سید عوض علی کاظمی
با اینکه برای آگاهان و اکثریت مردم افغانستان این مسأله از آفتاب کرده روشن شده است که فصل احزاب سیاسی و تنظیمها بعد از آمدن گروه طالبان به پایان رسیده است؛ ولی بازهم میبینیم که تعدادی در بیرون از کشور با فریادهای دموکراسی و مردمسالاری به تشکیل احزاب سیاسی جدید دست زدهاند، هرکدام در نخستین بیانیۀ خود سخن از نظامهای دموکراتیک داشته اند، گوشههایی از تک محوریها و دیکتاتوری نظامهای گذشتۀ افغانستان را به انتقاد گرفتهاند ولی چیزی که قابل تأمل هست این است که بزرگواران، گذشتۀ خود را فراموش کردهاند که دیروز که خود در احزاب قبلی عضو بودند چه نقشی در راستای ارزشهای دموکراتیک بازی کردند که حالا فصل جدیدی را رقم بزند و گلی بر دستار کسان دیگر هدیه کنند.
به یاد نیاوردند که در نیم قرن اخیر سخن اکثر اینها این بوده که حکومتهای قبلی افغانستان دیکتاتور است و به ارزش های مردم سالاری اهمیت نمی دهد؛ اما خود وقتی به موقعیت رسیدند بدتر از حاکمان وقت، قلدوری و زورگویی کردند، تمامی ارزشهای دموکراتیک را لگدمال نمودند، چیزی به نام ارزش سیاسی و دموکراتیک که مبنای فکری داشته باشد در قاموس شان وجود نداشت، همین نوع حزببازی و سیاسی گری بود که هیچ طرحی برای تغییر کشور نتوانست ارائه کند، با تک محوریهایی که در رهبران احزاب وجود داشت خواسته و ناخواسته در جلوگیری از سقوط نظام هیچ نقشی نتوانست بازی کنند، در سالهای اخیر حکومت، رهبران احزاب به مهرههای سوختهیی تبدیل گردیدند که فقط نظارهگر حقوق مشاوریت از دربار غنی بودند، در حالیکه احزاب سیاسی در دنیای دیگر حکومتها را به چالش میکشد، تعیین سرنوشت حکومت ها و نظام در دست احزاب است، بهخاطریکه احزاب سیاسی در دنیا برنامه محور است، شخص محور نیست؛ مهم شخص نیست؛ مهم برنامه هست که باید به آن دست یابند؛ ولی اینجا حزب فقط به دور فکر یک آدم میچرخید؛ آن آدم ممکن در روز ده بار همه را میفروخت و یا خودش فروخته میشد؛ ولی کسی گفته نمیتوانست که رهبر اشتباه کرده است، به همین سادگی در زیر ریش احزاب سیاسی و سیاسیون حکومت سقوط کرد و رهبران فراری شدند، اموال و خانههای شان در اختیار طالبان قرار گرفت، اما فعلاً از بیرون هایهوی دارند که چنین کنیم و چنان کنیم، افغانستان را نجات بدهیم و نظام مردمسالار را پیاده نماییم؛ اما شاید این پرسش هرگز به ذهن شان خطور نکرده باشد که در بیست سال گذشته چه مقدار نقشی در نهادینهسازی ارزشهای دموکراتیک و تغییرات اساسی داشته اند که بار دیگر بتوانند بهتر از آن عمل کنند؟
این همه حرف از مشارکت ملی، شایستهسالار توجه به قشر جوان و تحصیل کرده، حقوق زن و حقوق بشر زده میشود؛ اگر کسی بپرسد که جنابان عالی، در بیست سال گذشته چه قدر در موقعیتهایی که در اختیار داشته به این ارزشها پابند بوده اند و به چه پیمانه به اندیشه های جوان سهم دادهاند؟ شاید تعدادی پاسخ دهند که ما صلاحیت و موقعیت نداشیتم که کاری بکنیم، این مسوولان حکومت بودند که مانع بر تطبیق ارزشهای دموکراتیک به معنای واقعی کلمه شدند؛ ولی این نکته را از یاد برده اند که اگر فرد اول مملکت نبوده اند، در رأس یک جریان سیاسی قرار داشتند که در دنیای امروز سنگ بنای نظامهای مردم سالار و دموکراتیک را می گذارند؛ اینها هم اگر از خودخواهیهای شان میگذشتند، به ناتوانیهای خود اعتراف میکردند و به ارزشهای جهانی تن میدادند، قطعاً میتوانستند از این طریق بهترین الگوی سیاسی را ارائه کنند، نسلی را پرورش دهند که پیشگامان تساهل و همدیگرپذیری سیاسی شوند تا این طیف جوان و شایستۀ کشور یک سرو گردن این نسل از دیگر بلند باشند؛ ولی اینگونه نبود و نشد، برنامههای احزاب فقط در چند برگ کاغذ نوشته شده بود که اکثر مبنای