نویسنده: شهیم
در دورترین نقطه افغانستان در دهکدۀ کوچکِ سبز و طربناک که مزارع گندم با باد تکان میخوردند، مثل موجهای دریا، نوجوانی گندمزارِ میزیست. بانوی زیبا با قدِ کشیده و پوست روشن، حریص و عاشق ترقی.
او پرستو بود، پرستوی پراستعداد. عاشق آموزش و یادگیری، شاعر و گاهی هم بهدور خود میچرخید و میرقصید.
استعداد و ظرفیتِ یادگیری پرستو زبانزد دهکده بود، دانشآموز کلاس هفتم مدرسه بود. در آن زمان به دلیل کمبود زنان باسواد، دانشآموزان ممتاز و باهوش به عنوان معلم برای تدریس کلاسهای پایینتر انتخاب میشدند و چون پرستو باهوشترین و بافهمترین دانشآموز بود به عنوان معلمِ کلاسهای پایینتر انتخاب شد.
ضمناً پرستو برنامۀ راه انداخته بود که؛ همنوعان او که اجازه آموزش از خانوادهها نداشتند را در زمان مشخص در یکی از ساختمانهای روستا تدریس میکرد، تمام سعیاش را میکرد هیچ زنی در روستا نفهم نماند. باهوشبالا، ظرفیتبزرگ، استعداد و سختکوشی پرستو، بالندگی، موفقیت و آیندهی درخشان او را تصور میکردم.
پرستو را تصویر بزرگی از یک زن سختکوش و موفق ترسیم میکردم؛ اما زمانی نگذشت که جنگ به روستا رسید، با صدای رعدآسا و دلخراش خود، همه چیز را متوقف کرد. خاکهای پر از خون و درد، زندگی ساده و شاد روستا را به تلاطم انداخت. مکتب بسته شد، درهای آن به روی پرستو و همنسلانش بسته شد و آرزوهای آنان به سرابی تلخ تبدیل شد. در روزهایی که صدای انفجارها و تیراندازیها همچون سایهای سنگین بر آسمان میافتاد، پرستو دیگر نمیتوانست به کلاسها برود. مدرسهاش تبدیل به رویایی دست نیافتنی شده بود.
اما عشق به یادگیری در قلب پرستو هیچگاه خاموش نشد. پس از سالها که جنگ آرام گرفت و کمی از خاکسترهای آن فاصله گرفته شد، پرستو دیگر زن و مادری بود با قلبی پر از امید و دلتنگی برای دانش. او که زمانی در میان گندمزارهای سبز روستا میدوید، حالا در کنار فرزندش به دنبال تحقق آرزوهای جوانی خود بود. پرستو تصمیم گرفت دوباره به مکتب برگردد، او با سختکوشی و ارادهای آهنین، روزهای خود را به مطالعه و آموزش اختصاص داد.
در نهایت پرستو معلم شد، معلم مدرسه در همان روستای کوچک، میان گندمزارهای که هنوز با وزش باد میرقصیدن، اما در دلش چیزی سنگین بود، حسی از یک رویای نیمه تمام مانده بود. او همیشه آرزوی یک بافهمی بزرگ و موفقیتهای بیپایان را در دل میپروراند، اما جنگ، فقر و سنتهای سختگیرانه او را از آن رویاها دور کرده بود.
پرستو همیشه آرزو داشت دخترش به همان بافهمی بزرگی برسد که خود هرگز نتوانسته بود به آن دست یابد. او همه تلاشش را کرد تا دخترش، ستاره، فرصتهایی داشته باشد که خودش از آنها محروم مانده بود. ستاره درس خواند و با استعداد و سختکوشی توانست وارد دانشگاه پزشکی شود.
پرستو با دیدن ستاره در لباس سفید دانشجویی، انگار بخشی از آرزوهایش را زنده میدید. اما روزهای خوشی طولانی نبودند. طالبان دوباره آمدند، جنگ شد و افغانستان زیر سایه سیاه آنها فرو رفت. دانشگاهها به روی دختران بسته شدند، درست مثل سالهای نوجوانی پرستو که مکتب برای او بسته شده بود.
ستاره ناامید شد، اما پرستو حاضر نبود تسلیم شود. وقتی شنید که زنان میتوانند در دانشگاههای خصوصی در بخش پزشکی تحصیل کنند، تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده دخترش را در یکی از این دانشگاهها ثبتنام کند. مشکلات اقتصادی مثل کوهی سنگین روی دوش پرستو بود، اما او با کار شبانهروزی، قرض گرفتن و حتی فروختن برخی از وسایل خانه، هزینههای تحصیل ستاره را تأمین کرد.
ستاره به دانشگاه خصوصی رفت، اما طولی نکشید که خبر دیگری رسید. طالبان همان دانشگاههای خصوصی را هم به روی دختران بستند. این بار هیچ راهی باقی نمانده بود. پرستو دیگر نمیدانست به ستاره چه بگوید. هر بار که به چهره غمگین دخترش نگاه میکرد، انگار قلبش تکهتکه میشد. او میدانست که دنیا برای زنان سرزمینش همیشه ناعادلانه بوده، اما اینبار دیگر امیدی در دلش نمانده بود. پرستو شبها کنار پنجره مینشست، به گندمزارهای آرام نگاه میکرد و اشک میریخت. همه چیز مثل یک چرخه تکرار شده بود؛ چرخهای از جنگ، ظلم و ناامیدی.
پرستو زیر لب با خود زمزمه میکرد: »آرزوهایم، مثل مزارع گندم بود که در آتش جنگ سوخت. حالا حتی به دخترم هم نرسید» و ها چه رویاهایی که بر باد رفت.