را افغانستان مى خواند تا به او بفهماند که به آنسوى کوتل چشم نداشته باشد. در نامهای که بعد از ورود به قلمرو امیر به او می فرستد، یک بار دیگر او را امیر کابل می خواند. در یک کلام: رابرتس برخلاف الفنستن، کابل را جزو افغانستان می داند، و یعقوب خان را فقط امیر کابل؛ نه از همهی افغانستان! چون دولت او برای همهی سرزمینی که افغانستان می خواند، به قول معروف: نقشه هایی دارد!
او هر باری که نام افغانستان را بر زبان می آورد، مرادش مجموعهی چند حکمرانی مستقل ومتخاصم بود؛ به این حقیقت مستوفی حبیبالله و وزیر شاهمحمد، که یعقوب خان آنان را به معسکر رابرتس فرستاده بود، نیز معترف بودند. نمایندگان شاه می کوشیدند جنرال انگلیس را متقاعد سازند که پیشروی به سوی کابل را برای مدت یک ماه به تعویق بیندازد؛ مستوفی از قول امیر به رابرتس گفت که نیروهای در خور توجهیِ در ترکستان بدست عبدالرحمان و پسران اعظم خان وجود دارد؛ هرات به[رهبری ایوب خان] نیز از ما اطاعت نمی کند؛ «هرگاه عبدالرحمان دوباره پا به عرصه بگذارد، با چنین مردمی، هرات و ترکستان به صورت دایمی از قلمرو افغانستان بریده خواهد شد. این دلیل دیگری بود که معطلی پیشرفت قوای بریتانیا را نیاز دارد، تا آنکه امیر بتواند نیروهای هرات و ترکستان را در قبضهی خویش در آورد»[صص ۱۸۷–۱۸۶].
پس از اشغال کابل و قندهار، و تبعید یعقوب خان به هندوستان، چگونگی ادارهی این مناطق، مهمترین مشغلهی حکومت انگلیس شمرده می شد. یک نظریه این بود که چون هدف از اشغال افغانستان، تنبه و انتقام گیری بود، که برآورده شد؛ حال بهتر است این سرزمین را به حال خودش بگذاریم.
نظریهی دوم از وایسرا بود، که می گفت همهی افغانستان را به شخص با کفایتی بسپاریم، و از او با پول و اسلحه حمایت کنیم. نظریهی سوم احیای نظریهی «حکومت های افغانستان»، یعنی تجزیهی آن به چند واحد کوچک بود. به قول رابرتس، بعد از ظهور عبدالرحمان خان، از جانب حکومت هند دستورات جامع و شرایط معینی به گریفین مامور سیاسی آن کشور مقیم کابل، صادر گردید، تا با وی در میان بگذارد: «به امیر بگوید که دولت انگلیس مناطقی را که به مبنای معاهدهی گندمک از امیر محمد یعقوب خان گرفته است، پس نمی دهد. به علاوه، قندهار و نواحی آنرا نیز از حکومت کابل مجزا خواهد نمود، و ادارهی آنرا به سردار شیرعلی خان والی فعلی قندهار واگذار خواهد کرد، که تحت اوامر فرمانفرمای هندوستان اداره شود؛ و یک عده قشون دولت انگلیس نیز در آنجا ساخلو خواهد بود. راجع به هرات دستور می دهد که با امیر عبدالرحمان خان به هیچ وجه در این باب مذاکره نشود، چونکه دولت انگلیس نظر مخصوصی به آنجا دارد. هرگاه عبدالرحمان خان شرایط ما را بدون قید و شرط قبول کند، حکومت افغانستان(=امارت کابل) به او تعلق خواهد گرفت، و ما نیز قشون خود را از شمال کابل بیرون خواهیم کشید. هرگاه ثابت کند که امنیت را در مملکت افغانستان برقرار خواهد نمود، یقین داشته باشد که همیشه همراهی و مساعدت ما را خواهد داشت؛ و در هر وقت ما به کمک او حاضر خواهیم بود»[ چهل و یک سال در هند؛ ج ۲، ص ۴۸۶].