مکتبی و سیاسی نداشت؛ در عمل جز شعار، آنهم از سوی یک فرد ویژگی دیگری در ساختار تشکلهای سیاسی دیده نمیشد، تصمیمها توسط یک فرد گرفته میشد، جمعی که به عنوان اعضای رهبری و مرکزی احزاب یاد میشدند اکثر سمبول بیش نبودند؛ جیره خوارانی که تعداد شان به نان شب و کریدیت تلفون میاندیشند، در ضمنی که اکثراً از طبقۀ بیسواد و کم سواد و کهن سال انتخاب شده بودند، مردانی که طرح سیاسی نداشتند از زنان فقط نام شان در ساختار کافی بود، بیشتر افراد حلقههای دوم و سوم احزاب با ارزش های مدرن هیچ همخوانی نمیکردند، تا فکر هضم و دریافت آن باشد بدین لحاظ ارزشهای مدرن چندان اهمیتی در نزد آنان نداشت. از این حیث حزب به مفهوم واقعی حزب نبود، بلکه اکثر مراکز تیکههای قومی و سمتی محسوب میشد که در تحولات مثل انتخابات بهجای که خود تصمیم گیرندگان اصلی باشد به معاملههای پولی میپرداختند و چند افغانی/روپیه کابلی میگرفتند و بهبه و چهچه میکردند، دل هوداران هم خوش بودند که حزب شان چه گلی به آب داده است و چه شاهکاری کرده است؛ اما اگر با یک جمله بخواهیم احزاب را با دیگر نهادهای تازه کار کشور مقایسه کنیم، ناکامترین تجربۀ دموکراتیک را رهبران احزاب سیاسی داشته است؛ دلیلش هم این است که بیست سال گذشته فرصت خوبی برای تغییرات اساسی در جامعۀ افغانستان بود، این تغییرات میسر نمیشد مگر با طرحهای بلند مدت و بهروز شدۀ جریانهای سیاسی مؤثر؛ چون زمینۀ فعالیتهای احزاب از هر نگاه فراهم شده بود؛ همه میدانند که بعد از سالها رنج و مرارت مردم، حکومت جدید افغانستان مجبور شد که این داروی تلخ را بچشد و احزاب سیاسی را تحمل کنند، کثرتگرایی احزاب را در قانون اساسی و قوانین زیر مجموع تصویب نماید، ولی این احزاب و گروههای سیاسی بود که فرصت را از داست داد، همه شاهدند زمانیکه کثرت احزاب قانونی شد، ذهن بسیاریها به سوی ایجاد تشکلهای سیاسی جلب گردید، چون با تصویب قانون جدید راه برای مشق سیاسی باز شده بود، در دهۀ هشتاد مردم، شاهد بیش از صد حزب سیاسی بودند که در وزارت عدلیه ثبت شده بود، هرکسی که چهار نفر از ده و دیار خویش پیدا میتوانست با کاپی کردن اساسنامۀ یک جریان دیگر، حزب بوجود میآورد؛ جریانهایی که اکثرا در هر ولایت از یک الی پنج نفر بیشتر افراد نداشتند، ولی براساس قانون جدید ملزم بودند که در بیست و دو ولایت نمایندگی فعال داشته باشند، بیشتر از صد هزار نفر در هنگام ثبت عضویت این جریان را کسب کرده باشد، گزینۀ دوم را میشد با جمع کردن کاپی شناسنامههای بیخبران تاریخ تکمیل کرد ولی در گزینۀ دیگر اکثراً نتوانستند این کار را بکنند؛ چون کسی نمیشناختند که فعلان حزب چهکاری میکند؛ و یا هم در رآس احزاب کسانی معرفی میشدند که جو دو خر را هم تقسیم نمیتوانستند چه رسد که برای مردم کار کنند؛ اما تا چشم کار میکرد در کابل حزب بود و حزب بود و حزب… داروغههای سرزمین ما همگی رهبر حزب سیاسی شده بودند؛ هرکدام از خیرات سر حکومت و برخی نهادهای بیرونی یک اتاقکی بهنام دفتر در پل سوخته، کارته سه و جاهای دیگر کابل داشتند، مراکزی که جای خورد وخواب مسافران ولایات و روزگذران بود… از همۀ این مسخره بازیها که بگذریم واقعیت، کارکرد اکثر این احزاب در حد یک تشکل صنفی دانش آموزان مکتب با برنامه نبود؛ از خرده گروهها بیش ازین توقع نمیرفت؛ ولی احزابی که رهبرانش خود را میلیونی حساب میکردند نیز فعالیت دموکراتیک و سیاسی به تمام معنا شاهد نبودیم، از حزب فقط تیکهداری قومی و فروش رأی و گرفتن چند پست قرار دادی تعریف دیگر تاریخ معاصر شاهد نیست، در بُعد ارزشهای مردمسالار و مدرن هیچکدام این بزرگواران سابقۀ درخشان ندارند، بلکه همواره با شعار دموکراسی جمعی را بردور خویش جمع کردهاند که فقط بلی گویانی