مارینا خواهرم در ۱۹ دسامبر سال ۲۰۲۳ برابر با ۲۹ قوس/آذر، سال ۱۴۰۲ حوالی ساعت ۹:۳۰ صبح هنگامی به سوی دانشگاه فارابی میرفت بازداشت شد. ساعت یک وقتی بودکه همیشه به خانه برمیگشت، اما دیگر آن روز نیآمد. ما به شمارهی او زنگ زدیم. اما گوشی او خاموش بود. احوالش را از دانشگاه او جویا شدیم اما جواب بیخبری بود. در بیمارستانهای که دورهی ستاژ خود را سپری میکرد مراجعه کردیم، اما آنجاهم نبود و از همصنفان او جویا شدیم که آنان به ما گفتند، اصلا هیچ به دانشگاه نیامده چرا؟ اما ما تازه پی بردیم که او از دشت برچی بین ایستگاه نانوایی و برچی سنتر بازداشت شده بود.
ما به حوزههای مربوطه چون «حوزه پنجم، حوزه سوم، حوزه ششم، حوزه هجدهم و حوزهی سیزدهم» رفته و استخبارات همین حوزهها را نیز چک کردیم. رفتن به همچین حوزهها خیلی سخت بود، اصلن اجازه نمیدادند. شام شد ناامید به خانه برگشتیم فردای آنروز پنجشنبه تاریخی ۳۰ قوس/آذر، بود که ما تنها به وزارت امر به معروف مکان سابق وزارت امور زنان آنجا رفتیم. ساعتها میگذشت، اما به کسی اجازه نمیدادند چونکه بیروبار بود و برای پراگندهکردن مردم شلیکهای هوایی میکردند و پدران دخترانی بازداشت شده را با پیپ همان که شلاق مینامند، میزدند به مادران فحش میدادند. ما صبح ساعت پنج رفته بودیم و چهار عصر اجازهی داخلشدن به پدران داده شد تا از دختران خویش جویا شوند از بعضی کسان بود، اما از تعداد زیادی هم دختران شان نبود. آنها که بود از آنها پول درخواست کرده بودند که مقدار آن هنگفت بود و مردم بیچاره توانایی پرداخت پول را نداشتند.
از پدر و برادر، کاکا و مامای دختران، وکیلهای کوچه و گذرها ضمانت میگرفتند و به سختی رها میشدند به هرصورت، اما خـواهرم مارینا در آنجا نبود ما در مدتی سه هفته به همه جاها مراجعه کردیم، مانند زندان پلچرخی، زندان بادام باغ و زندان ریاست چهل واقع شش درک کابل و فرماندهی وزارت داخلهی نومیدانهوایی و کهنه شهرنو. اما او را نیافتیم و در حالیکه ما از خدا زندهی او را میخواستیم، مردهی او را یافتیم. ما به بار دوم به وزارت امر به معروف رفتیم، دختریکه با او در زندان بود گفت، مارینا با ما در همین یک هفته یکجا بود، اما او را با تعدادی زیادی از دخترانی بازداشت شده از اینجا منتقل کرده بودند.
اما بتاریخی دقیقا چهارشنبه، ۲۰ جدی/دی، بود که ما از طریقی یکی از وکیلای گذر خبر یافتیم. ما رفتیم به شهرستان پغمان چوک ارغندی بالا، مارینا در بین بوجی بود در داخلی جوی آب، وقتی از بوجی کشیدیم، دستان بسته و پاهای بسته، دهن بسته و به شدت خفه شده بود از بینیاش به شدت خون جاری بود، گمان میکردم که بینی او شکسته باشد و به شدت لت وکوب شده بود. آثاری شلاق و قنداق اسلحه دیده میشد. من با اندکی هوشیار سکوت کردم و هیچ نگفتم شناسنامهی من، پدر و مادرم را گرفتند از آن کاپی گرفتند و دوباره به من پس دادند. خانوادهام همه از حال رفته بودند به جز از خودم من خود را سرحال گرفتم و گفتم که نباید خود را از دست بدهم. جنازهی او را به یکی از مساجد منتقل کردیم. غسل میت کردیم و دوباره او را در کارتهی سخی با تمام آرزوهایاش دفن کردیم و مراسم فاتحهای او را در یکی ازمساجد برگزار کردیم.
بعد از مدتی روزها که دیگر طاقت و صبر آنان به پایان رسیده بود. والدینم درتلاش عدالت و دادخواهی برای موضوع غمانگیز خواهرم مارینا با سران صحبت کردند که اقدامهای شجاعانه والدینم بهای سنگینی همراه داشت. بعداز آن ما را تهدید به مرگ کردند و آنها شبهنگام بالای خانهی ما هجوم آورده بودند و در آن زمان ما در خانه نبودیم، به ما خبر رسید که گروه طالبان به تعقیب شما هستند، باید که فرار کنید. دیگر مجبور شدیم در خانههای دوستان و آشنایان خود پنهان شویم. از این ناحیه به آن ناحیه از این گذر به آن گذر و از این کوچه به آن کوچه، اولین خانه بخاطرم هست که خانه یکی از وکیلان سابق پارلمان در مربوطات ناحیهی ششم در کوچهی بشردوست، خانهی قدیمی بشردوست بود که بتاریخ اول دلو/بهمن، با گذشت یک شبانه روز مجبور به ترک آن خانه شدیم، کوچ خودمان را پس به همان خانهی اولی گذاشتیم، تنها لباس بدن خودمان را برداشته و چندین شبانه روز میگذشت که وضعیت ما روز به روز خراب شده میرفت.
زندگی سخت میگذشت برف و سرمای زمستان بود و دیگر کابل برای ما جای نمیداد. مجبور شدیم که از وطن خود به ایران قاچاقی فرار کنیم، اما میسر نشد سفر برای ما ماینهای روی مزر، گرگ و حیوانات وحشی پیادهرفتن و تیراندازی پلیس سرحدی ایران بالای کسانیکه قاچاقی میرفتند، ما که باخودمان اطفال کوچک داشتیم خیلی سخت بود، عبور از مرز با اطفال که همه شان زیر سن ده و ۱۸ سال هستند، خیلی سخت بود دوباره راهی کابل شدیم و بتاریخ ۲۵ دلو/بهمن، و یا حدود ۲۰ دلو/بهمن، همهی ما بازداشت شدیم. خورد و کلان همه با چشمان و دستان و دهان بسته شبهنگام بازداشت شدیم. اما دو باره من را با سه برادرم و خواهری کوچکم رها کردند، اما پدر و مادرم را نه و ما هیچ اطلاعی از آنان نداریم. از آن قضیه که امروز اول ماه هفتم میلادی هست، تقریبا هشت ماه میشود، از بازداشت پدر و مادرم بیش از ۱۳۵ روز میگذرد، تمام رمضان و عیدهای بیپدر و مادر را سپری کردیم و ما هم به شکلی مخفیانه با همهای مشکلات چون اقتصاد خراب بیکاری و اینکه جای برای رفتن نداریم و مشکلات روحی و روانی که ما را به خود مبتلا میکنند، در کابل زندگی میکنیم.