آن «نظر مخصوص» دولت انگلیس در بارهی هرات، واگذاری آن ولایت به دولت ایران بوده است[ایران و قضیهی ایران، ج ۲، ص ۶۹۶؛ جنگ ترکمنستان؛ ج ۲، ص ۲۹۶].
چنانکه می دانیم، وقتی عبدالرحمن خان به چاریکار رسید؛ نامهای از جنرال سر دانلد استوارت و لیپل گریفین -دو تن از سران انگلیس در کابل- مبنی بر ارادهی دولت انگلیس برای اعلان امارت افغانستان به نام او دریافت نمود. در آن نامه از عبدالرحمن خان خواسته شده بود که نمایندهی خود را برای حضور در مجلسی بدین مناسبت در اردوگاه شیرپور برگزار می گردد، بفرستد؛ او، سردار محمد یوسف خان بن امیر دوست محمد خان را به آن مجلس فرستاد. سردار موصوف در سخن رانی خود، که به عنوان سپاسگزاری از دولت برتانیهی عظمی بود گفت: «اگر چه تمامت مردم افغانستان و ترکستان متعلقهی آن، طوعاً رشتهی امارت اعلی حضرت والا را به گردن قبول نهاده و گوش به امر ونهی او نهاد، …»[سراجالتواریخ؛ ج ۲، ص ۸۹۶]. از این اظهارات به روشنی معلوم می شود که تا این زمان(یعنی شعبان ۱۲۹۷ق)، در کنار ذکر نام افغانستان، تزئید«ترکستان متعلقهی آن»-یعنی تمام شمال افغانستان کنونی- امر حتمی بوده؛ چون این خطه شامل جغرافیای تاریخی افغانستان نمی شده است.
عبدالرحمن خان حین بررسی رویدادهای بلخ و تختهپل، در آن روزها که او در مشهد بدخشان بود(اواخر زمستان سال ۱۲۹۷ق/ فبروری و مارچ ۱۸۸۰م)؛ و ضمن حرف و سخن در بارهی قلعهی جنگی، سخنی از قول پدر خود نقل می کند، که برهان قاطع بر اثبات این امر است که افضل خان و عبدالرحمن خان-هیچکدام-شمال هندوکش را جزو افغانستان نمی دانستند: «یک روز کسی [از افضل خان] پرسید که این قلعه را برای چه بنا نهاده اید؛ پول زیاد خرج می شود! فرمودند که این قلعه روزی خواهد شد که از برای قوم من مردم افغانستان -که در ملک بلخ است- در کار بیاید. چرا که ملک قوم بیگانه را گرفته ام؛ روزی خواهد شد که عیالدار افغانیه در این قلعه پناه گزین خواهند شد؛ تا اینکه مدد از برای شان از کابل و قندهار برسد، ناموس شان برباد نخواهد شد. و روزی خواهد شد که این ترکستان سرحد میان دولت افغانستان و دولت روس خواهد شد؛ این قلعه برای آن وقت ساخته می شود»[پند نامهی دنیا و دین، ص ۱۳۴]. حینی که امیر عبدالرحمن خان در سال ۱۸۸۵م از راولپندی به کابل برگشت؛ از جانب ملکه ویکتوریا، طی نامهای خطاب«رییس دلاور اعظم احترامی طبقهی اعلی ستارهی هند» به او داده شد. ملکه ویکتوریا در این نامه عبدالرحمان خان را «امیر افغانستان و حدود متعلقهی آن» می خواند: «علیا حضرت معظمه قیصرهی هند ویکتوریا … به عالی جناب عبدالرحمن خان امیر افغانستان و حدود متعلقهی آن سلامی می رساند که …»[سراج التواریخ، ج ۳، ص ۴۶۸].