باشند که از ناتوانیها و بیبرنامگیهای شان حمایت کنند، اگر تعدادی هم اندیشۀ در سر داشتند بعد از چند روزی با رهبران احزاب در تضاد قرار گرفتند از سوی رهبران حزب طرد شدند؛ چون میدانستند بهدلیلی که بیشتر از آنان میدانند وجود آنان خطری محسوب میشوند بناً از سر راه شان برداشتند و کار را یکسره کردند تا کسی جلو یکهتازی آنان را نگیرند؛ چون میدانستند که جز همین لاف و گزاف هیچ برنامهای ندارند که آیندۀ کشور را به سمتوسوی مناسب سوق دهند بنابراین افرادی را بر دور خویش جمع کردند که حرفی از دهان شان بیرون نیاید که به مزاق رهبر بد بخورد، اینگونه هم بود مشکلات متعدد در ساختار و اهداف احزاب سیاسی وجود داشت ولی کسی نمیتوانست به آن بپردازد، به همین سبب گروههای سیاسی با همان فکرهای کهنه فعالیت داشت که نتوانست در تحولات اساسی بیست ساله نقش آفرینی کند، در کنار این کهنهگرایی، شاید عواملی دیگری هم دخیل باشد که احزاب در پذیرش ارزشهای سیاسی مدرن ناکام بوده است ولی چیزیکه خیلی واضح بود به چند نکته خلاصه می شود:
شعار دموکراسی اما عمل دیکتاتوری: در بسیاری از گفتهها و مصاحبههای این بزرگواران میشنویم و میبینیم که همواره سنگ آوردن دموکراسی را در افغانستان به سینه میزنند ولی خودشان در حیطۀ صلاحیت سیاسی خویش که حزب شان باشد، دموکراتیک عمل نکردند، در سابقۀ کدام حزب سیاسی شما دیدید که بر اساس رأی و انتخابات اکثریت، رهبر حزب تعیین شده باشد، نود و نه درصد این جریانهای سیاسی از زمانیکه یک نفر از میان جمع مؤسسان در رأس قرار گرفتند، بعد از مدت تعیین شده در اساسنامه حزب کنار رفته باشد و سند رهبری مادامالعمر را کمایی نکرده باشد، مثلاً در بیست سال همچنان یک آدم رهبر و مسوول بود، کدام حزب را دیدید که یکبار کنگره حزبی دایر کرده باشد و در انتخابات فرد بر سر چوکی جایش را بر کس دیگر داده باشد، من که شاهدش نیستم اگر در مواردی انتخابات هم بوده، بیشتر نمایشی بوده؛ مردمانی که از ولایات مختلف گرد میآمدند خواسته و ناخواسته به کسی رأی داده اند که از قبل در رأس حزب قرار داشت، چون قلدوریاش برای هواداران پیشاپیش تلقین میشد که اگر فلانی برنده نشود دنیا را کن فیکون خواهد کرد، باوجودیکه تعدادی میدانستند که این بزرگوار کلۀ سیاسی و طرح مشخص ندارند ولی از ترس و یا عوامل دیگر بازهم دست به دامن آن میزدند، هر بد و بیراهی هم که آن رهبر معظم و مکرم و مفشن انجام میداد دیگران فقط بر جمال مبارک نظاره کرده، لذت میبردند و تأیید میکردند و بس… شاید دوستانی بر من اعتراض کنند ولی دیگر چه چیزی فراتر از این بوده که مردم نمیدانند، هنوز فکر کردهاید که تا لاشۀ حکمتیار باشد کسی امیر حزب اسلامی گفته نمیشود، تا زمانیکه لنگی پدر وطن آقای خلیلی بر سر یک چوب هم بسته باشد کسی جرأت نخواهد کرد که خود را رهبر حزب وحدت بنامند ویا تا زمانیکه نواسه و کواسۀ آقای محقق وجود داشته باشد، یک مأموم به نام صوفی گردیزی به او اقتدا کند کس دیگر این جرأت نمیکند که بیاید طرح برگزاری انتخابات حزبی را پیشکش کند و خود را در برابرش کاندیدا نماید و برنده شود، بعد رهبر به عنوان یک شخص عادی جریان به زندگی ادامه دهد، اصلاً این چنین چیزهایی امکان تدارد، محال است.. این نگرشها در مرامنامۀ نانوشتۀ احزاب افغانستان وجود نداشته و ندارد، جز اینکه شعارها دموکراسی باشد و بس، بهتر است که این همه من من نظام مردم سالار را بزرگان ما سر ندهند زمینه را برای نخبگان سیاسی جوان فراهم سازند که اندیشهای دارند میتوانند طرحی برای آینده کشور داشته باشد، چون آزموده را آزموختن خطاست، بیست سال کم زمان نبود، کاری چشمگیری در عرصۀ ارزشهای مدرن نتوانستند در آینده هم چیزی از فکر و دست شما ساخته نیست.
