یعقوب یسنا
آدمی شاید همیشه توقع ورای پدیدارها دارد: ورای خود، ورای بدن، ورای زبان، ورای جهان و… اما مرز خود و ورای خود، مرز بدن و ورای بدن، مرز زبان و ورای زبان، مرز جهان و ورای جهان و… کجاست، چگونه میتوان مرز یک پدیدار و ورای پدیدار را تعیین کرد؟
ورای پدیدارها شاید جنبشهایی استند که به مظاهر پدیدارها میانجامند و این مظاهر پدیدارها فزیک نه، میتافزیک (توقع پدیدار) اشیا را شکل میبخشند و آدمی با فزیک چیزها نه با میتافزیک چیزها درگیر میشود و هی تلاش میکند که بازهم ورای لایههای میتافزیکی چیزها برود؛ توقعی در لایههای سراب ورای ورای ورا.
این توقع شاید پایانناپذیر باشد که از بازیهای دالی میگذرد و به افقهای توقعهای بیرجعت میتافزیکی سرابگون به خودشیفتگیهای نامتعین درگیر میماند، یعنی در وسط آیینههاییکه مرز واقعیت و تصویر، اصالتش را از دست میدهد.
چیزها حفرهها استند، حفرهها فرورفتگیهای رو به سوی خودند، خودیکه مرز خود/ناخود آن گم است. این حفرهها شاید سیاهچالههای کوچکی استند که سرانجام چیزها را میبلعند. اگر بخواهیم چیزی را به دست بیاوریم، چیزی برای دست یافتن شاید وجود نداشته باشد، چون هر چیزی در نهایت به ناچیز میانجامد.
یک بدن چیست، پدیدار یک تن-چیز. پدیدار این چیز به یک انسان میانجامد، به این انسان (چیز) اگر با نگاه فزیولوژیکی ببینیم دیگر آن پدیداری در مظاهر یک بدن که انسان باشد نیست و اگر به این بدن با دید خشونتبار داعش و القاعده و طالبانی ببینیم تکههای از گوشت خواهد بود. پس مرز چیز با پدیدار و مظاهرهای چند لایهی سرابگونش کجاست؟ این پدیدار و مظاهر چیزها شاید توقع ما از ورای پدیدار یک چیز است. بنابراین مهم شاید این استکه توقع یا توقعهای ما از ورای یک پدیدار چگونه و چسان خواهد بود.
بدن شاید جنبش تن است؛ جنبش همان صورتی استکه یک چیز از خود در لحظهها مینمایاند و تجلی میبخشد تا از افتادن به حفرهی درونش رهایی یابد، اما با این بیرون دادن صورت از خویش، سرانجام خود را تباه میکند و در سیاهچالهایکه در درونش است، فرو میپاشد. اما این جنبش فقط صورتی نیستکه چیز از خود به بیرون پرتاب میکند، این جنبش به توقعهای ورای جنبش میانجامد که نگاه/تمناها از ورای جنبش بدن توقع دارد. جنبش و توقعهایی از ورای جنبش تن به لایههایی از توقع میانجامد که به سوی توقع ورای بدن، ورای زبان، ورای جهان میانجامد (خودشیفتگی).
توقعهای ورای یک بدن میتواند شعر شود و شعر لایهی دیگری از توقع استکه میخواهد خود را ورای جهان و زبان ببرد. این شعر را اگر در حفرههاییکه در درونش است به خالیگاههای درون آن فرو بپاشانیم، شاید چند قطره رنگ شود که فقط میتواند یک خال را بسازد، بازهم این خال، خالیگاههایی برای فروپاشیدن دارد.
اینجاستکه مرز انگیزههای توقع ما دچار وراهای نامتعین و نامشخص میشود که این توقع از ورای کدام چیز برخاسته است و چگونه لایههای عبور را ساخته و از آنها عبور کرده و به بیلایگی نه، بلکه به غیاب و غیبت نامعین لایگی فروافتاده است.
شعر، شاید توقعی از ورای یک تن استکه میخواهد بدن آرمانی را در زبان بیافریند و در زبان توقف بدهد، اما این توقع از ورای تن بازهم به توقع به ورای بدن میانجامد که میخواهد از ورای بدن به ورای زبان برسد، یعنی در شعر. شاید شعر، توقع از چیزی است در ورای زبان. پس شعر به ما امکان میدهد تا توقع از زبان را در ورای زبان داشته باشیم؛ یعنی مکث کردن و خواهش ماندن در توقع. این خواهش ماندن، توقعی جز خودشیفتگی نمیتواند باشد، چون ماندن وجود ندارد و بودنی درکار نیست. بودن لحظههایی از دست دادن است، لحظههاییکه با توقعهای ما شاید قابل احساس باشد و احساس هر لحظهای، مکثی است در گذرایی زندگی.
خودشیفتگی، توقع ما از ورای چیز، ورای پدیدار، ورای جهان، ورای زبان و مکث در لحظههای گذار استکه شعر میشود. شعر دلجویی از خود، از چیز، از جهان و از زبان است. هر دلجویی از چیزی، نه برای چیزی بلکه بیان توقع ما است نسبت به توقع ورای همان چیز. این بیان توقع، همان خودشیفتگی استکه فرد میتواند در خودشیفتگیاش وجود داشته باشد.
خودشیفتگی جهان ما خردهخودشیفتگیها است، هر فردی میخواهد خودشیفتگی خود را داشته باشد، پس هر شعر وسوسهای نسبت وجودی هر فرد از بدن و زبان و جهانش است، درحالیکه خودشیفتگی انسان باستانی خودشیفتگی قبیلهای و جمعی بود که شعرهای با محتوای حماسی بیانگر این خودشیفتگی بود، اما خودشیفتگی انسان معاصر در هر فرم و قالبیکه باشد محتوای غنایی بایستی داشته باشد که در نهایت بیانگر درگیری نسبت خودشیفتهی خویشتن هر فرد (تراژدی غنایی) با جهان است؛ همان دچارشدگی نارسیس با خود و عاشق شدن با خود، اما این خود فرد برای فرد همچون دیگری ارایه میشود. نارسیس موقعیکه خود را در آب دید عاشق خود شد. هر عشقی، عشق به دیگری است؛ این دیگری یعنی محو شدن فرد در دیگری و یافتن فرد خود را در خویشتن دیگری؛ دیالکتیکیکه به جابجایی من در دیگری و دیگری در من میانجامد، یعنی ستایش از دیگری ستایش از من و ستایش از من، ستایش از دیگری. در نهایت هر فردی ناگزیر به دلجویی از خویشتن (خودشیفتگی) خود است و این خویشتن بدن و تن او نیست، بلکه تصوری است از ورای بدن و تنش.