تاریخ نویسان رسمی بعد از فیض محمد کاتب، با خلق عناوینی چون «افغانستان قبلالتاریخ»، «افغانستان در عصر اوستایی»، «افغانستان قبل از اسلام»، «افغانستان در سده های نخستین عصر اسلامی»، «افغانستان شاهنامه»و غیره، به خواننده تلقین می کنند که گویا از همان آغاز خلقت، جغرافیایی بنام افغانستان وجود داشته، و قومی بنام افغان در همین جغرافیا حکومت می کرده؛ و «یما پادشاه» -که خود یک افغان بود!- نخستین پادشاه این سلسله به حساب می آید.
در رأس این دسته از تاریخ نگاران، میر غلام محمد غبار، نجیب توروایانا و احمدعلی کهزاد قرار داشتند. اینان از نقل آنچه که خلاف نظریهی فوق می بود، خودداری می کردند.
اما اروپایی ها، به خصوص انگلیسی ها که حدود هشتاد سال(از ۱۸۳۹ تا ۱۹۱۹م) بر مقدرات این سرزمین حاکم بودند؛ بی اعتنا به تاریخ سازی های مورخین افغان، پرده از روی حقایق بر می دارند؛ و اصل ازلی بودن نام و جغرافیای افغانستان را کاملاً مردود می دانند.
یکی از این انگلیسی ها، سِر توماس هنگرفورد هولدیچ است، که عضو کمیسیون تعیین سرحد میان افغانستان و روسیهی تزاری- از آمودریا تا هریرود- بود. او در سِمَت سرنقشه بردار هیئت انگلیسی، مدت دو سال تمام را در حدود مذکور گذرانید، و چند سال بعد مشاهدات و تحقیقات خود را در کتابی زیر نام«سرزمین مرزی هند، ۱۹۰۰-۱۸۸۰م» (یعنی افغانستان کنونی)به چاپ رسانید.
این کتاب به شرح چگونگی تعیین سرحدات افغانستان اخنصاص دارد، و حاوی هفده فصل به ترتیب زیر است: ۱)مرحلهی نخست جنگ ۱۸۸۰-۱۸۷۹ افغان- انگلیس؛ ۲)مرحلهی دوم جنگ ۱۸۸۰-۱۸۷۹ افغان و انگلیس؛ ۳)وزیرستان؛ ۴)تخت سلیمان؛ ۵)، ۶) و ۷)کمیسیون سرحدی روس-افغان(سه فصل)؛ ۸)پیشرفت در بلوچستان؛ ۹)بلوچستان جنوبی و خلیج فارس؛ ۱۰) سرحد مسمی به خط دیورند؛ ۱۲)وادی کنر؛ ۲۱) کافرستان؛۱۳) پامیرها؛ ۱۴)مرز فارس-بلوچ؛ ۱۵)مرز شمال غربی؛ ۱۶)تیراه؛ ۱۷) نتیجهگیری؛ ضمیمه و نمایه.
آنچه را که در زیر نقل می کنم، دو بند از اولِ نتیجهگیری یا «فروداشت»( Conclusion)کتاب است؛ این دو بند در واقع نه تنها خلاصهی کتاب، بلکه فشردهی تاریخ سرزمینی است که آن را خود آنها (یعنی انگلیس ها) افغانستان نامیدند:
« فقط آشنایی طولانی من با کتلهی متراکم ولی ناهمگون و نامتجانس مردمانی که بدنهی بزرگ «قبایل سرحد» را تشکیل میدهند؛ و شناخت نزدیکترم با محیط اطراف آنها، که برگرفته از تجربیات من به عنوان نقشهبردار بوده، به من اجازه می دهد که استنباط کلی در بارهی آنان داشته باشم. تبین و تعریف ماهیت روابط سیاسی احتمالی آیندهی ما با آنها، شاید مرا مجاز بدارد که چند کلمه با احترام به نظراتی که به تدریج شکل داده ام اضافه کنم.