شعار دموکراسی؛ رهبری میراثی: نه تنها که ارزشهای دموکراتیک در دوران حیات رهبران احزاب سیاسی در ساختار و تشکیلات جریان جایی نداشت، در دوران پس از مرگ شان هم چیزی بنام اهداف و مرام حزبی وجود نداشته است. مثلاً بعد از شهید برهان الدین ربانی تعدادی جمع شدند، فوراً فرزندش را به عنوان مسؤل حزب جمعیت تعیین کردند، نه سال برسر چوکی رهبری حزب بود، ولی کنگره دایر نکرد، تا اینکه جمعی به رهبری عطامحمد نور دست به اعتراض زدند و خواهان تغییرات شدند، آقای نور در یک مصاحبهی تلویزیونی فریاد میزد که بیش از این دیگر قابل تحمل نبود باید این کار صورت میگرفت انتخابات میشد، حزب را دو نفر در قبضۀ خود گرفته بود، بعد از اینکه اعضای حزب انتخابات کردند، تعدادی گفتند که آقای نور کودتا کرده است، بعد از آن دو جمعیت بوجود آمد، در بیانیهیها فیسبوکی، فرزند استاد ربانی خود را رهبر میخواند و آقای نور خودش را… همینطور بعد از شهادت سید مصطفی کاظمی بر سر حزب اقتدار ملی چه روزگاری آمد، برادرش سالها این جریان را در اختیار گرفت به همین علت اکثریت کادرهای سیاسی از کنارش رفتند و حزب فقط یک اتاقی در پلسرخ ماند و چند نفر و بس… بعد از مرحوم سید حسین انوری، چه غوغاهایی که بین آقای یاسر و فرزندان آن مرحوم برسر ریاست حزب نشد، یاسر حزب جدید تشکیل داد، بین آقای استاد اکبری و شفق چه کشاکشهایی جانانه برسر تغییرات ساختاری حزب بوجود نیامد، بهحدی که آقای شفق جریان جدید راه انداخت و سایر جریانهایی که فعالیت شان را مردم میدانند، کجای این عملکردهای بیست سالۀ احزاب سیاسی با رأی و نظر اکثریت به پیش میرفت، مگر ارزشهای دموکراتیک همین بود که ملت خبر ندارد.
حالا یک تعداد دیگر هم آمده حزب سیاسی در بیرون از کشور راه اندازی نمودهاند شعارشان نظام مردمسالار و ارزش محور است، حرفی که خیلی با ساختار فکری سیاسیون عجین نشده است فقط در حد یک شعار فیسبوکی است، باورها براین است که اگر زمینهای برای فعالیت آنان بار دیگر در داخل کشور فراهم شود باز همان آش است و همان کاسه، همان خرک است و همان درک، هیچ توقعی وجود نخواهد داشت تا نسل همروزگارم منتظر معجزۀ پیامبران بیامت بنشینند و یا حلقۀ بردگیالدنگی را برگردن بیاویزند تا در فضای مجازی کسی ببینند و در ردیف صحابه محسوب شوند، چون واقعاً احزاب سیاسی ناکامترین نهادهای افغانستان در نهادینهسازی ارزشهای دموکراتیک بوده است که هیچ جای شک و شبه وجود ندارد.