نویسنده: رادوین راد
این اولین اثری است که از یعقوب یسنا خواندم، شروع رمان با بیزاری از زندگی، پوچانگاری و تصمیم به خودکشی شخصیت داستان که غلامحسین نام دارد، شروع میشود. بعد کمی که پیشتر میرود، گذشته زندگی غلامحسین را از کودکیاش در ولایت بغلان، اینکه چطور پدرش را سربازان روسی میکشند و خودش را میبرند کابل تا در پرورشگاهی که آنجا از سوی دولت ببرک کارمل تمویل میشد، با ایدئولوژی مارکسیستی بزرگش کنند و بعد رفتنش به روسیه برای ادامه تحصیل و پس برگشتناش در خانه و قریه پدریاش را به تصویر میکشد. رمان از همان اولش برمحور بیزاری، یکنواختی، خستهگی از زندگی و مرگ میچرخد، در داستان دو چیز بسیار نقش دارد، یکی مرگ و یکی هم شراب. وقتی داستان را بخوانیم با مرگ اشخاصی زیادی چون: پدر و تمام خانواده غلامحسین، گلخمار، شکیبا، بندعلی و آخر هم خود غلامحسین روبرو میشویم. یسنا در رمانش با ظرافت خاصی، به نقد لایههای زیرین و تاریک جامعه میپردازد. محرومیت اکثریت مردم، خصوصا هزارهها را در تمام عرصهها از سیاست و حکومت گرفته تا زندگی در قریه و روستا به تصویر میکشد. در لابلای داستانش تبعیض سیستماتیک و جدا کردن مردم یک ملت را به نام دین، قوم و زبان حتا در دوران حکومتهای دموکراتیک و شکاف بزرگی که از چنین چیزهای در یک جامعه، میان مردم ایجاد میشود را فریاد میزند. به نقد ایدئولوژیهای مخرب، جنگافروز و عقبگرا، به نقد ملاهای دروغگو، کسانیکه یک مشت چرندیات و خرافات را به حلق مردم فرو میکنند، به نقد کسانیکه از طریق دین سر گرده مردم بیسواد و خرافاتی سوار میشوند و به نقد فرهنگ زنستیز و علمستیز کشورمان میپردازد. در یک قسمت داستان از زبان غلامحسین که او نیز این جمله را از ملاها شنیده، روایت میکند که: « هر کسی درس دانشگاهی یعنی درس غیر حوزهوی بخواند، کافر میشود». شخصیت رمان دنبال حقیقت و چیستی زندگی میگردد، در یکی از مونولوگهایش میگوید:« حقیقت در واقع حفرهای است که سرپوش دارد، برای درک آن باید سرپوش را برداشت. اما سرپوش برداشتن از حقیقت همیشه کاری شیطانی دانسته شده است، طوریکه نمیشد سرپوش حقیقت ادیان را برداشت». اما در آخر به یک نتیجه میرسد و آن هم اینکه میگوید: «حقیقت جز رنج و بازندگی چیزی نیست». یسنا در رمانش با یک جمله بسیار ساده، واقعیت خندهآور تمام کسانی را که سنگ ائدیولوژی مارکسیستی، یا کمونیست را به سینهشان میزدند، نشان میدهد؛ افغان مسلمان مارکسیست خلقی. او دوره خفقان حکومتهای به نام دموکراتیک و کشتار بیگناهانی را حتا با کمترین چیز یعنی بدگویی نورمحمد ترهکی یا ببرک کارمل به تصویر میکشد. همچنان در مقابل از مجاهدین را. یسنا اوج فقر فرهنگی مردم ما را روایت میکند و در بخشی از داستانش میگوید:« اینجا اگر از دیگر جهت پیشرفت نکرده، از این جهت( فاحشهگری، تنفروشی) پیش رفته». من وقتی این رمان را خواندم، شباهتهای زیادی بین غلامحسین و مرسو که در بیگانه آلبر کامو بود، یافتم. هردو نسبت به مرگ عزیزانشان بیتفاوت، خسته از زندگی، پوچ انگاشتن و ملالآور بودن زندگی. کشتن یک نفر، بدون اینکه حتا احساس پیشمانی و اندوه کنند. شراب و سکس و در آخر هم مرگ.