ما کمک و در واقع همبخشی فراوانی به عمل آوردیم، تا به یک اجتماع موهوم و نامتجانس، حضور و موجودیت ملی قایل شویم، و آنرا افغانستان بنامیم(در حالیکه خود افغانها[این سرزمین را] هرگز بدین نام نمی خوانند)؛ [آنگاه] با ترسیم مرز در اطراف و جوانب آن، آن را به مرتبه و موقعیت «دولت حایل» میان خود و روسیه ارتقا دادیم»[سرزمین مرزی هند، ص ۳۶۶].
به همین ترتیب، در نگارش های افسران و مامورین انگلیسی نیز، بی مبالاتی و عدم الزام اصطلاح افغانستان برای قلمرو حاکمیت امیر کابل، به ملاحظه می رسد؛ کرنیل سدمند نمایندهی هند در بلوچستان، در نامهی مورخ ۱۸ سپتامبر ۱۸۸۹م خویش به حکمران قندهار می نویسد: «از پیشگاه نواب گورنر جنرال به امضای اجلاس قونسل رسیده که به آن دوست مرقوم بدارم که جناب ممدوح یک جهتی عمّال مملکت افغانستان را قدردانی می فرمایند؛ چنانچه خریطهی داک را تا قلعهی چمن می رسانیده اند؛ لکن این امر محقق نیست که حد حکومت افاغنه تا قلعهی چمن باشد، …»[همان، بخش۱،ص ۵۹۸].
در معاهدهی معروف به معاهدهی دیورند، که به تاریخ ۱۴ نوامبر ۱۸۹۳م در کابل میان امیر عبدالرحمان خان و سرِ هنرى مارتیمر دیورند به امضا رسید، اصطلاح «متعلقات آن» موقتاً حذف شد؛ و در تمام موارد واژهی افغانستان بدون پیشوند و پسوند آمد. این رویکرد شاید به این دلیل بوده باشد که دیورند پیش از پرداختن به تعیین مرز میان کشور خودش (یعنی هندوستان) با متصرفات عبدالرحمان خان، «مسئلهی سرحد افغانستان و روسیه را پیش کشید و اظهار داشت که چون دو دولت روس و انگلیس قبلاً به موافقه رسیده اند که رودخانهی پنج یا آموی علیا، در این قسمت سرحد شمالی افغانستان شناخته شود»[افغانستان در پنج قرن اخیر، ص ۴۵۶]. یعنی مورد دیگری تقریباً باقى نمانده بود که قید «متعلقات یا مربوطات» را بر آن می افزود.
مقدمه: «چون خطوط سرحدی افغانستان با هندوستان مورد گفتگو و مذاکره است، و والا حضرت امیر کابل و حکومت هند هر دو خواهش دارند که این مسئله را از راه مفاهمهی دوستانه حل و فصل نموده و حدود متصرفات خود را تعیین کنند تا در آینده در راه خلافی بین حکومتین نباشد، …».
«مادهی دوم: حکومت هند هیچ وقت در مناطق افغانستان که به آن طرف افتاده اند مداخله نخواهد کرد، و والا حضرت امیر نیز در حدود هند که این طرف خط اند، دخلی نخواهد داشت».
اما زمامدار این خطه هنوز هم «امیر کابل» خوانده شده؛ هر چند در مادهی ششم «امیر افغانستان» آمده، که نشان می دهد در آن دوره این دو لقب معادل هم شمرده می شده است.
در معاهدهی کابل که در ۱۹۰۵م میان ویلیم دین و امیر حبیبالله خان به امضا رسید، ترکیب اضافی مربوطات افغانستان بار دیگر تکرار شد؛ و او «پادشاه خود مختار افغانستان و مربوطات آن» خوانده شد. می توان با اطمینان گفت که اصطلاحات «امیر کابل»، «امارت کابل» و «سلطنت کابل» دیگر کاربردی نداشته است.
علاوه نمودن ترکیب اضافی «مربوطات افغانستان» در این معاهده، می تواند دو وجه داشته باشد: یا همانطوری که مرحوم حبیبی حدس می زند«شاید آنرا بهغرضی نوشته باشند که دعوای افغانستان را به اراضی از دست رفته در آینده ثابت کرده باشد»[تاریخ تجزیهی شاهنشاهی افغان، ص ۶۸]؛ و یا بر عکس، این ترکیب به این منظور آورده شده که دستآویز ادعاهای بعدی انگلیس در بارهی بخش هایی از همین خط باشد!
هر چند دولت انگلیس، در مادهی دومِ معاهدهی سه فقرهای منعقدهی سال ۱۹۰۷م مسکو با دولت روس، «متعهد می شود که بر خلاف معاهدهی فوق[۱۹۰۵م] قسمتی از افغانستان را تصرف یا ضمیمهی خاک خود ننماید»؛ اما پس از جنگِ مسمی به جنگ استقلال، بخش هایی را جدیداً تملک نمود. در مادهی پنجم پیمان متارکه منعقدهی راولپندی، ادعا شد که در حدود خیبر، «حصصِ غیر تحدید شدهی خط سرحدی» باقی مانده بود، که موافقه به عمل آمد«سرحداتی را که در این موقع کمیسیون بریتانوی تعیین دارند، قبول خواهد شد».
اما در مادهی اول موافقت نامهی ۱۹۰۷م (پایاننامهی بازیبزرگ!) که میان دولت های روسیهی تزاری و هندبریتانوی به امضا رسید، طرفین تعهد خود را به حفظ حدود موجودهی افغانستان اعلان نمودند. این موافقت نامه را که ایزولسکی وزیر خارجهی وقتِ روسیه، و نیکلسون سفیر انگلیس در روسیه امضا نمودند، واژهی افغانستان بدون اضافات و ملحقات بکار برده شد: «دولت پادشاهی بریتانیا اعلام می دارد که قصد تغییر وضع سیاسی افغانستان را ندارد. دولت پادشاهی بریتانیا متعهد می شود علاوه بر آنکه نفوذ خود را در افغانستان فقط در جهت صلح جویانه بکار برد، شخصاً نیز در افغانستان از دست زدن به اقدامات تهدید آمیز نسبت به روسیه خودداری نموده و افغانستان را نیز به این امر تشویق نکند.
دولت امپراتوری روسیه نیز از جانب خود اعلام می دارد که افغانستان را به عنوان منطقهی خارج قلمروِ نفوذ خود شناخته و متعهد می شود که روابط سیاسی خود را از طریق دولت پادشاهی بریتانیا با افغانستان برقرار کند.
او همچنین متعهد می گردد که هیچگونه نمایندگان و مأمورین به افغانستان اعزام ننماید»[رقابت انگلیس و روسیه در ایران و افغانستان، ص ۱۸۸].
این موافقت نامه، حجتی است انکار ناپذیر بر تأیید این ادعا که افغانستان با حدود کنونی اش، نتیجهی سازش و توافق دو قدرت بزرگ استعماری است، به مثابهی منطقهی حایل میان متصرفات دو طرف. به همین دلیل جا دارد آنرا «پایان نامهی بازی بزرگ» نامید.
اما تطبیق این نام بر جغرافیاى جدید، مدتی را در بر گرفت؛ چنانکه نویسندهی کتاب «اویماق مغل» که کتابش را در سال ۱۳۱۹ق. چاپ کرده، افغانستان و کابل را، کماکان، دو سرزمین جدا از هم می شناسد و تعبیر «ملک افغانستان و کابل» را بکار می برد[اویماق مغل؛ ص ۶۰۸]. ج.پ. تات در کتاب « سلطنت افغانستان» که بعد از موافقت نامهی مذکور، و در سال ۱۹۱۰م نوشته شده، برخلاف ادعای الفنستن(که افغانستان را نامگذاری از سوی ایرانیان می دانست)، این نامگذاری را توسط مغول های هند می داند:
«نام افغانستان در قرون ۱۶ و ۱۷، از سوی مغول های هند به عنوان یک اصطلاح برساخته، بکار رفت؛ از آن زمان این نام بر سر زبان خارجی ها افتاد. افغانها هنگام گفتگو اکثراً کشور خود را ولایت، و بعضاً خراسان می خوانند؛ هر چند افغانستان[کنونی] وسعت یک سوم آن بخش باستانی آسیا [یعنی خراسان] را در بر می گیرد. پیشتر از آن در قرون ۱۴ و ۱۵، کشوری از قندهار تا کابل، به شمول وادی هیلمند، هنوز باختر زمین شناخته می شد؛ در سال ۱۸۳۲م سر الکساندر برنس گفته که، منطقهی از کابل تا بلخ، همچنان بنام کشور باختر شناخته می شود. این نام شاید تحریفی از «وَییرکیراتا»، باشد که محققین آنرا واژهای از زبانهای کهن ایرانی می دانند، که اوستا آنرا نام ولایتی گفته است. با این اشتقاق، می توان باختر را اصل واژهی باکتریا، و نیز ریشهی نام سرزمینپکتیان دانست، که نویسندگان قدیمی اروپا، آن را جزو قلمروی می دانستند که توسط یونانی های آسیا اداره می شده است. اینان توسط طوایف بیابانگردی که از آسیایِ میانه آمده بودند، مستأصل گردیدند»[The kingdom of Afghanistan; p 2].
از آنجایی که واژهی باختر به صورت اپاختر در اوستا آمده، این قسمت قول تات درست است؛ اما «پکتییس»ی که هرودت(به قول تات نویسندهی قدیم اروپا) نام می برد، با کلمهی اپاختر همریشه نیست. افزون بر این، چنانکه آوردیم، علیالظاهر برای بار نخست واژهی افغانستان در کتاب تاریخنامهی هرات آمده؛ آنجا که متن فرمان اوکتای قاآن خان بزرگ مغل(نه مغول های هند)در ابقای ملک شمسالدین مهین کرت آورده شده؛ و حد شرقی مملکت او افغانستان خوانده شده است.
ترکیب و تعبیر «افغانستان و متعلقات آن» که موقتاً کنار گذاشته شده بود، در اواسط سلطنت امیر حبیبالله خان(۱۳۳۳ق)-شاید برای آخرین بار- یک بار دیگر ظاهر گشت؛ و در پشت جلد سوم کتاب سراج التواریخ -که زیر نظر خود امیر نوشته و چاپ می شد- چنین حک گردید: «جلد سوم از تاریخ مملکت با دیانت ملتِ اشلامْ سعادتْ ارتسامِ افغانستان و ترکستان متعلقهی آن».نخستین سند معتبری که یک زمامدار این قلمرو، با یک جانب دیگر، معاهده یا موافقت نامه به امضا رسانید، و نام افغانستان را -بدون پیشوند و پسوند- به عنوان یک کشور مستقل بکار برد، مادهی اول معاهدهی کابل منعقدهی ۱۹۲۱م است: «حکومت بریتانیا و حکومت افغانستان متساویاً و متقابلاً تمام حقوق استقلال داخلى و خارجى یکدیگر را تصدیق و احترام می کنند»[تاریخ تجزیهی شاهنشاهی افغان، ص ۸۲].
مرز با روسیه که اساس آن در سال ١٨۷٣م گذاشته شده بود، طى سالهای ۱۹۲۰، ۱۹۳۰ و ۱۹۴۸ تثبیت گردید. به همین دلیل است که محمدزاده آخوند سلیمان و محبت شاه زاده سید شاه فطور نویسندگان کتاب تاریخ بدخشان – که اهل شغنان شمالی بودند، و کتابشان را در سال ۱۹۲۱م نوشته اند- وقتی می شنوند که آن سوی دریایپنج را «امیر کابل»، «افغانستان» نامیده است، تعجب می کنند[تاریخ بدخشان، ص ۹۴].
تعیین مرز با ایران که از زمان شیرعلیخان آغاز گردیده بود، در سال ۱۹۳۵ شکل نهایی بخود گرفت. بالاخره مرز مشترک با چین در سال ۱۹۶۳م به شکل کنونی آن در آمد[ظهور افغانستان نوین؛ ص ۲۵].
منابع:
١-تیمورشاه درانى(٢ج)، عزیزاالدین وکیلى فوفلزایى؛ نشرکردهی تاریخ تولنه، ۱۳۴۶.
۲-تاریخنامهی هرات؛ سیف بن محمد بن یعقوب الهروی؛ تصحیح غلام رضا طباطبایی مجد؛ انتشارات اساطیر، چاپ دوم ۱۳۸۵.۳-ایران و قضیهی ایران(۲ج)؛ جورج ناتائیل کرزن؛ ترجمهی غلام علی وحید مازندرانی؛ چاپ هفتم، ۱۳۹۶.
۴-تواریخ حافظ رحمتخانی؛ پیر معظم شاه، پشتو اکدیمی پیشور یونیورستی، ۱۹۷۲.
۵-A journey from Bengal to England… (سفرنامهی فورستر،۲ج)؛ جورج فورستر، لندن، ۱۸۰۸م.
۶.افغانان، مونت استوارت الفنستن، ترجمهی آصف فکرت، چاپ دوم، مشهد ۱۳۷۹.
۷-واقعات شاه شجاع؛ شاه شجاعالملک، انتشارات میوند، کابل ۱۳۹۱.
۸-Life of Amir Dost Mohammed khan of Kabul(2 vol.; Mohan Lal, London 1846.
۹-ایران و افغانستان از یگانگی تا تعیین مرزهای سیاسی؛ محمد علی بهمنی قاجار، مرکز اسناد و تاریخ دیپلماسی؛ تهران ۱۳۸۶.۱۰-افغانستان در مسیر تاریخ(۲ ج)؛ میر غلام محمد غبار، چاپ انتشارات عرفان؛ ۱۳۹۰.
۱۱-افغانستان در پنج قرن اخیر؛ میر محمد صدیق فرهنگ، انتشارات عرفان، تهران ۱۳۸۵.
۱۲-سراج التواریخ؛ ملا فیض محمد کاتب(۴ ج)، انتشارات عرفان، تهران ۱۳۹۳.
۱۴-چهل و یک سال در هند(بریتانیا و افغانستان)؛ فیلدمارشال لارد رابرتس آف کندهار، ترجمهی عبدالاحدترکمنی، انتشارات میوند، چاپ دوم، کابل ۱۳۸۹.
۱۵-تاریخ تجزیهی شاهنشاهی افغان؛ عبدالحی حبیبی، مرکز تحقیقات علامه حبیبی، ۱۳۸۰.
١۶-ناسخالتواریخ(تاریخ قاجاریه، ۴ مجلد)؛ محمد تقی لسانالملکسپهر؛ انتشارات اساطیر، چاپ اول۱۳۹۰ش.
۱۷-The Kingdom of Afghanistan; G.P. Tate; 1973, INDUS PUBLICATION, Karachi.
۱۸-رقابت انگلیس و روسیه در ایران و افغانستان؛ پیو کاربو ترنزیو؛ ترجمهی دکتر عباس آذرین؛ بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران ۱۳۵۹.
۱۹-ظهور افغانستان نوین؛ وارتان گریگوریان، ترجمهی علی عالمی کرمانی؛ انتشارات عرفان، تهران ۱۳۸۸ش.
۲۰.عینالوقایع، محمد یوسف ریاضی؛ چاپ عکسی.
۲۱.اویماق مغل؛ میرزا محمد عبدالقادر خان عرف میرزا محمد آغاجان ابن میرزا احمدخان آتوتاش قاجار؛ امرتسر، مطبعهی روزبازار ۱۳۱۹ق.۲۲.تاریخ بدخشان؛ نوشتهجات قربان محمدزاده آخوندسلیمان، و سید شاه فطور؛ انتشارات امیری، کابل ۱۳۹۹ش.
۲۳.پند نامهی دنیا و دین؛ مطبعهی دارالسلطنهی کابل، سال تحریر ۱۳۰۲ق.
۲۴. The Indian Borderland;Colonel Sir T. Hungerford Holdich